اِبی کلیپی جدید منتشر کرده از قطعه «مدادرنگی»اش. در کلیپ جدید تعدادی از هواداران دوآتیشه را در استودیو گرد هم آورده‌اند و بهشان می‌گویند قرار است به مناسب پنجاه سالی که ابی برای ایرانیان خاطره ساخته قرار است کلیپی برایش بسازند و اگر می‌خواهند رو به دوربین با او حرف بزنند، در حالی‌که خود ابی بی‌خبر است. هرکدامشان به نحوی در آرزوی دیدار ابی هستند. سال‌ها با آهنگ‌هایش بزرگ شده‌اند و جزیی‌ترین اخبار خانوادگی‌اش را پیگیری کرده‌اند. بعد از آن هم با آهنگ مدادرنگی شروع می‌کنند به لب زدن و رقصیدن. در همین حین که مردم رو به دوربین با ترانه لب می‌زنند، ابیِ واقعی از پشت سر آن‌ها وارد می‌شود و تا سرحد مرگ عشاق سینه چاکش را غافلگیر می‌کند.

من امروز این کلیپ را دیدم. اول چشمم به پست اینستاگرام ابی خورد. نوشته بود در این حال و هوای ناامیدی کشور، می‌خواسته کاری کند تا حداقل برای لحظه‌ای کسی شاد شود و بخندد. نوشته بود می‌خواسته برای این پنجاه سال حمایت و محبت تشکر کند.

من کلیپ را دانلود و شروع به دیدن کردم. از لحظه شروع موسیقی و خواندن ابی «روزا با تو زندگیو پر از قشنگی می بینم... شبا به یاد تو همه‌اش خوابای رنگی می بینم...» اشک‌های چشمم جاری شد. هنوز خود اِبی وارد کلیپ نشده بود که گریه من به هق‌هق رسیده بود. من هرگز از فن‌های پروپاقرص ابی نبودم. خیلی از ترانه‌هایش را شنیدم و دوست داشتم. بعضی را هم دوست نداشتم. اما در فهرست خواننده‌های موردعلاقه‌ام همیشه پنجم به بعد بوده. ترانه مدادرنگی هم از ترانه‌های زیبا است اما جزو آن‌هایی نیست که برای من از کودکی خاطره ساخته باشد. حالا چطور ممکن بود با هربار فریاد کشیدن آدم‌های توی کلیپ، من بلندتر گریه کنم و با هربار اشک ریختنشان عمیق‌تر؟

برای ابی، برای سرمایه اجتماعی، برای همدلی یا پنجاه سال خاطره گریه نمی‌کردم. برای خودم گریه می‌کردم. برای شکستن بغضی که از دیروزِ سخت و طولانی با خودم حملش کرده بودم. اشک بود، به‌دنبال بهانه‌ی ریختنش می‌گشت. کلیپ زیبای مدادرنگی فقط بهانه را داده بود دستش.

یاد بهمن‌ماه پارسال افتادم. وقتی برای اولین‌بار بعد رفتن ماهدیس با جمعیتی که همیشه ماهدیس در میانشان بود و این بار نبود به رستوران رفته بودم. آن‌جا هردو نفر که نزدیک‌تر بودند با هم توافقی شام سفارش دادند و شیر کردند. من که همیشه غذایم را با او تقسیم می‌کردم تنها ماندم. مجبور شدم تنهایی یک بشقاب بزرگ را سفارش دهم و قدر دو نفر پول غذا را بپردازم. آخرش هم که اضافه آمد با خودم بردم پیش مامان. آخر شب بود تا چشم مامان به ظرف غذا خورد به من گفت، برای چی آورده‌ای خانه؟ چرا خودت تنها نخوردی؟ با همین سوال ساده که فقط از روی محبت بود و می خواست بگوید چرا از غذایت نخوردی تا برای من بگذاری بغض من ترکید و فریاد زدم چون خواهرم، شریک تجربه های تازه‌ام همراهم نبود و بعد های‌های گریه کردم.

ما بیشتر اوقات داریم برای خودمان گریه می‌کنیم. برای دلِ تنگمان، برای بغض سنگینمان، حالِ مغموممان.

 

برای هجده شهریورماه یکهزاروسیصدونودوهفت