روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

مرگم

هنوز مدرسه نمی‌رفتم و گفتن حرف «ی» بعد از «ر» برایم سخت بود. برای همین نامش را صدا می‌زدم «عمه مرگم». نمی‌دانم درهمان عوالم بچگی کی بود که گفت می‌دانی مرگم یعنی مرگ و یعنی عمه‌ات بمیرد؟! آنقدر از عوقب ناخواسته‌ی اشتباهم شوکه شده بودم که تا مدت‌ها می‌ترسیدم نامت را صدا بزنم. می‌ترسیدم اشتباهم بلایی سر تو بیاورد. تا اینکه یاد گرفتم بگویم «عمه مریم». بلند و شیرین و رسا. و تو با جانِ عمه گفتنت هربار صدا کردن من را دلنشین‌تر می‌کردی.

خانه‌ات محفل گرمی بود. جایی بود برایم که می‌شد چیزهای تازه امتحان کرد، مثل پفک هندی یا میوه‌ی تمبر.
آن سال‌هایی که سحر برای درس خواندن آمد تهران، ذوق می‌کردم که در خانه ما می‌ماند. آرامش تو را داشت و در اطرافش می‌پراکند. گونه‌های سهیلا، لبخند زیبایش، محبت بی‌دریغش و چشمان مهربانش همه‌ی همه همیشه برایم یادآور تو بود. خندیدن آرام و لطیف سروش هم همینطور. با آن چشم‌های ناز. من ولی در خانه‌ات خودم را می‌چسباندم به ساره، چون برایم شبیه‌ترین به تو بود، محبتِ حمایتگر تو را داشت. اگر خاله‌بازی بود دخترش می‌شدم، منچ و مارپله بود همگروهیِ نخودیش بودم. آن سال غم‌انگیز از دست دادن، وقتی دست و دل کسی برای شادمانی نمی‌رفت ساره اولین کسی بود که برایم پیام داد « مارال عروسی‌ات را پیش ببر و روی حمایت من حساب کن. چون تو نویدبخش شادی خانواده می‌شوی.» آن پیام کوتاه در میان حرف‌ها و حدیث‌های دور و نزدیک برای من آبِ روی آتش بود.

همیشه میگفتی اگر مجلس شادی باشد آدم باید خودش را هرجوری هست برساند. شاکی بودی که چرا وقتی ختم و عزا باشد هر کس از راه دور بی بهانه‌ی مرخصی و کار می‌آید؟ اما برای شادی و عروسی نه. برای همینم بود که خودت را برای نامزدی من رساندی تهران، با آنکه می‌دانستیم باید زودتر برگردی تا شوهرت را به نوبت دیالیز برسانی. کاری که سال‌ها روتین هفته‌ای 3 بارت بود. من که سه عمه داشتم و تو تنها عمه‌ی من در عروسی‌ام بودی.

تولدهایمان را از بَر بودی. در هر کجا و هر شرایطی پیام می‌دادی برای تبریک. پارسال تبریک تولد من با یک روز تاخیر ارسال کردی. نوشته بودی «عمه جان فیلترشکن‌هایم وصل نمی‌شد باید صبر می‌کردم کسی بیاد برایم درستش کند، وگرنه همیشه به یادت هستم.» چقدر از تصور اذیتی که برای اتصال فیلترشکن کشیده بودی اعصابم به هم ریخته بود و چقدر در دلم به باعث و بانیش فحش داده بودم. 

حالا نفس کشیدن در دنیایی که تو دیگر در آن نیستی خیلی سخت است. خیلی وقت‌ها یادت می افتم عمه مریم. بعضی شبها با یاد تو غرق می‌شوم و به خودم می‌آیم می‌بینم بالش سراسر خیس شده و گونه‌هایم از رد اشک داغ است. داغ تو سرد نمی‌شود عمه مریم. از خودم می‌پرسم ساره، سحر، سهیلا و سروش چطور خواهند توانست از پسِ غمِ نبودنت بربیایند؟

چطور اینقدر مهربان بودی و خوش‌خنده؟ چطور می‌توانستی شوخی کنی و بخندانی حتی اگر دل خودت خون بود؟ ای کاش اینقدر صبور نبودی «عمه مرگم» جانم...

فقط ای کاش یک شب به خوابم بیایی و برایم بگویی «آیا رنج‌هایت پایان یافت؟»


پ.ن: بعد از سال‌ها به نوشتن برگشتم و باز هم غم‌نامه نوشتم. نوشتن حالم را بهتر می‌کند، دلتنگی‌ام را کمتر. ای کسی که حوصله کردی و تا اینجا خواندی، ای کاش نوشتنم حالِ تو را بدتر نکرده باشد. که اگر کرده باشد، شرمنده‌ام...


چهارده اکتبر دوهزاروبیست و سه

بیست و دو مهرماه یکهزاروچهارصدودو

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
maral nourimand

بهار من گذشته شاید...

ده ماهه که دستم به نوشتن نرفته!

اگر این چند روز هم ننویسم می‌رم تو ماه یازده. 

غم مثل بختک روی سینه‌م آوار شده. 

بلاتکلیفی و انتظار داره خفه‌م می‌کنه.

دلم میخواد ۱۰۰۰ کیلومتر اون طرف‌تر باشم. پیش کسایی که اشک می‌ریزن در سوگ عمو کریم. 

نمی‌تونم ریسک کنم ولی. نمی‌تونم تا ایمیل نیومده جایی برم. 

تنها دلخوشیم اینه که سه روز قبل از بیمارستان رفتنش دیدمش. لبخندش رو سِیر کردم. خودکار یوروپن براش هدیه برده بودم. گفتم عمو یادت رفته تاریخ تولد نعیم رو وارد دفتر اسرارآمیزت کنی...

گفت سر فرصت مینویسه.

با خودکار جدید. فرصتی که هرگز نیومد...

اول دفترش نوشته بود، این هدیه‌ایست از طرف مارال خانم و آقا نعیم. 

قربان نوشتنت بروم...

 

پنجره‌ها تنگ هستن،

درها قفل...

 

پناه می‌برم به نوشتن از این هوای مچاله شدن.

 

بیست و چهار آذر یکهزاروچهارصد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
maral nourimand

او را ندیده ام

در زبان آلمانی کلمه‌ای وجود دارد که معنای عجیبی می‌دهد و ترجمه دقیقی از آن در زبان فارسی یا انگلیسی نیست. کلمه «Fernweh» درمقابل کلمه‌ی «Heimweh» قرار دارد که دومی معادل کلمه‌ی انگلیسی «Homesick» است. در فارسی امروز هم بسیار می‌شنویم که کسی دور از خانه و کاشانه باشد و از عبارت هو‌م‌سیک شدن استفاده کند به جای اینکه بگوید دلتنگ شده‌ام چرا که در روح هوم‌سیک چیزی فراتر از دلتنگی ساده است و غم غربت، غم جداماندن از اجتماع جدید و یکرنگ شدن و هزار دردسر و غم دیگر هم نهفته است که کلمه‌ی «دلتنگی» شاید نتواند به طور کامل آن را بیان کند.

حالا «Fernweh» به چه معناست؟ یعنی در خانه‌ات باشی و همه چیز به راه باشد ولی تو دلتنگ جایی شوی که در آنجا نیستی و از تو دور است. مثلا می‌توانی در زمستان آلوده تهران باشی و دلت هوای جزیره قشم و آفتاب گرمش کند. ممکن است تا کنون به قشم سفر کرده باشی و یا ممکن است هرگز پایت را آنجا نگذاشته باشی و تنها خیال تو به قشم پرواز کرده باشد. تجربه قبلی در معنای «Fernweh» اهمیت چندانی ندارد. مهم حالِ دل توست که گاهی هوای چیزهای دور از دسترست را می‌کند و این نوع دلتنگی با دلتنگی برای وطن و یا خانواده فرق دارد.

من اما گاهی دلم برای انسان‌هایی تنگ می‌شود که هرگز آن‌ها را ندیده‌ام و سال‌ها یا حتی کیلومترها از من دورتر زیسته‌اند. برای این حال نمی‌دانم در کدام زبان ممکن است کلمه‌ای مشابه پیدا شود اما گاهی شبیه حس و حال همین «Fernweh» آلمانی‌ است با این تفاوت که تنها مکان دخیل نیست، آدم‌ها هم وارد دلِ تنگ و آواره شده‌اند.

نمی‌دانم کسی تجربه ی مشابهی داشته یا نه، به طور مثال من گاهی دلم برای پدربزرگ بنفشه در دزفول تنگ می‌شود. هرگز او را ندیدم اما هربار که مطابق دستور پخت بنفشه «هویج‌پلو» درست می‌کنم احساس می‌کنم بوی زیره‌ای که آقا در خانه‌ی دزفول در هویج‌پلو می‌ریخته تا آشپزخانه‌ی من در جنت آباد می‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم و آقا را می‌بینم که دارد از درخت لیمو شیرین می‌چیند تا به بنفشه بدهد و چند پری هم از قِبَل بنفشه نصیب من می‌شود.

گاهی هم دلم برای پدرِ نعیم تنگ می‌شود. با اینکه هرگز او را ندیدم اما احساس می‌کنم شوخ‌طبعی نعیم همانی هست که در بابا بهرام وجود داشته و افسوس می‌خورم که چرا فرصتی نداشتم که با او معاشرت کنم. البته گاهی او را در خواب می‌بینم. اولین بار خندان و شادمان به سمت من آمد. با تعجب نگاه می‌کردم اما شبیه نعیم بود و شبیه عکس‌هایش. با شوخی گفت «عروس جان من پدرِ نعیمم دیگه!»

دیماه نزدیک به سالگرد بابابهرام بود که به نعیم گفتم خوابش را دیده‌ام. گفتم حالا که سالگرد نزدیک است بیا آش رشته بپزیم به یادش. نعیم استقبال کرد و با همان شوخ‌طبعی ارثی گفت «عجب کلکیه بابا، میاد خواب تو که دستچختت خوبه خواب من نمیاد:دی»

آن روز لباس‌های شاد و رنگی پوشیدیم چون می‌دانستیم بابابهرام از هیچ‌چیزی به اندازه غم و اندوه متنفر نبود و دور دیگ آش، گفتیم و خندیدیم و برایش فاتحه خواندیم و روحش شاد فرستادیم.

پدربزرگ بنفشه یا بابابهرام، مامان زمانِ فائزه که سعادت دیدن او را هم نداشته‌ام یا کسان دیگری که نامشان را نبرده‌ام، فرقی نمی‌کند چقدر از نظر فیزیکی از ما دور هستند. می‌خواهم بگویم که بیان تجربه‌های زیستی چقدر ما را به هم نزدیک می‌کند. من از بنفشه ممنونم که درباره آقا در صفحه‌اش نوشت و از نعیم که خاطرات بابابهرام را بانمک برایم تعریف می‌کند و از فائزه که هربار نام مامان زمان را با عشقی بی‌مثال می‌برد. گرچه جسم من یک یک‌بار زندگی می‌کند اما تجربیات زیستی شما به روح من هزاران زندگی بخشیده و من بابت همه‌ی این زندگی‌ها از شما متشکرم.

 

امضا مارال

چهارده بهمن ماه یکهزاروسیصدونودونه  

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

کی حالش خوب است؟

«خواندم که حالت خوب نیست!...

این جمله وصف حال تو نیست! بخشی از اخبار است انگار. کی حالش خوب است؟ این چند سال گذشته مگر اساسا چیز دیگری به هم گفته‌ایم؟ منتها حالا یک فرقی کرده. دیگر نمی‌شود به این آسانی‌ها از زیرش در رفت. زبانت نمی‌چرخد کسی را نصیحت کنی، بگویی طوری نیست، موسیقی خوب گوش کن، کتاب خوب بخوان، سرت را با فیلم خوب گرم کن، به شوخی برگزارش کن. نصیحت کردن فحش به نظر می‌آید!

می‌توانی به خودت بگویی متقاعدش می‌کنم که زندگی ارزش زیستن دارد. اگر تعداد زیادی آدم با هم به این نتیجه برسند که ارزش ندارد، لابد شرایط خاصی برایشان پیش آمده! آدم مرده شاید با این جمله خیال خودش را راحت کند، اما آدم زنده که نباید به این نتیجه برسد. چه به روزش آمده باشد که به این نتیجه برسد!»

نوشته‌ای از باوند بهپور، منتشرشده در نشریه حرفه هنرمند، شماره 45

 

***

چند روزی بود بی‌حوصله و خموده کز کرده بودم گوشه‌ی خانه. دست و دلم به انجام هیچ‌ کاری نمی‌رفت و فقط کلاس‌هایی را که مجبور بودم برگزار می‌کردم. نعیم می‌پرسید آخر چه شده؟ همه سناریوهای ممکن را مرور می‌کرد. حتی دلایل فزیولوژیکی و هورمونی هم نداشت. چرایش را نمی‌دانستم! اما جایی ته دلم غمگین‌تر از غمگین بود.

دیروز با دیدن خبر آن نوزده ثانیه بغضم ترکید. نشستم و گریه کردم خالی شدم. به قول داریوش شیشه نازکِ دل، منتظرِ تلنگر بود. گریه کردم برای آن نوزده ثانیه‌ای که الناز گوشی موبایلش را روشن کرده و احتمالا پیامی برای عزیزی فرستاده. آن نوزده ثانیه که همگی سالم و سلامت در آسمان بودند و بعد ناگهان موشک دوم اصابت می‌کند. گوشی الناز و خیلی‌های دیگر تحویل خانواده‌هایشان نشد. مگر در آن نوزده ثانیه چه چیز جدیدی از جنایت شیادان فهمیده بودید که باید پنهانتان می‌کردند؟

می‌دانی، حالم خوب نیست. خسته شدم از این همه دویدن و نگرانی و استرس. از اینکه حتی شمارش نفس‌هایم هم در کنترل دیکتاتوریست. خسته شدم از امیدوار شدن به امیدهای کوچک و فردا باز هم ناامید شدن از آن‌ها. خسته شدم از شب‌های بی‌خوابی و روزهای در رختخواب. راستی زندگی بدون استرسِ آینده نزدیک، آینده دور، بدون استرس خریدهای کوچک، خریدهای بزرگ و بدون استرس از دست دادن و نفس کشیدن چگونه است؟

***

افسانه‌ای رایج است که پاسخ سوال چرا بعضی روزها حالمان گرفته است و بی‌جهت بغض می‌کنیم، را می‌دهد. انسان‌هایی هستند که می‌میرند اما کسی را ندارند که برایشان سوگواری کند، وظیفه سوگواری برای این افراد، هر روز به صورت اتفاقی بر دوش یک نفر گذاشته می‌شود و آن روز، نوبت شماست.

ما در واقع داریم برای انسان غریبی در نقطه‌ای نامعلوم از جهان عزاداری می‌کنیم. او که تنها و بی‌کس از دنیا رفته. ای کسی که سه روز پیش غریبانه سفرکردی. من برای تو عزاداری کردم. من برای تو به جای خواهری که نداشتی، مادری که پیش از تو رفته بود و دختری که ترکت کرده بود، گریه کردم. نمی‌دانم درد کشیدی یا نه، اما امیدوارم الان حالت خوب باشد.

 

 

پی‌نوشت: اپیزود «امیدوارم حالت خوب باشد»، از پادکست رادیو دیو را بشنوید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
maral nourimand

گل نسرین

خیلی استرس داشتم.

مثل مرغ پرکنده از اینور به آنور می‌رفتم و نمی‌دانستم علی‌رغم آمادگی نسبی در ملاقات حضوری چه جوری خودم را ارائه خواهم کرد. احساس می کردم گند می‌زنم.

شب آخر اصلا خوابم نمی‌برد! از ترس کابوس‌ها مدام در رختخواب جابجا می‌شدم. چند ساعتی گذشت و بالاخره از کلافگی خوابیدم.

رویا دیدم! خواب دیدم که در تهران حرکت می‌کنم و می‌خواهم به یکی از آشنایان سر بزنم. ایستاده بودم دم آسانسور مکانی که نمی‌شناختم و منتظر بودم، که ناگهان در کنار خودم دیدمش!

زن عمو نسرین بود! مثل همیشه شیک‌پوش و موقر استاده بود. لبخند نمکینش هم به لب داشت. اینبار 7 کیلوی واقعی کم کرده بود و در نحوه ایستادنش نمایان بود. باتعجب صدا کردم «زن عمو شما اینجا چه کار می‌کنید!؟» گفت ما در این برج بلند یک واحد آپارتمان داریم. می‌دانستم از همان آپارتمان‌هایی است که همیشه دلش میخواست. سرم را چرخاندم و دیدم یک آن تمام اطرافمان تغییر کرده. خبری از شلوغی و ازدحام تهران نیست. برج‌ها در جایی خلوت قرار دارند، در نزدیکی دریا و یک اسکله زیبا. مرغ‌های دریایی بالای سرمان پرواز می‌کردند و نوای آرامش‌بخشی همه جا حکمرانی می‌کرد. خودم را انداختم در آغوش گرم زن‌عمو. بوی اودکلن خوشبوی کاترین می‌داد. مثل همیشه. همان اودکلنی که من و ماهدیس مغازه‌ها را زیرورو کرده بودیم تا نمونه‌اش را بخریم. قدم زدیم به سمت اسکله و نیمکت‌ها. نشستیم به حرف زدن. انگار وسط‌های بحث یادم افتاده بود که زن عمو مرده و نباید اینجا در کنار من باشد! پرسیدم «شما که مردید آخه اینجا چه کار می‌کنید؟!» گفت «مگه نمی‌دونی، به خاطر تو اومدم. چون دلت تنگ شده بود.» هیجان داشتم. گوشی را بیرون آوردم که به مامان و مامانجون زنگ بزنم. گفتم زن عمو به آنها بگویم شما اینجایید، دل آنها هم خیلی تنگ شده. دستم را گرفت. گفت فقط برای تو آمدیم. به کسی نگو.

از پشت سرش عمو کرامت را دیدم که مدام بین یک ماشین و ساختمان در رفت و آمد بود. انگار داشت ماشین می‌شست و موتور را چک می‌کرد. گفتم عمو بیا یک دقیقه بشین! زن عمو خندید «نمیشناسی عموت رو؟ اینجا هم آروم و قرار نداره.» یادم نیست دیگر از چه حرف زدیم. حرف‌هایم که تمام شد انگار خداحافظی کردیم.

صبح چشمانم نمناک بود. اما چنان آرامشی همه وجودم را دربرگرفته بود که ناخودآگاه لبخند بر لب داشتم. بعد از صبحانه لباس پوشیدم که به محل قرار بروم. دیگر خبری از استرس و اضطراب نبود. درست به مثابه یک قرص آرام‌بخش مرهمی شد بر تمام ناآرامی‌هایم.

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

در ستایش زبان و معنا

اول:

چند وقت پیش یک سخنرانی ‌دیدم درباره مفاهیم جملات و تغییری که ما به واسطه آن معنی در جهان پیرامون خود ایجاد می‌کنیم. اطلاعات جالبی داشت که دوست دارم در ادامه کمی بیشتر درباره‌اش توضیح دهم و به نوعی برای خودم هم خلاصه کنم.

اول باید بگویم که هر جمله‌ای که در مناسبات اجتماعی ما ادا می‌شود دو نوع معنی همراه خود دارد. اولی معنایی که از از کنار هم گذاشتن کلمات در اولین نظر برداشت می‌شود و اصطلاحا semantic meaning نامیده می‌شود. دومی اما فقط به معنای کلمات در جمله وابسته نیست و با توجه به موقعیت گوینده یا شنونده و یا لحن و حالت طرفین از جمله برداشت می‌شود. به این وجه از معنی pragmatic meaning گفته می‌شود. برای مثال جمله «خیلی زیباست!»  اگر از دهان شخصی حین دعوا با دهان کج و صدای برافروخته خارج شود مطلقا معنای زیبایی ندارد و برعکس، نشان‌دهنده زشتی است.

حالا بیایید از این مقدمه جلوتر برویم تا وارد یک مثال شویم. فرض کنید که شما یک کیک سیب و دارچین پخته‌اید و در یخچال گذاشته‌اید. فردای آن روز که ازسرکار برمی‌گردید، همسرتان به شما می‌گوید که نصف کیک را خورده است. اما وقتی به یخچال سر می‌زنید می‌بینید که او تمام کیک را نوش جان کرده! آیا همسرتان دروغ گفته است؟

از نظر زبان‌شناسی خیر! هیچ چیز غلطی در جمله «من نصف کیک را خوردم.» وجود ندارد. او حقیقتا نصف کیک را خورده است. پس چرا شما ناراحت می‌شوید؟ طبیعتا چیزی فراتر از یک کیک سیب و دارچین است و شما از حرف همسرتان آزرده‌اید.

جواب این سوال در «قوانین گرایس» است. مجموعه‌ای از قوانین نانوشته در روابط اجتماعیِ گفتاری وجود دارند که به نام گردآورنده آن «پاول گرایس»، فیلسوف انگلیسی، اسم‌گذاری شده‌اند.:

  1. اصل کمیت: گفتار باید در حد و اندازه پرسش باشد و مقدار اطلاعاتی را در بر بگیرد که در مکالمه مورد انتظار شنونده است، نه بیشتر و نه کمتر.
  2. اصل کیفیت: گفتار باید از نظر کیفی عین حقیقت باشد و اطلاعات غلط یا بی‌اساس ارائه نکند.
  3. اصل مرتبط بودن: گفتار باید به موضوع بحث مرتبط باشد و شخص باید از ارائه اطلاعات نامربوط خودداری کند.
  4. اصل نحوه ادا کردن: گفتار باید در نحوه بیان صریح و به دور از هرگونه ابهام باشد و شخص باید تا جایی که می‌تواند خلاصه و منظم منظور را بیان کند.

خب حالا مشخص است که چرا بیان جمله «من نصف کیک را خوردم» اشتباه است. چون این جمله اصل کمیت گرایس را نقض کرده و همه اطلاعات مورد نظر را ارائه نمی‌دهد. انتظار شما جمله کامل «من همه کیک را خوردم» است که کاملا انتظار به‌جایی است.

***

دوم:

متنی را می‌بینم با عنوان ناراحت شدنِ بی‌دلیل، که در گروه‌های اجتماعی این دست و آن می‌شود و خیلی‌ها یک «راست میگه» و لایک در ظاهر همراهش می‌کنند:

«... فلانی خونه‌ ساخت و ما رو بی‌خبر گذاشت

آیا شما میخواستید وام مسکن براش بگیرید؟

 بخشی از پول خونه را شما میخواستید هدیه بدین؟

نیت داشتین که بخشی از این پول را به صورت قرض‌الحسنه بهش بدین؟

فلانی عقد کرد و بهمون خبر نداد!

دلتون می‌خواست واسه مخارج ازدواجش کمکش کنین؟

 کیک و شیرینی را شما بدین؟ مورد بهتر سراغ داشتین؟»

و همینطور تا آخر...

من شدیدا با این نوع جملات و این لحن‌های «کل دنیا به من چه» مشکل دارم. ما حق داریم که از زیر پا گذاشته شدن اخلاق در این جملات آزرده‌خاطر شویم. چون هر کدام از آن‌ها یکی از اصول اخلاقی گرایس را زیر پا گذاشته‌اند!

تصور کنید که با دوستی در حال معاشرت و گپ زدن هستیم و مدام از او می‌پرسیم که چه خبر جدیدی دارد و او مدام با کلمه «سلامتی» جواب می‌دهد. دو روز بعد متوجه می‌شوید که طرف عقد کرده. چرا نباید آزرده شویم؟ دوست ما مدام تکرار می‌کرد «سلامتی» که از نظر زبان‌شناسی به هیچ عنوان غلط یا دروغ نیست اما او تمام مدت در حال نقض اصل کمیت گرایس بوده است. 

بنابراین، اشکال از ما نیست که به اخلاق اهمیت می‌دهیم و دل‌آزرده می‌شویم، اشکال از دوست گرامی است. به همین دلیل هم هست که طعنه و کنایه زدن قبیح شمرده می‌شود در حالی که ممکن است به خودی خود جملات منفی نباشند.

ما با جملاتی که می‌گوییم و حتی نمی‌گوییم و پنهان می‌کنیم در حال تغییر در جهانیم که این تغییر می‌تواند مثبت یا منفی باشد. این بار که در طی گفتگو تصمیم گرفتیم جمله‌ای بگوییم و یا حتی نگوییم و پنهانش کنیم، حواسمان باشد که داریم دنیا را تغییر می‌دهیم و به عقیده من حتی انسانیت در زندگی اجتماعی را.

 

پ.ن: فضولی و سرک کشیدن به زندگی دیگران بی هیچ دلیل مشخصی حسابش از اصول اخلاقی کلام جداست. با این مسئله خلط نکنید.

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
maral nourimand

سین هشتم

چند سالش بود؟

چهل سال. پنجاه سال یا اصلا هشتاد و هشت سال. اصلا مگر فرقی می‌کند؟ مگر برای عمو اصغر که هشتاد و هشت سال داشت گریه نکردم؟ مگر دلم برایش تنگ نمی‌شود؟ یا برای باباجون که هفتادوسه سال داشت؟ خاطره‌ها آدم‌ را می‌کشند. همینکه یادت باشد چطور می‌خندید، چطور نامت را صدا می‌زد یا غذای موردعلاقه‌اش چه بود. دوست ندارم به این سوال جواب دهم. عمو کرامت هم شصت و هفت سال داشت، زن عمو نسرین هم در حدود پنجاه و پنج. زنده‌دل بودن به سن و سال نیست. زن‌عمو تازه می‌خواست خانه را بفروشد و آپارتمان بخرد. کاری که از بعد فوت کامران مدام در فکرش بود و بر زبانش جاری، همان‌که عمو کرامت همیشه مخالفت می‌کرد. عمو کرامت دفتری درست کرده بود برای نوه یکساله‌اش که روزها از او نگهداری می‌کرد و کارهای روزمره‌اش را در آن می‌نوشت. «ابولفضل امروز غذایش را خوب نخورد- 18». «ابولفضل امروز خیلی خندید و بازی کرد- 20». «ابولفضل امروز یک گلدان شکست- 19»... همین‌ها کافی نیست تا دلت را با بیست و چند سال خاطره خوش و نیکی آتش بزند؟

دایی مسعود هم کار ناتمام داشت. دو کتابی که مشغول تالیفشان بود و ناتمام ماندند...

خوش‌مشربی را از باباجون به ارث برده بود و سخاوتمندی را از مامانجون. مصداق بارز این مصرع سعدی بود «در همه شهر دلی نیست که دیگر بِرُبایی». زحمت زیادی در زندگی کشیده بود و برخلاف برخی از همدوره‌‌هایش که حمایت مالی و معنوی خانواده پشتشان بود دست خالی و تنها برای جایگاهی که در آن ایستاده بود تلاش کرده بود. به قول ماهدیس وقتی می‌آمد همه را دور هم جمع می‌کرد. کافی بود جلویش از دهانت در برود که کفشم پاره شده یا مثلا گوشی‌ام خوب کار نمی‌کند آنوقت هرجور بود دلش می‌خواست برایت یک نو جایگزین کند. همان‌ وقت‌ها در عالم بچگی مامان یادمان داده بود که هرگز جلوی دایی مسعود نگوییم چه چیزی میخواهیم، و همیشه تعارفش را رد کنیم تا بچه مودب و با تربیتی باشیم. دایی اما سفره سخاوتش را فقط در میان اعضای درجه یک خانواده پهن نمی‌کرد، باران رحمتش همه جا می‌بارید، دور و نزدیک و غریبه و آشنا نداشت. بزرگتر که شده بودیم صدای من و ماهدیس درمی‌آمد و حسودیمان می‌شد که مثلا سایرین را هم در رده خواهرزاده‌هایش قرار بدهد. اگر بخواهم از خاطرات بگویم تکرار مکررات است و ماهدیس خیلی بهتر از من در پست اینستاگرامیش شرح داده. دلم می‌خواهد از بدی‌هایش بگویم. از اینکه دلش برای همه جز خودش می‌سوخت. برای همه چیز نگران بود و خودش را مسئول می‌دانست که به نحوی کمک‌رسانی کند جز در مواردی که به سلامتی خودش مربوط می‌شد. سال 2015 که پذیرش از همان دانشگاهی گرفتم که خودش درس خوانده بود آنقدر ذوق کرده بود که نتوانست موضوع را مسکوت نگه دارد و به همه فامیل گفته بود. ویزایم که ریجکت شد، خودش را ملامت می‌کرد که تقصیر اوست شاید اگر به همه نمی‌گفت گره در کار نمی‌افتاد و تا همین چند ماه پیش هم غصه‌اش را می‌خورد. به مامان و بابا دست مریزاد می‌گفت و به خیالش من و ماهدیس خیلی تحفه‌های قابل افتخاری بودیم. می‌گفت یعنی می‌شود دخترهای من هم مثل شما بشوند؟ همیشه می‌گفتیم دایی قطعا بهتر از ما می‌شوند! اما یادمان می‌رفت بگوییم که «انشالله» خودت با چشمان خودت می‌بینی که بزرگ می‌شوند و موفق‌تر از ما!

دایی مسعود از جهت‌هایی خوب زندگی کرد. هرگز حرف کسی را گوش نکرد که بیا پولت را سرمایه‌گذاری کن و ملکی بخر. سفرهایش را رفت و گشت‌هایش را زد و با همه کسانی که دوستشان داشت معاشرت کرد و مهربانی ورزید. گرچه برای همه ما زحمت‌های زیادی کشیده بود، اما در روزهای آخر آنقدر بی‌خبر نگهمان داشت و تنها در خودش پیچید و درد کشید تا مبادا برای ‌کسی زحمتی داشته باشد. این روزها خیلی به این فکر می‌کنم که اگر سرنوشت جور دیگری رقم خورده بود و من سال 2015 به لندن رفته بودم چه می‌شد...

دلم برای بوی عطرش، چال گونه‌اش، شوخی‌هایش، دایی‌جان گفتنش و حتی مِرال صدایم کردن‌هایش تنگ شده...

مسعود با سین شروع نمی‌شد اما تا سال‌های سال قاب عکسش پای ثابت سفره‌های هفت‌سینمان بود. همه باور داشتیم که دایی مسعود با خودش «سعد» می‌آورد و سعد با سین آغاز می‌شود. مسعود سین هشتم سفره همه ما بود...

برایش فاتحه‌ای بخوانید اگر دوست داشتید.

روز پدر بود، هجده اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهشت

پ.ن: عکس زیر را 4 سال پیش، من و ماهدیس و دایی فرزین بعد از حدود 17 سال بازسازی کرده بودیم. با همان قاب عکس معروف.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

مردانی برای تمام فصول

منصور هم‌سن و سال پسرعمویش علی‌اکبر بود اما از کودکی با بزرگتر از خودش بُر خورده بود و همبازی پسرعموهای بزرگتر از خودش شده بود، محمدتقی و علی‌اصغر. شاید چون منصور کمی زودتر از همسن‌هایش بزرگ شده بود. زودتر از هر پسر دیگری برای خرجی کار کرده بود و طعم زحمت کشیدن و البته زیر بار حرف زور نرفتن را چشیده بود. محمدتقی را در جوانی با دستان خودش خاک کرده بود. تصادفی کیلومترها دورتر از خانه حین ماموریت جانش را گرفته بود و منصور اولین کسی بود که خودش را به آنجا رسانده بود و با دستان خودش پیکر بی‌جان رفیق شفیق و هم‌پای تمام آتش سوزاندن‌هایش را دفن کرده بود. همان‌جا در گوش محمدتقی گفته بود که هوای یتیم‌هایش نسرین و هوشنگ را خواهد داشت، قولی که هرگز فراموشش نکرد. علی‌اصغر شر و شوری محمدتقی را نداشت. خوش‌زبان و خوش‌صحبت بود. منصور و علی‌اصغر با هم رفیق بودند و بعدتر خانواده‌هایشان رفیق‌تر شدند و این رفاقت ادامه پیدا کرد. هر دو مردم‌دار و خوش‌مشرب بودند. با تولد من در سال 70 اولین نوه منصور متولد شد، گرچه علی‌اصغر چند سال پیشتر پدربزرگ شده بود. وقتی مداد را با دست چپ نگه داشتم و همه متحیر به دنبال ریشه وراثتی چپ‌دستی من می‌گشتند باباجون(منصور)  ‌گفت محدتقی هم چپ‌دست بود. از علی‌اصغر و باباجون هر چه یادم هست هم صحبتی و رفاقت هست. علی‌اصغر با اینکه بزرگتر بود همیشه سال تحویل اولین مهمان خانه باباجون می‌شد. بزرگتری می‌کرد اما در رفاقت بی‌ادعا بود. باباجون با شوخ‌طبعی منحصر به فردش می‌گفت «من و علی‌اصغر زوج خوبی می‌شویم برای گز کردن شهر، من چشم ندارم که درست ببینم و او پا که سریع قدم بردارد». باباجون یک آرزو داشت، اینکه خدا مرگش را قبل علی‌اصغر قرار دهد. نمی‌دانم چه سری بود که دل قرص و محکم منصور که در شهری غریب محمدتقی را تنها خاک کرده بود طاقت دیدن مرگ علی اصغر را نداشت. باباجون که رفت عمواصغر از معدود کسانی بود که در حیاط قبل از تشییع، روی جنازه را کنار زد و پیشانی‌ش را بوسید. اطمینان دارم که در گوشش هم چیزی گفت. چیزی از جنس همان که منصور در گوش جنازه محمدتقی گفته بود و انصافا که علی‌اصغر هم تا آخرین نفس پای‌بند قولش بود.

چند سال قبل که سری به عمواصغر زده بودم هنگام خداحافظی در چهره همیشه مهربان و بشاشش نگاه کردم و گفتم عمو برای ما هم مثل نوه‌های خودت دعا کن، ما که پدربزرگ نداریم پدربزرگمان تویی. مرا بوسید و گفت «من همیشه دو دعا ورد زبانم هست. اول عاقبت به خیری همه جوانان، دوم مرگِ آرام و راحت درست مثل منصور!». آذرماه امسال که مامان خبر داد عمو اصغر هم رفت، پرسیدم چطور؟ گفت آرام و راحت، ایست قلبی درست مثل باباجون...

هم باباجون به آرزویش رسیده بود و هم عمو اصغر.

حالا می‌دانم در گوشه‌ای از بهشت منصور و علی‌اصغر و محمدتقی دارند آتش می سوزانند و صدای قهقهه و تعریف کردن‌هایشان همه جا را برداشته است.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

جمعه وقت رفتنه

از جمعه شروع شد.

چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اضطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرمان رخ داد!

«جمعه‌ها سرنمیاد، کاش میبستم چشامو، این ازم برنمیاد»

چهارشنبه ضربه کاری وارد شد. لااقل فکر می‌کردیم شد. «انتقام سخت» چند روز به وحشت انداخته بود ما را و صبح بعد از ورزش خبرهایش را دیدم. در مسیر برگشت از باشگاه یک چشمم به خیابان بود یک چشم به گوشی. رسیدم خانه ماهدیس در ساعتی که قاعدتا باید خواب می‌بود پیام داد «دیدی یه هواپیما سقوط کرده؟» این گروه آن گروه پیام می‌آمد و انگار از شریف و امیرکبیر هم بودند و دیدیم بله پونه و آرش هم بودند!

«عمر جمعه به هزار سال می‌رسه، جمعه‌ها غم دیگه بیداد می‌کنه»

سه روز بعد را من و نعیم نشستیم و بلند شدیم هرکجا فرضیه‌ای خارج از ادعای صدا و سیمای میلی مطرح شد رد کردیم! هنوز هم بابت آن سه روزی که به حقیقت، هرچند ناآگاهانه، خیانت کردم شرمنده‌ام. اشتباه می‌کردیم که تصور می‌کردیم ضربه کاری چهارشنبه وارد شده. شنبه بود. باشگاه که تمام شد یکی گفت اطلاعیه دادند صبح. گفتم دروغ است. حتما در تلگرامی چیزی خوانده و موثق نیست. نمی‌دانم مسیر باشگاه تا خانه را رانندگی کردم یا پرواز! تمام مسیر بلند بلند با خودم حرف زدم و التماس کردم این یکبار حرف صدا و سیما درست باشد. دعا کردم حتی اگر دروغی بیش نیست دستشان رو نشود و ما همچنان تصور کنیم همین شربت تلخ دیفین هیدرامینی که بهمان خورانده‌اند برای درمان سرطان بدخیم کافی است!

دعاهایم را نشنید. شاید به قول «زلیخا» او این یک تکه از انتهای دنیا را به کل فراموش کرده. هرکلمه از بیانیه مثل شلاق بر بدنم پایین ‌آمد. گرچه تنها بخشی از حقیقت و نه تمامی آن بود. دیگر تنها این فاجعه و دروغِ پشتش مهم نبود. حالا من به تمامی سال‌هایی که شربت دیفین‌هیدرامین را برای درمان قطعی سرطان پذیرفتیم و نفهمیدیم فکر می‌کنم.

«توی قاب خیس این پنجره‌ها، عکسی از جمعه غمگین می‌بینم

چه سیاهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم»

 

یکی از روزهایی که در شورای شهر مشغول بودم و در جلسه‌ای بودیم، یکی از حاضرین برای آنکه ما را متوجه بیهوده بودن تلاش صادقانه‌مان کند اعلام کرد که «دوست عزیز شهردار فلان ناحیه فاکتور فرستاده برای وصول که یک میلیون هزینه پنیر در یک صبحانه‌اش کرده!» و احتمالا در ادامه که تو دیگه برو کشکت را بساب خانم، شفافیت مالی کیلویی چند! آنجا دوزاریم افتاد که قبح دروغ آنقدر ریخته که شهردار عزیز برای تلکه کردن شهرداری دیگر حتی به خودش زحمت فاکتورسازی هم نمی‌دهد تا هزینه‌ها را معقول کند! سیاست‌های «همینی که هست!» فراتر از تصور ما در جسم و جانمان رسوخ کرده است، در رفتارهایمان...

«آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد می‌کنه!»

مامان تعریف می‌کند که همسایه‌شان پسرش، عروس و نوه‌هایش را سه بار از دست داد. یکبار وقتی خبر دادند که هواپیمایی در میان ایالت‌های آمریکا سقوط کرده. بار دوم وقتی که گفتند دلیل این حادثه دلخراش یک نقص فنی بوده. بار سوم زمانی که جنازه‌ها را پس از بررسی دی‌ان‌ای به ایران آوردند. مادر پونه، دخترش را چند بار از دست داده؟ در آن دو دقیقه‌ای که هواپیما در هوا می‌سوخته، پونه و آرش به هم چه می‌گفتند؟ ری‌را چقدر ترسیده بوده؟ سروش آخرین لحظه هنوز هم فکر می‌کرده آمریکا حمله می‌کند؟ کدامین روز و در کدامین تاریخ پاسخ این سوال‌ها عیان می‌شود؟...

جمعه 27 دیماه تشییع جنازه پونه و آرش بود!

«داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه‌ها خون جای بارون میچکه»

 

پی‌نوشت1: چیزهایی روی قلبم سنگینی می‌کند که باید اینجا بنویسم تا بماند! دو موشک شلیک شده(و نه یکی!). فاصله اولی تا دومی 30 ثانیه بوده(که خلبان در این فاصله هواپیما را برای برگشتن به مبدا کج کرده است. اگر اشتباه بود چرا دو تا؟). فرمانده در حدود 70 تا 100 ثانیه فرصت تصمیم‌گیری داشته( و نه 10 ثانیه! این موضوع با شبیه‌سازهای پرواز قابل محاسبه دقیق است). سیستم پدافند اگر واقعی باشد و اسباب‌بازی نباشد اینجور نیست که بتواند با بی‌مسئولیتی و «خطای انسانی» فاجعه ایجاد کند! هیچ خطایی در یک سیستم به تنهایی موجب فاجعه نمی‌شود! (ماجرای ایرباس و ناو وینسنس در سال 67 و شهید شدن خلبان بابایی به دست پدافند خودی در سال 66 را با دقت بخوانید!) و ای کسی که باد به غبغب می‌اندازی که اگر ما نمی‌گفتیم هیچکس نمی‌فهمید! حقیقت حتی وقتی که با تمام وجود انکارش می‌کنی از تو قوی‌تر است!

پی‌نوشت2: آهنگ جمعه از فرهاد با آهنگ‌سازی اسفندیار منفردزاده و ترانه ماندگار شهیار قنبری به یاد کشته‌شدگان قیام خونین سیاهکل. 

 

برای 176 پرنده پر در خون

و بیست و یک منحوس دیماه یکهزاروسیصدونودوهشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

آبان

نعیم عسلویه بود و تازه قرار بود ساعت 5 پروازش بلند شود. از صبح برف سنگینی درتهران شروع شده بود. خانه مامان و بابا بودم و کلاس‌هایم همگی لغو شده بودند. ظهر با هزار بدبختی و ترافیک و برفگیر شدن من و مامان و بابا خودمان را رسانده بودیم به خانه ما تا کمی لباس گرم بردارم و شوفاژهای خانه را روشن کنم. برق منطقه قطع بود و شوفاژخانه از کار افتاده بود. اتوبان قفل شده بود و همه‌اش تقصیر برف نبود. اولین شنبه‌ای بود که بنزین 3 هزار تومان شده بود! اعتراض‌ها کم‌کم داشت شروع می‌شد. از همان ظهر متوجه شدم که نمی‌توانم از اینترنت گوشی استفاده کنم و نقشه را لود کنم. در خانه با اینترنت ADSL ظاهرا مشکلی نبود. به نعیم گفتم وقتی در مهرآباد فرود آمد بگوید تا من برایش تپسی یا اسنپ بگیرم. نعیم که رسید هیچ اتومبیلی بر صفحه گوشی یافت نمی‌شد! کد تلفنی تپسی را هم امتحان کردیم اما به دلیل اختلالات در شبکه اینترنت به کل از کار افتاده بود. قرار شد نعیم از فرودگاه تاکسی پیدا کند و برود خانه و بابا هم مرا برساند. مسیر فرودگاه تا جنت‌آباد که تا پنج‌شنبه قبلی با بنزین هزارتومانی معمولا 15 هزار تومان میشد به 100 هزارتومان رسیده بود! نعیم سوار تاکسی با قیمتی چندبرابر قبل شد و من حاضر شدم. هنوز دم در بودیم که نعیم تماس گرفت اگر حرکت نکردی همانجا بمان که چهارراه ایرانپارس را بسته‌اند و شروع به شکستن چراغ‌های راهنمایی و تابلوها کردند. گفت تاکسی دارد در اتوبان برعکس می‌آید تا از مهلکه نجات پیدا کند. آن شب بدون اینترنت و لباس خواب مناسب در خانه مامان و بابا ماندیم. اعتراض‌ها شروع شده بود و صبوری تمام.

***

از شیراز اخبار ضد و نقیضی می‌رسید. فامیل و آشناها روز شنبه در محل کار گیر افتاده کرده و با هزار بدبختی آخر شب به خانه رسیده بودند. خاله می‌گفت بعد چند روز تعطیلی که به مدرسه رفته تقریبا شاگردی نداشتند مگر چندتایی که پای پیاده آمده بودند. کسی بنزین نداشت و پمپ بنزین‌ها تعطیل بودند. بافت آسیب‌پذیر جامعه حسابی تحت فشار بود. همان‌هایی که تمام هست و نیستشان یک پراید یا پیکان قدیمی بود و نان چند خانواده را باید می‌دادند و حالا درآمدشان یک سوم شده بود. زد وخورد بالا گرفته بود و می‌گفتند حالا شیک‌ترین خیابان‌های شیراز با تصاویر سوریه تفاوتی ندارد! حالا می‌فهمیدم «طاقت طاق شدن» یعنی چه.

***

ماهدیس لباسی که بنا داشت برای مراسم فارغ‌التحصیلی بپوشد را نشانم داده بود. قرار بود روز مراسم با هم مو و باقی چیزها را چک کنیم. بهش گفته بودم عکس‌های خوب بگیرد. لحظه به لحظه‌ای که فیلمش را می‌خواستم را هم گفته بودم. می‌خواستم مراسم و صدا شدن ماهدیس را زنده از گوشی ببینم. می‌خواستم با دوست ماهدیس هماهنگ کنم که نشانم بدهد. تا پیش از شنبه بیست و پنج آبان به تمام سیاست‌ها و مرزبندی‌ها و ویزاها و سفارتخانه‌ها بدوبیراه می‌گفتم که مرا از بودن در این لحظه با شکوه در کنار خواهرم محروم می‌کرد. بعد از آن به تمام دیکتاتوری‌ها و حکومت‌های تمامیت‌خواه جهان که تنها دریچه ارتباطی با عزیزانمان را هم اضافه می‌دانستند، آنها که چکمه‌هایشان را روی گلومان فشار می‌دادند! و دیگر این احساس فقط غم یا سرخوردگی نبود، «طاقت طاق شدن» بود، شاید.

در همان هفته ماهدیس اولین روز کاریش را هم تجربه کرد. بی‌اینکه استرس شروع به کار کردن در شرکتی بزرگ و بین‌المللی را بتواند با خانواده‌اش درمیان بگذارد. و من، مامان و بابا دلمان هزاران کیلومتر در آن هفته نحس پرواز کرد و برگشت.(شاید هم برنگشت و گم شد!)

***

آن هفته از تولید محتوا برای کلاس‌هایم عقب ماندم. من که مدام هر چیزی را در گوگل جستجو می‌کردم تا بهترین نوعش را در کلاس ارائه دهم و از صحتش هرجوره مطمئن باشم فلج شده بودم. قرار بود برای یکی از کلاس‌هایم سوال امتحانی طرح کنم. کاری که معمولا یک ساعت طول می‌کشد در آن هفته نحس بیش از 5 ساعت از وقتم و البته اعصابم را گرفت. چیزی حتی فراتر از «طاقت طاق شدن». اعصاب آدمی را خط‌خطی کردن، شاید.

 

راحله می گفت تجربه‌های شخصی از آن هفته را بنویسید شاید روزی بدرد خورد. راست می‌گفت، اینها تاریخ شواهی ماست. چیزی که جایی چاپ نمی شود اما از خاطر ما هرگز نمی‌رود. برای من قریب به دوماه زمان برد تا بتوانم دست به نوشتن ببرم. هنوز هم سراسر خشم هستم. غم، سرخوردگی، بی‌اعصابی و درماندگی تنها احساساتی نیستند که زندگی زیر یوغ بردگی به آدم القا می‌کند. خشم چیزی به مراتب وسیع‌تر، خطرناک‌تر و وحشیانه‌تر است. چیزی که نمی‌دانم این است که تا کی این خشم در وجودم باقی خواهد ماند. اما چیزی که مرا می‌ترساند این امکان است که خشم هرگز از بین نرود...

برای شنبه منحوس بیست و پنجم آبان ماه یکهزاروسیصدونودوهشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand