- اون کتاب انگلیسی‌ رو هنوز داری؟

 + اره چطور؟

-  فلانی خواسته. ببر براش.

 + تو که می‌دونی من کلا کتاب به کسی نمیدم. تو که میدونی کتابهام از بچه واسم عزیزترن که همیشه سالم و مرتب نگهشون می‌دارم.

- یادت رفته چکارایی برات کرده؟ اینهمه زحمت یادت رفته؟ خیلی بی‌چشم و رویی!

+ ... (با خودم: مگه وقتی اون زحمت‌ها رو می‌کشید منتظر جبران من بود؟ از کجا می‌دونستم می‌خواد به این کتاب برسه آخه؟)

***

 - بیا بریم‌ بیرون بگردیم

 + هممم، .... باشه.... بریم...

- فردا ناهار بریم، خوبه؟

 + اخه فردا ناهار دعوتیم ما...

- عهه کجااا؟؟

+ چیزه... خونه عموم:/

- عههه کدومشون خب؟؟

+ :/ اخه تو نمی‌شناسی گمونم...

- خب تو نرو! فقط مامان بابات برن!

+ نمیشه آخه، ناراحت میشن... (توی دلم: دروغ میگم، بیشتر‌ خودم ناراحت می‌شم! خودم دوست دارم برم! چرا اصرار می‌کنی برنامه‌ منو عوض کنی!!)

- ای بابا نرو حالا، میخوای من باهاشون حرف بزنم؟ به مامانت بگم اجازه‌ت رو بگیرم؟ ها؟؟

+ (نه نه نه نه! اجازه‌م دست کسی نیست!! اینقدر مهربون نباش لطفا حالم رو داری از خودم بهم می‌زنی که نمی‌تونم ناهار رو با تو باشم!)

 

***

 

- عصر بیاید خونمون تا صبح. شب هم بمونید. همگی.

+ من نمیتونم شب بمونم، آخرشب می‌رم با اجازه.

- آخه چرا یعنی چی؟؟ همه دختریم این‌جا تا صبحم داریم حرف می زنیم خوش می‌گذره! چرا نمی‌تونی بیای؟ بیا دیگه خوش می‌گذره!

+ مامانم گمون نکنم اجازه بده ( دروغ گفتم خودم راحت نیستم! شب نمی‌تونم جایی دیگه‌ای بخوابم به اتاق خودم عادت دارم!)

- بذار من با مامانت حرف بزنم خب. منو که می‌شناسه همه‌مون رو می‌شناسه!

+ اخلاقشه دیگه ولش کن درست نمیشه باحرف می‌شناسمش. خودمم کلی کار دارم البته( تا آخر شب می‌مونم که چرا به شب موندن گیر می‌دی!)

- چه‌کار داری مگه بیار اینجا انجام بده. فردا انجام بده یه روز دیگه اصن انجام بده. اصن بیار ما کمک کنیم بهت اینجا.

+ (چرا باید توضیح بدم چه‌کارهایی دارم؟ چرا فکر می‌کنید می‌تونید کارهای من رو انجام بدین؟) نه آخه یه سری برنامه است برای ددلاین باید کد رو آماده کنم فرداش باید برم حتما جایی، لازمه برم خونه آماده شم، کلاسم دارم...

- خب وسایلت بیار اینجا. از همین‌جا آماده شو برو. کلاست رو نرو بپیچون یه جلسه! کلاست که درس اصلی نیست مهم نیست، حضورغیابم نداره حتما! ددلاین اگه فردا نیست بی‌خیالش شو وقت داری که حالا، پنج‌شنبه کلی وقت هست.

+ چی بگم... (همه کلاس‌ها برای من مهم هستن! چرا فکر می‌کنی از حجم کار من خبر داری، چرا فکر می‌کنی پنج‌شنبه کار دیگه و برنامه دیگه‌ای ندارم؟)

***

- پاشو آمده شو دیگه، بیا این‌دفعه رو. از فردا ادامه بده کارهات رو.

+ نمی‌تونم الان، گفتم که قبلا هم...

- خب بخاطر من... من باهات اومدن فلان‌جا. آخرین بار هم به پیشنهاد تو حاضر شدم بیام اون‌جا. این‌کارم بخاطر تو انجام دادم یادت رفته؟ اصلا آخرین باری که با من جایی اومدی کی بوده اسم ببر! بخاطر من کی از کارت گذشتی، یه بارش بگو الان! اصلا دفعه دیگه منم نمیام جایی!

+ ... ( خاطر خودت رو وسط نیار آخه چه ربطی داره!! واقعا باید کار رو نصفه ول کنم وسطش؟؟)

***

با اصرار کردن خودمون رو محق ندونیم که طرف مقابل رو در معذوریت بذاریم تا کاری که رو که مدنظر ماست انجام بده. اونوقت حس نکنیم اونو به رستگاری رسوندیم غافل از اینکه چقدر بی‌خبر از تصمیم ذهنی‌ش دورش کردیم! از توانایی شخصی‌ش برای اداره زندگی خودش، وادارش نکنیم چشم‌پوشی کنه!

وقتی به کسی محبتی می‌کنیم اونو از روی علاقه شخصی‌مون انجام بدیم نه به انتظار پاداش! لطف و «محبت» رو صرفا برای خود «محبت» انجام بدیم، برای دل خودمون انجام بدیم، نه برای فهرست کردن توی ذهنمون و کنتور انداختن و آخر سر طلبکار شدن و به‌رخ کشیدن و منت گذاشتن و اهرم فشار کردن!

این حق رو قایل بشیم که طرف مقابل همه جزییات تصمیمش رو برای ما روی دایره نریزه! به «نمی‌تونم» قانع باشیم و با اصرار دلیل و اما و اگر رو از ذهنش کنکاش نکنیم! وادارش نکنیم بهمون دروغ بگه، چون تمام «privacy»ش رو ازش سلب کردیم. حس ناامنی بهش القا نکنیم و در نهایت با حس عمیق عذاب وجدان تنهاش نذاریم.

وقتی برنامه‌ای در ذهنمون داریم انتظار نداشته باشیم همه طبق ذهن ما فکر کنند و تصمیم بگیرند و از شنیدن اینهمه تفاوت درفکر و نتیجه‌گیری و تصمیم‌گیری آشفته نشیم.

میشه واقعا؟ می‌تونیم؟ می‌تونم؟ ما آدم‌هایی بدی نیستیم، نذاریم کسی این حس رو بهمون القا کنه!