روزهای بد را نمیتوان بهطور کامل به روزهای خوب تبدیل کرد. این را از خیلی وقت پیش فهمیدهام. یک روزهایی از صبح که بلند میشوی سازت ناکوک است و حوصله نداری. یاد هزار فکر پیشِرو هستی و هزار کار در مقابل و بلاتکلیفی شرایط و هزار چهکنم و چه نکنم دیگر و دست و دلت به هیچکاری نمیرود و پایت هم اینرسی دارد به تکان دادن بدنت. اینترنت سِرفینگ چوابگو نیست. فقط وقتت را تلف میکند. شاید یک داستان کوتاه حالت را بهتر کند. اما بازهم تماما جواب نیست.
چارهاش بیشتر در کار «یدی» است. چند ساعتی را بدون اینکه نشسته باشی مشغول شوی. مثلا ظرفها را بشوری. اتاق را مرتب کنی. طبقهبندی را عوض کنی.
امروز خیلی چیزها با من سر ناسازگاری گذاشت. کیف را برداشتم که بروم مدرسه و مثلا با کمک شاگردها غرفه نمایشگاه را آماده کنیم. تاکسییاب اینترنتی انگار که دستش آمده بود حوصله ندارم بازی درآورد و آخرش بعد از چهل دقیقه تلاش وادارم کرد از جای دیگری با پرداخت دوبرابر هزینه ماشین بگیرم. توی تاکسی راننده کاری خلاف قانون از من خواست و توجیه آورد که آنها هم به تعهداتشان پایبند نیستند که در حوصلهام نمیگنجید با او بحث کنم اگر قوانین بازیشان راقبول نداری خب اعتراض قانونی کن، یا اصلا از بازیشان خارج شو نه اینکه هم از آخور بخور هم از توبره!
رسیدم و متوجه شدم هیچ خوراکی همراه ندارم و سردرد ولکن نیست. در آن آشفتهبازار هیچکدام از دخترهای محصل نماندهاند برای کارگاه و باید یک تنه بشینم و هزارتو بسازم! میز دکور جابجا میکردم و از حرص و بیاعصابی اخمهایم در هم بود که یکی از شاگردها ناجی ام شد. گفت میآید کمک. نقشه دست گرفت و از انبار تکههای چوب را حمل کرد و آورد بالا و با آرامش دانه دانه روی زمین طرح چید و ساخت. آنقدر در کارش آرامش داشت که از مقام ناظر کیفی انصراف دادم و مثل یک بچه نشستم به چیدن قطعات چوبی طبق نقشه تا هزارتو را پیاده کنیم. این وسط چند دانشاموز دیگر آمدند و رفتند و خود آن ناجی هم به کارگاه دیگرش سر میزد و میآمد اما من سرگرم شده بودم. کار «یدی»ام را یافته بودم. آن چند ساعت به دلار و اقتصاد و کار و سیستم و شبیه سازی و دفاع فکر نمیکردم. آخرهای ساخت هزارتو، نشستم روی صندلی و به پیشرفت کار نگاه میکردم و رفع خستگی میکردم که یکهو با یک سوال خودم را پرتاب کردم به بحثی جذاب درباره حقوق و قانون با یک وکیل خوشصحبت که تمام این مدت کارگاه کنار من بود و من مغروق در افکار حالیام نبود. بحث سرحالترم آورد. بهش گفتم چقدر خوب است که کودکان دوازده سیزده ساله را از الان با قانون آشنا کنیم تا به حقوق خود آگاه باشند. تا مطالبهگر بار بیایند، پیگیر بزرگ شوند و نه طلبکار از عالم و آدم. گفت همه باید در همه سنی از حقوق خودمان آگاه باشیم. کتاب حقوق مدنی را پیشنهاد کرد بخوانم.
یکساعت بعدترش هزارتو تمام شده بود، داشتم با تلفن حرف میزدم و قاه قاه میخندیدم که صدایش را با نمک منحصربهفردش میشنوم، جارو به دستم بود و کارگاه را تمیز میکردم تا آماده رفتن به خانه شوم. ساعت هفت از مدرسه خارج شدم، با نمی از باران، لبخندی گشاد برلب و دلی سبک. پایم به اتوبان رسید، تاکسی برایم ایستاد. ترافیک هل خورد، راه باز شد. میدان ونک و ایستگاه تاکسی شلوغپلوغش تنها یک صف خلوت داشت، شهران. راننده گفت از همت میرود، چهار مسافر جلوی من کنار رفتند، راه برای من باز شد، تاکسی حرکت کرد. زودتر ازتصورم سر خیابان پیاده شدم. بستنی سنتی خریدم و رفتم خانه.
روزهای بد کاملا به روزهای خوب تبدیل نمیشوند، اما بهتر می شوند. دو ساعت پیش ترامپ اعلام کرد که از توافق برجام خارج می شود. دارم این یادداشت را مینویسم و علیرغم حال متشنج سیاسی و اقتصادی و اجتماعی اطراف، کمی آرامترم.
هجده اردیبهشت یکهزاروسیصدونودوهفت