پرسید نگرانیات در چه مواردی است.
این پا و آن پا کردم جواب دهم. گفت تعارف نکن، صریح باش. گفتم آن بخشهایی که به علاقهمندیهایم مربوط میشود. آنجاهایی که من ذوق میکنم مثلا. انگار برایش اصلا اهمیت ندارد. انگار یک جور بازی بچهگانه است برایش، انگار که جدیشان نمیشمرد و حتی تحقیرشان میکند در دلش.
موتورم روشن شده بود به گلایه. پرسید مثلا کجا. باید مثال میزدم. گفتم مثلا همین وبلاگنویسی. از اولین افراد بود که گفتمش اما نگاه نکرد، تحویل نگرفت. آن لحظه وقتش را نداشت، مطمئنم بعدترش هم برنگشته نگاهش کند. اصلا دغدغهاش نیست این چیزهایی که دغدغه من است.
یکهو گفت "من خواندم، همهشان را" انگار فهمید که میخواهیم مچگیری کنیم، اسم مطالب را آورد. با تاریخ و مناسبت. گفت آخری هم درباره عملیات کربلای4 بود. دقیق و درست میگفت. خوانده بود. همه را. چندین بار "پرسیدم واقعا خواندهای؟" تا آخرش قبول کردم. شوکه شده بودم. هیچوقت در این مدت که کم هم نبود فیدبک با اشارهای نکردهای بود. میگفت فرصت صحبت دربارهشان پیش نیامده. میگفت نپرسیدی.
یک حالی بود فضا. خوشم آمده بود که بدون گفتن من خودش پیگیری میکرده.
دیشب قبل رفتن چیزی گفت. گفت راستی چند وقتی است نمینویسی. وبلاگ خالی است. گفت تا برمیگردم بنویس.
دست و دلم این چند وقت چش شده بود که نمینوشت؟ نمیدانم. ولی باید این هفته خوب بشود. همین ساعت که منتظر است باید خوب بشود.
مینویسم. برای تو :)
سیزده بهمنماه یکهزاروسیصدونودوشش