روز نهم، جمعه 7 اردیبهشت:
قرار بود ساعت 1 بعدازظهر چارسو باشیم. من بواسطه بحث و دلخوری دیشب خیلی دیرتر میروم. ساعتها حرف میزنیم و تازه گرهها باز میشوند و هردو آرام میشویم. در راه رساندنم به کاخ جشنواره سپهر سلیمی را میدان انقلاب میبینیم که از کنکور ارشد میآید. سوارش میکنیم. تمام مسیر فکر میکند من یلدا هستم. برایش توضیح میدهم که ما دونفریم. نگار خواهر یلدا هم گفته بود که مرا پارسال با خواهرش اشتباه میگرفته از دورتر. واقعا چه شباهت مسرتبخشی برای من:دی
من و سپهر ساعت 3 میرسیم و گرفتن عکس یادگاری دستهجمعی تمام شده! عکس امسال را از دست میدهم. امروز دیگر روز آخر جشنواره است و ما حسابی شبیه رددادگان شدهایم. عکسهای یادگار میگیریم و مدام مشغول ثبت خاطرهایم. سینا هنوز دنبال آن چندنفر از اهالی رسانه است که بیادبی کردهاند و عکسشان را پیگیرانه اینور و آنور می برد. جواهریان خیلی مهربانانهتر به ما سرکشی میکند و با وجود شلوغی سانسها انگار خیالش راحت است که دیگر ما خیلی خوب از پسش برمیآییم. البته نبودن اهالی پرحاشیه رسانه در اکرانهای جمعه بیتاثیر نیست.
یک اکران جالب و خاص هم داریم. فیلم «به وقت شام» مخصوص ناشنوایان. یک تیم زبان اشاره در فرصتی کوتاه دیالوگهای فیلم را به زبان اشاره برگرداندهاند و بهصورت زیرنویس به فیلم اضافه کردهاند. ناشنوایان خیلی زودتر از شروع اکران میآیند و صف میبندند. این صف دیدنی است! با اینکه طولانی است همه در سکوت هستند، با حرکات دستشان حرف میزنند و به لبهای ما چشم دوختهاند. ما سعی میکنیم شمردهتر حرف بزنیم و به چهرههایشان نگاه کنیم تا با هم معاشرت کنیم. حس خوبی دارد که امکانات تفریحی مملکت از در انحصار بودن در میآید. اینکه ناشنوایان هم میتوانند پس از مدتها وارد سینما شوند و فیلم تماشا کنند. سپهر سلیمان خوشاخلاق و با انرژی به ما میپیوندد و برادرش را درصف ناشنوایان معرفی میکند. برادرش هم مثل خودش خوشخنده است.
عصر چند دقیقهای در سالن فیلم «راه رفتن روی سیم» مینشینم. چندان جذبم نمیکند و بیرون میآیم. آقای میرکریمی به تکتک ما سرکشی و ازمان تشکر میکند. حس خوب قدردانی شدن. آخر شب که دیگر اکرانها به انتها رسیدهاند و آخری را هم ورود دادهایم شروع میکنیم به خداحافظی از یکدیگر. اکثرا موقعیتهای دیگر کاخ از ساعتها پیش شیفتشان تمام شده و مشغول دیدن فیلمها شدهاند اما بقول یلدا ما طبقه هفتیها سنگر را تا آخر حفظ کردهایم. بعضی بچهها پوسترهایی از جشنواره که فاطمه معتمدآریا و رضا کیانیان برایمان امضا کردهاند را دوره میگردانند تا داوطلبین گرامی پشتش برایشان خاطرهنویسی کنند، بماند به یادگار:دی
جلوی سالن چهار ایستادهایم که جواهریان میآید و از ما میخواهد چند دقیقه به حرفهایش گوش دهیم. شروع میکند با لبخند و محبت از ما تعریف کردن. واقعا مبهوت شدهایم. میگوید تیم فوقالعادهای بودیم، از همکاری با ما لذت برده. از اینکه برخی مواقع عصبی شده یا رفتار مناسبی نداشته عذرخواهی میکند. میگوید بگذاریم پای جدیتش در کار که همیشه میخواهد همهچیز عالی برگزار شود و با کسی شوخی ندارد. بعد وقتی دستمان را دراز میکنیم جلوتر میآید تا در آغوش بگیردمان و محکم فشارمان میدهد و میزند به پشت شانهمان. آخر سر هم شماره تلفن شخصیش را میدهد، تاکید میکند که هرموقع هرکاری داشتیم بیتعارف با او تماس بگیریم، میگوید از خودتان به من خبر بدهید حتما. انصافا این کارش بدجوری به دلم مینشیند فراموش میکنم این میان بعضا آزردهخاطر هم شدهایم از او. کمالگراییاش برایم قابل درکتر میشود و لبخند میزنم. امشب شام خوبی کنار هم میخوریم بر خلاف دیشب، با فراغ بال، رضایتمندانه، مهربانانه.
بهگمانم جشنواره خوبی برگزار کردیم. ما بهنوعی سفیران فرهنگی بودهایم یا لااقل سعی کردهایم باشیم. اگر قرار است چیزی را صادر کنیم همین جزییات بهظاهر بیاهمیت بزرگترین صادراتند. اینکه وقتی مهمانی تولدش است، بچههای تیم هتل برای او کیک کوچکی میگیرند و به اتاقش میبرند، اینکه بچههای فرودگاه بیشتر از ساعت شیفتشان میمانند تا مسافر سردرگم را دلگرمی بدهند، اینکه بچههای میز اطلاعات با صبر و حوصله و ترسیم شکل پاسخ سوالی که میپرسند را برای بار دوازدهم میدهند، اینکه بچههای آسانسور یا تشریفات مشکلی که دیروز یک مهمان کلافه داشتهاست را پیگیری کرده و به سمع او میرسانند هرچند در حیطه کاریشان نیست، اینکه بچههای اکران سالنها تا ساعت 1 بامداد برای اکران فوقالعاده میمانند درحالیکه ساعت 9 صبح هم باید سر شیفت باشند، ... همه و همه بظاهر جزییات است. اما چه چیزی در خاطر سینماگران و منتقدانی که به ایران، کشوری که در افکار عمومی بازار فوبیای ناامنی و رفتار نامناسب و هجمههای رسانهای علیهش داغ است، سفر کردهاند ماندگارتر است جز همین جزییات.
من بسیار یاد گرفتم در این یازده روز. از همهکس و همه موقعیتها. تجربهای بهشدت جذاب و فوقالعاده و در عین حال چالشبرانگیز و سخت. مدرسهای انسانساز.