روز پنجم، دوشنبه 3 اردی‌بهشت:

صبح سلاطین طبقه هفت همگی راس 9 چارسو هستیم. عمو سنگی (همان Oliver Stone) دارد وارد کاخ می‌شود تا کارگاه برگزار کند، برای اولین بار. فضا امنیتی شده هیچ‌ فرد متفرقه‌ای حق ورود به ورکشاپ بچه‌های دارالفنون را ندارد. ما چک می‌کنیم عبور مرور را. میلاد از بچه‌های خودمان امروز روز آف است و از صبح با 20 نفر صحبت کرده تا مجوز ورود به کارگاه را بگیرد. عمو سنگی و همسر شرقی با کلی ملازم عکاس و خبرنگار بالاخره رویت می‌شوند تا به خودمان بیاییم و ژست خوشامدگویی بگیریم، راه کج می‌کند سمت دستشویی و به زور جلوی عکاسان را می‌گیرند تا وارد مکان خصوصی نشوند:))))) 

کارگاه به هر زوری هست خلوت و مرتب برگزار و عمو سنگی با آسانسور مستقیم به هتل منتقل می‌شود. یلدا می‌پرسد:«بنظرت کارت غذای عمو سنگی چقدر روزانه شارژ می‌شود؟»

بعد از این، از دوشنبه، نمایش وحشتناک شلوغ «مارموز» را خاطرم هست و حضور مامان و بابا! قرار بود بیایند فیلم را ببینند، دیر رسیدند، بعد هم پاشنه کفش مامان در رفت! آمدم بالا دیدم نیم ساعت به اکران مانده اما صفی کیلومتری تمام طبقه را پوشانده! مامان و بابا را که نمی‌توانستند در صف بایستند آوردم جلو. فضای جلو سالن خیلی شلوغ بود! تعداد زیادی از بازیگران و سایر عوامل فیلم آن‌جا ایستاده بودند. مانده بودم چه کنم که اشاره کردم به بچه‌ها بلیت مادر و پدرم دست من است فقط چون نمی‌توانستند بایستند بیایند اینجا. عجب بلبشویی بود! جواهریان از ما می‌خواست که بلیت‌های عوامل را چک کنیم اما خودش هم می‌دانست نمی‌شود. خیلی استرس داشتم که یکهو مامان و بابا را از میان آن‌ها بیرون نکشند آبرویم برود:)))) در را باز کردیم، عوامل وارد شدند و مامان بابا هم رفتند، یه کم نفس راحت کشیدم و شروع کردیم به اسکن کارت و بلیت تماشاگران. هجوم مردم واقعا بیش از حد کنترل و توان ما داشت می‌شد! این وسط یکهو دو زن خارج از صف و همراه دو محافظ به سمت آمدند، اولی در وقابل پرسش ما سرش را از زیر چادر بیرون آور و سلامی گرم و پرانرژی کرد، «معصومه ابتکار» یکی از چند مهمان ویژه آن شب! خنده و سلامش حقیقتا انرژی‌بخش بود اما خب موجب شد سیل خبرنگاران هجوم ببرند به سمت در و ما! بعد هم بابا با آرامش و متانت خاص خودش آمده بیرون بین سرشلوغی به من می‌گوید «مارال جان بابا، می‌خوای برات صندلی نگه داریم تا بیای داخل؟ فیلم داره شروع میشه» و من که یک دستم به ویزی‌تیز است و یک دستم به کارت مردم و چشمم به بلیت‌های تحویلی و زبانم به پاسخگویی سوالات اینور و آنور:))))) این صحنه آن‌قدر کمیک و جذاب است که تا آخرین روز نقل محفل گروه ماست البته با روایت طناز شاهد عینی، تارا:دی

بالاخره ورود تمام می‌شود، اکران فیلم را آغاز می‌‌کنیم اما خب چون مهمانان سیاسی داریم نمی‌شود تمامی راهروها را پر کنیم، این می شود که عده‌ای بلیت به‌دست با چند دقیقه تاخیر می‌آیند و نمی‌توانند وارد شوند و صدایشان را بالا می‌برند چه کسی به جای ما روی صندلی است! هندل کردن وضعیت زمان‌گیر است، اما خب برای حفظ آرامش مهمانان ویژه و اکران فیلم مجبور می‌شویم مجددا وعده سانس ویژه بدهیم اینبار ساعت 1 بامداد. بهرحال شرایط به مراتب بهتر از هت‌تریک است. سینا بعد از یکساعت چانه زدن با گروه عصبانی می‌گوید:«دیر آمده‌اند بهشان لطف می‌‌کنیم سانس ویژه می‌گذاریم و آب معدنی می‌دهیم دستشان که تصویر خوبی از جشنواره بماند برایشان با اینکه قصور از ما نیست، برگشته می‌گوید حالا تا ساعت 1 شام هم باید بدهید» کارد بزنی خون سینا در نمی‌آید:)))))))

این را هم یادم رفته بود! یکساعتی از استراحت وقت ناهار  که زمان خلوتی اکران‌ها و سالن است را تخصیص می‌دهم به تماشای فیلم «به وقت شام». از همان اول فیلم ذهنم درگیر ارتفاع پروازی هواپیما و اختلاف فشار شدید داخل و خارج می‌‌شود که چطور با 150 مسافر ولی بدون درب بسته پرواز می‌کند!! باورم نمی شود حاتمی‌کیا بدیهیات را چک نکرده است!