روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

سنت ها

سیمین دانشور در سووشون صحنه‌ای از مراسم عقد در شیراز را توصیف می‌کند. عروس در کنار داماد نشسته است و سفره قندسابی را بالای سرش نگه داشته‌اند. دور گردن عروس نواری ابریشمی به رنگ سبز قرار گرفته است. این روبان ابریشمی یک رسم کهن شیرازی است به نشانه سبز بودن بخت و اقبال در زندگی زناشویی. رنگ سبز نماد سلامتی و دلخوشی است. از قدیم در شهر شیراز همین نماد را داشته. اصلا زیبایی یک سنت به همین است که بدانی داری همان کاری را می‌کنی که اجدادت صدها سال پیش‌تر نیز همان را اجرا کرده‌اند. خاله مامان تقریبا سی سال پیش ابریشم سبز را برای دخترش آماده کرده و با دانه‌های مروارید تزیین کرده است. بعد از دخترخاله سارا، مامان همان ابریشم را دور گردنش انداخته و بعدتر هم سایر خاله‌ها تا همین پارسال که مامانجون ابریشم کهنه و مرواریدهای دانه به دانه شده‌اش را برای من آورد به تهران که سر سفره عقد استفاده کنم. مامان نشست و هر کدام از مرواریدها را دوباره سرجایش دوخت. بعضی‌ها گفتند عجب حوصله‌ای داری! یکی جدیدش را بخر! اما مامان حوصله داشت و بیشتر از آن عشق و علاقه و ذوق. من هم ذوق استفاده از همان ابریشم قدیمی را داشتم. وسایل سفره عقد را هم در همان بقچه‌ای پیچیدم و بردم که مامانجون 60 سال پیش وسایل سفره عقدش را چیده بود. بقچه‌ای که مامانجون هم از مادربزرگش هدیه گرفته بود. حالا ابریشم سبز در صندوقچه مامانجون قرار دارد تا برای عروس بعدی خانواده بیرون بیاید. بقچه هم نزد من امانت است تا برود نزد نسل بعد به میراث. اصلا زیبایی یک سنت به همین است. تو به همان صورتی سر سفره عقد می‌نشینی که مادر و مادربزرگت هم نشسته بودند. به تو همان جملاتی را می‌گویند که به نسل‌های قبل‌تر از تو هم گفته‌اند. وقتی بله را می‌گویی مهمان‌ها به همان شیوه کِل می‌کشند که قرن‌هاست در استان فارس برای مجالس شادی کِل کشیده شده. بزرگترهای خانواده را دعوت می‌کنی. همان‌هایی که شاهد تولد و رشد و نمو تو بوده‌اند. احتمالا وقتی آبله‌مرغان گرفته‌ای تماس گرفته‌اند و از پدر و مادرت احوالپرسی کردند، دانشگاه قبول شدنت را تبریک گفتند و حالا قطعا از اینکه حضورشان را محترم بشماری و در مجلس شادی‌ات سهیمشان کنی اشک شوق در چشمانشان جمع می‌شود. اصلا زیبایی یک سنت به همین است، به هویتی که در پی قرن‌ها پشتش شکل گرفته و به اصالتی که در اصل وجودیش پنهان شده است. چرا شیوه‌های جدید عقد و مدهای جدید به دل نمی‌نشینند؟ چون هویت ندارند. پیداش و شکل‌گیریشان تاریخ ندارد و معلوم نیست بدون اصالت تا چند وقت دیگر دوام می‌آورند. اما آن سنت آرام و متینی که قرن‌هاست ادامه داشته بعد از این هم زنده خواهد ماند. گرد آوردن انسان‌هایی که سال‌های سال به تو عشق ورزیدند در کنار هم به بهانه «تو» اتفاق مهمی است. قرار نیست اولین و آخرین جایی که آدم‌ها به خاطر «تو» جمع می‌شوند مجلس ختم تو باشد. چه بهتر که همیشه ما را با مجلس شادی و خنده‌مان به یاد بیاورند. فرزندان من هم به همین شیوه مرا به مجلسشان دعوت می‌کنند و فرزندانِ فرزندان من هم...

 اصلا زیبایی سنت‌ها و رسوم به همین است، به لبخندی که تدامشان بر لب می‌آورد و احترامی که در دل روشن می‌کند.

یازدهم آذرماه یکهزاروسیصدونودوهشت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
maral nourimand

بار دیگر شهری که دوست داشتم

اعضای تور فَم‌تریپ به شیراز رسیده‌اند و من با عطشی وصف‌نشدنی هر روز عکس‌ها و ویدیوهایشان را دنبال می‌کنم. هرگوشه از شیراز که پا می‌گذارند خودم را تصور می‌کنم و خاطره‌ای به ذهنم متبادر می‌شود. با خودم فکر می‌کنم که چقدر این شهر را دوست دارم! دلم می‌خواهد حالا در خنکای پاییز آنجا بودم و حجره به حجره بازار وکیل و سرای مشیر را قدم می زدم.

شهریور امسال شد پانزده سال که این شهر را ترک کرده‌ام. پانزده سالی که هر سال حداقل یکبار به شیراز سر زده‌ام. خانواده‌ام را دیدم و معاشرت‌های خانوادگی را در کنار سفره پرمحبت و همیشه رنگینشان به جا آورده‌ام. در تمام این پانزده سال هربار که پیش‌بینی هواشناسی را دنبال کردم حواسم بوده که به حرف «ش» برسد و من دمای هوا و وضعیت بارش در شیراز را بررسی کنم. هربار که بارانی باریده ذوق کردم که استان فارس از شر این خشکسالی چندین ساله شاید رها شود. اسم برنج ایرانی که می‌آید عطر برنج «کامفیروز» استان فارس در دماغم می‌پیچد و هربار کسی می‌پرسد که شما چه برنجی از شمال می‌گیرید برایش توضیح می‌دهم که از شمال نمی‌گیریم و کامفیروز کجاست. حرف انجیر و زعفران شده یاد استهبان کردم. اسم گردو آمده گفته‌ام که گردوهای بوانات فارس چیز دیگری هستند! طعم رطب و خرما را فقط در خرمای خِشت قبول داشتم. لیموترش‌های جهرم را سفارش داده‌ام برایم بیاورند و با قاچ زدن هر پرتقال دلم برای پرتقال‌های داراب و فسا پر کشیده. مسقطی‌های لار را هر دفعه سوغاتی آورده‌ام همه عاشقش شده‌اند. من دلم خیلی برای شهری که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم تنگ می‌شود. با خودم فکر می‌کنم چندسال باید بگذرد تا آدمی مثل من- با 15 بار اسباب‌کشی و جابجایی در طور دوره زندگی- فراموش کند که به یک «زمین» تعلق داشته؟ آیا اصلا باید فراموش کند؟ جواب خودم به سوال آخر بله است. من همیشه مخالف و منتقد مرزبندی‌های قومیتی و ملیتی و شهر به شهر بودم و هستم. مخالف هر تعریفی که میان انسان‌ها مرز بیندازد. مخالف دختر و پسر کردن هر کار و هر مکان! دلم می‌خواهد بتوانم اهل تمام دنیا باشم و اهل هیچ کجا نباشم. اصلا اهلِ جایی بودن و افتخار کردن به آن چیز پوچی است! چرا باید افتخار کنیم که فارس، ترک، بلوچ، کرد،... هستیم در حالی‌که کوچک‌ترین نقشی در انتخاب این ویژگی نداشتیم و هرگز محل تولد ما با تلاش و کوشش خودمان تعیین نشده است؟! اما اجازه دهید وقتی از سد اقتخارهای پوچ گذشتیم، دلمان تنگ بشود. مثلا دل من برای رشته‌های نازک فالوده شیرازی که غرق در عرق خوش‌عطر نسترن و آبلیموی تازه است، تنگ بشود.

من دلم برای آرامش جاری در شهر و عجله نداشتن مردمانش، هر روز تنگ می‌شود.

بیست و هشت مهرماه یکهزاروسیصدونودوهشت

پ.ن: پروژه فم‌تریپ که با مدیریت هدی رستمی کلید خورد، برنامه‌ای برای تبلیغات و نشان دادن زیبایی‌های گردشگری ایران به جهان است که در آن تعدادی از اینفلوئنسرهای اهل سفر از کشورهای مختلف به ایران آمده و در مدتی محدود مکان‌های مختلف ایران را بازدید می‌کنند. برای دیدن عکس‌ها و خواندن بیشتر در اینستاگرام صفحه feeliran را جستجو کنید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

داستان سال 1952

«قرن من» مجموعه‌ای از 100 داستان کوتاه به قلم گونتر گراس، نویسنده آلمانی و برنده جایزه نوبل است که هر یک به یکی از سال‌های قرن بیستم می‌پردازد و هر داستان را راوی جداگانه‌ای نقل می‌کند. داستان سال 1952 با محوریت تلویزیون است و راوی زندگی خودش را گام به گام با برنامه‌های تلویزیونی مجبوب آن دوران شرح می‌دهد. من این داستان کوتاه را از زبان آلمانی ترجمه کرده و نتیجه را در ادامه آورده‌ام. اگر حوصله کردید و خواندید خوشحال می‌شوم نظرتان را درباره داستان و ترجمه من بخوانم:

 

هربار که مشتریان از نحوه آشنایی ما می‌پرسند یکبار دیگر می‌گویم که ما را جعبه جادویی به سمت یکدیگر کشاند. این نامی بود که در ابتدا نه فقط در مجله هوقسو که مردم نیز بر تلویزیون گذاشته بودند. عشق به آهستگی به وجود آمد. شب کریسمس سال 1952 بود. مردم شهر ما، لونِبورگ، همانند سایر شهرها مقابل ویترین مغازه رادیویی صف کشیده بودند تا اولین برنامه تلویزیونی را که از صفحه‌ای نمایشگر پخش می‌شد تماشا کنند. از جایی که ما ایستاده بودیم تنها چند صحنه کوچک قابل رویت بود.

چندان دلچسب نبود. برنامه اول داستانی درباره سرود کریسمس «شبی آرام، شبی روحانی» بود که یک معلم و یک مجسمه‌ساز در آن حضور داشتند. بعد یک نمایش رقص شروع شد که برداشت آزادی از اثر ویلهلم بوش بود و در آن ماکس و موریتس طول و عرض صحنه را بالا و پایین می‌کردند. نمایش با موسیقی نوربرت شوتسه همراه بود، کسی که ما سربازهای سابق از او نه فقط آهنگ «لی‌لی مارلین» بلکه ترانه «بمب‌ها بر فراز انگلستان» را به خاطر داریم. راستی قبل از آن، رئیس رادیو تلویزیون شمال غربی آلمان نطق نامربوطی می‌کرد که اسمی همچون «دکتر پلایستر» داشت و بعدها اصطلاح «شایبن کلایستر[1]» در مورد نقد برنامه‌های تلویزیونی را از روی فامیل او ساختند. یک خانم گوینده با لباس‌های گل‌گلی هم آن میان ظاهر می‌شد که به همه خصوصا من لبخند می‌زد.

این «ایرنه کوس[2]» بود که در میان جمعیت فشرده جلوی مغازه، ما را به سمت هم جذب می‌کرد. «گوندل» کاملا تصادفی در کنار من ایستاده بود. از هرچه که جعبه جادویی پخش می‌کرد خوشش می‌آمد. داستان کریسمس اشک‌هایش را جاری کرد و با هر حرکت ماکس و موریتس بدون خجالت بالا و پایین می‌پرید. بعد از اخبار روز، که دیگر جز پیام پاپ خاطرم نیست چه چیزی پخش شد، من جرات پیدا کردم و به او گفتم «خانم محترم، تا به حال دقت کردید که چه شباهت حیرت‌انگیزی با ایرنه کوس دارید؟». اما او با حاضر جوابی و بی‌اعتنایی فقط گفت:«جدا؟ نه دقت نکرده بودم.»

روز بعد نیز مقابل همان مغازه رادیویی یکدیگر را از همان ابتدای بعداز ظهر دیدیم بی اینکه کلمه‌ای رد و بدل کنیم. گوندل علی‌رغم جذابیتی که بازی سنت.‌پاولی و هامبورن07 داشت، حوصله‌اش سر رفته بود اما از جایش تکان نخورد. بعدازظهر صرفا به خاطر خانم گوینده برنامه را تماشا کردیم. در این بین فرصتی پیدا کردم تا او را به یک فنجان قهوه داغ دعوت کنم. او خودش را پناهنده‌ای اهل شلزین[3] معرفی کرد که در آن وقت فروشنده فروشگاه زنجیره‌ای کفش سالاماندر بود. من که در آن زمان رویاهای بلندپروازانه‌ای داشتم و می‌خواستم کارگردان تئاتر یا دست کم بازیگر باشم، گفتم که در کافه کوچک پدرم کارگر هستم، کافه‌ای که وضع چندان مناسبی نداشت. اما با تمام حقیقتی که بیکار بودن مرا عیان می‌کرد، سراسر ایده و آرزو بودم و به گوندل اطمینان دادم که حرف‌هایم صرفا افکار یک جوان خوش‌خیال نبود.

بعد از نمایش روز، مقابل ویترین مغازه رادیویی برنامه‌ای که خنده‌دار بود- لااقل از نظر ما- پخش شد که درباره نحوه آماده کردن کلوچه‌های سال نو بود. قاب تلویزیون تصویر دست‌های پیتر فرانکل‌فلدز در حال هم زدن طنازانه خمیر کلوچه‌ها را نشان می‌داد، کسی که بعدها با برنامه استعدادیابی «خواستن توانستن است» محبوبیت یافت. علاوه بر آن، تماشای ایلسه وِرنر در حال سوت زدن و خواندن، و به ویژه هنرمند خردسال کورنلیا فوربس- دختر کوچولوی اهل برلین که ترانه «مایو را بردار!» او بر لب‌های هر آلمانی زمزمه می‌شد- ما را حسابی سر کیف آورد.

روزها به همین منوال می‌گذشت و ما یکدیگر را در مقابل ویترین مغازه رادیویی ملاقات می‌کردیم. کم‌کم به هم نزدیک‌تر شدیم و در حالی‌که دست یکدیگر را گرفته بودیم به تماشای تلویزیون می‌ایستادیم. البته پا فراتر نگذاشتیم! کمی بعد از سپری شدن سال نو، گوندل را به پدرم معرفی کردم. پدر شیفته شباهت بی‌اندازه‌اش با ایرنه کوس شد و گوندل عاشق کافه کنار جنگل و دنج پدر. طولی نکشید که گوندل با خودش به کافه بدون مشتری ما شور زندگی آورد. او رگ خواب پدر را که پس از فوت مادر تمام انگیزه‌اش را باخته بود پیدا کرده بود. به پیشنهاد گوندل، پدر با گرفتن وام و خرید یک دستگاه تلویزیون و نصب آن در هال بزرگ کافه موافقت کرد. آن هم نه از تلویزیون‌های معمولی روی میز بلکه یک نمونه از نمایشگرهای خوب فیلیپس! سرمایه‌گذاری که اندکی بعد جوابش را پس داد. از بعدِ ماه می، دیگر در کافه حتی یک میز یا صندلی خالی هم نبود. مردم دور و نزدیکی که توان خرید تلویزیون شخصی در خانه را نداشتند، به کافه ما می‌آمدند.

کمی بعدتر، ما مشتریان ثابتی داشتیم که تنها برای خیره شدن به برنامه‌های تلویزیون نمی‌آمدند بلکه در عین حال غذا و نوشیدنی خوب سفارش می‌دادند. همزمان با محبوبیت برنامه آشپزی کلمنس ویلمنرود، من و گوندل که دیگر فروشنده کفش نبود نامزد کردیم و او تصمیم گرفت که در منو کافه تجدیدنظر کند و پس از امتحان کردن دستورهای جدیدی که برنامه ارائه می‌داد، منو جدیدی نوشت. پاییز 1954 درست همزمان با همه‌گیر شدن سریال «خانواده شولرمان» ازداوج کردیم. ما آرام آرام اتفاقات این خانواده را همراه با مشتریان کافه دنبال می‌کردیم. انگار که آن‌ها جزیی از ما شده بودند و یا ما واقعا یک شولرمان بودیم، «یک آلمانی معمولی»، لفظی که آن سال‌ها گفتنش کمی تحقیرآمیز بود.

حالا ما دو فرزند داریم و سومی نیز در راه است. هر دو کمی اضافه وزن داریم و من دیگر رویاهای بلندپروازانه‌ام را کنار گذاشته‌ام اما ابدا از نقش مکمل خودم ناراضی نیستم. چرا که گوندل، همان‌طور که تلاش شولرمان‌ها را تماشا می‌کرد، کافه را به این جا رساند که یک پانسیون نیز باشد. گوندل مانند بسیاری دیگر از آوارگانی که مجبور بودند از صفر همه چیز را شروع کنند، همیشه سرشار از انگیزه و تلاش است. این چیزی است که مشتریان کافه درباره او می‌گویند:«گوندل، کسی که همیشه می‌داند از زندگی چه می‌خواهد!»

 

 

 

[1] اصطلاحی به معنای چرت و پرت گفتن و در واقع ریدن!

[2]  نام گوینده‌ای معروف در آلمانِ آن سال‌ها

[3] این منطقه اکنون میان لهستان، چک و اسلواکی تقسیم شده است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

داستان یک عکس-یک

تصمیم دارم هر از چندگاهی داستانی از یک عکس منتشر کنم. بعضی از داستان‌ها را خودم می‌نویسم و برخی را از دیگران قرض می‌گیرم. برخی حقیقتی هستند و در خاطرات گذشته رخ داده‌اند اما برخی با اندکی خیالبافی درهم آمیخته‌اند.

داستان زیر را داییِ من، فرزین نوشته است. این نوشته برشی از خاطرات اوست که در سوگِ دایی و خاله عزیزش به تحریر درآورده است. این پست را به مناسبت سالگرد درگذشت دایی احمد می‌گذارم. می‌دانم که روح پرجنب‌وجوش و عظیمش حالا در آرامش است.

این عکس روایتگر یک مهمانی در خانه دایی احمد است. داستانش برمی‌گرده به آخرین سالی که دایی زین‌العابدین برگشته بود ایران و مهمونی به افتخار او بود. هنوز یک سالی از فوت حسین سومین پسرِ خاله زمان نگذشته بود. من بودم و مامان وخاله زمان و دایی زین‌العابدین. می‌پرسید از خودتون که چرا خاله زمان که تازه داغ دیده بازم خندان هست؟ کسی هست که اونو گاهی عبوس دیده باشه؟  واسم سوال بود که خاله زمان که این همه مهربون بود و عاشق بچه‌ها، چطور بعد دیدن داغ چهار از فرزندان جوانش هنوز می‌تونه لبخند داشته باشه؟ آخه مگه می‌شه؟مگه داریم اینطوری؟ انگار این پیرزن زیبا و همیشه خندان که همیشه ما اونو با بیسکویت ویفری‌هایی که واسمون تو بچگی میاورد یاد می‌آریم، به اون نقطه رسیده بود که بتونه حقیقت مرگ رو درک کنه و باور داشت اونایی که پاک می‌میرند در جایی بهتر از این دنیا باز دور هم جمع می‌شوند و دوباره زندگی می‌کنند. خیالش راحت بود امانت‌هایی که خدا بهش داده بود خیلی پاک و طاهر، دقیق مثل شهرتشون برگردونده به صاحب اصلی. عجب کوه استواری بود این زن. من هیچ وقت ندیدم خندان و شیرین سخن نباشه. دایی زین‌العابدین هم واسه من شخصیت جالبی داشت، باوقار، کم سخن، با آرامشی مثال‌زدنی در حرکت و رفتارش. همیشه مامانم میگفت کم حرفی تو به این داییت رفته ولی بجاش تا دلت بخواد دایی احمد پرتعریف و شوخ و بذله‌گو که مامانم میگفت خوش‌حرفی علی داداشم مثل احمد هست. همیشه شاهد این بودم که مامانم چقدر برادر و خواهراش رو دوست داره و سعی می‌کردم مثل مامانم باشم در زندگیم. اون روز از صبح مهمون خونه دایی احمد بودیم‌، تنها برگشته بود ایران و یه دورهمی خواهر و برادری گذاشته بود منم بچه ننه و آویزون مامان مثل همیشه.

دایی احمد خانه دار خوبی بود،چیزی که در خانواده سنتی و مردسالار زمان خودشون امری جالب بود. یخچالش مرتب بود و مثل همیشه مدیریتی دستور میداد که فرزین برو فلان رستوران نهار بگیر بعد فلان بستنی‌بندی بستنی بگیر و غیره. اون روز همه خیلی شاد بودن بخصوص دوتا خواهر که بعد یه مدت طولانی برادران از سفر برگشته رو می‌دیدن. دایی احمد بیشتر ایران بود و بعد از رفتن هم بیشتر ایران میومد ولی دایی زین العابدین نه، شاید این سومین باری بود که می‌دیدمش. اولین بار وقتی بچه بودم و ابتدایی میرفتم اومد خونمون و واسه من یه پیراهن لی مارک لیوایز آورده بود که نمی‌دونم چرا اینقدر به دلم نشسته بود. یادمه، این سوغاتی رو تا زمانی که پارچش تبدیل شد به تار و پود جدا از هم پوشیدمش. راستی چرا سوغاتی از بقیه هدیه‌ها دلچسب‌تره؟

در کل چون دایی زین‌العابدین رو خیلی کم دیده بودم تو شناخت شخصیتش کنجکاوتر بودم و هر چه بیشتر به کارهاش و حرفهاش دقت میکردم بیشتر مجذوبش می‌شدم ولی حیف که اون روز عصر در کنار حیاط قشنگ خونه دایی احمد در خلوت دوتایی‌مون بهم گفت دایی جان این بار دیگه آخرین باری هست که میام ایران. می‌دونستم و می‌فهمیدم روحش تحمل این همه هیاهوی پوچ رایج در جامعه ما رو نداره، دنبال آرامش بود.  دیگه این مرد بزرگ رو که همیشه از آرامی و فداکاریش داستان‌ها شنیده بودم ندیدم تا وقتی که عکسش رو در قابی با روبان مشکی روی اون دیدم. هنوز هم معتقدم مثل یک اقیانوس آرام و بزرگ بود شخصیتش.

دایی احمد همه چیزش روی قانون و نظم خاص خودش بود. مثلا عیدها که می‌رفتیم عید دیدنی و خواهرا بلند می‌شدن کمک واسه پذیرایی، دایی می‌گفت اول چی بیارید و چی نیارید یا وقت‌هایی که من می‌رفتم تو سوییت زیرزمینی  سر کتابخونه‌ای که داشت و کتابی برمی‌داشتم واسه خوندن و دایی دفتر می‌آورد اسمش و تاریخ خروجش و توسط چه کسی برده شده رو یادداشت می‌کرد.

بچه که بودم بیشتر روزها با مامانم واسه رسیدگی به مادربزرگم که بهش آبی‌بی می‌گفتیم می‌رفتم خونه دایی احمد و تمام سرگرمی من همون کتابخانه و آرشیو مجلات گل آقا بود. به لطف دایی و مجلات گل آقایی که بهم می داد با سیاسی ترین مجله کاریکاتور ایران آشنا شدم ولی حیف که اونم تعطیل شد.

دایی احمد مرد جدی و با سوادی بود، حقوق خونده بود. رشته‌ای که من عاشقش بودم. یادمه یه بار با بابام و دایی واسه کاری رفته بودیم دادگاه بعد قاضی از دایی چندتا سوال کرد و دایی هربار گفت اطلاع ندارم چون آمریکا بودم یهو قاضی که آخوند بود با شنیدن اسم آمریکا سر دایی داد زد هی میگی آمریکا آمریکا، برو بیرون. بابام رو به قاضی گفت خجالت از موی سفیدش بکش ایشون قبل از اینکه تو به دنیا بیای و بخوای قاضی بشی لیسانس حقوق گرفته این چه طرز برخورد هست، قاضی رو به دایی کرد و ازش یه سوال درباره حقوق اسلامی پرسید که فکر کنم «لوث» بود دایی گفت پنجاه سال پیش که حقوق می‌خوندم این چیزا هنوز وارد حقوق جزا نشده بود و از قاضی یه سوال حقوقی پرسید که قاضی نتونست جواب بده. بعد‌ دایی رفت بیرون. چند دقیقه بعد قاضی دایی رو فراخوند که بیاد داخل و ازش عذرخواهی کرد و تصدیق کرد که لوث بعد از انقلاب وارد حقوق شده.

از  خونه‌ی تپه‌تلویزیون دایی و حیاط پر گلش خاطرات خوبی دارم. بخصوص درخت نارنگی‌ای که نزدیک در کوچک گوشه حیاط بود که وقتای عید دیدنی بهمون میگفت از همونجا یکی یه نارنگی بچینید بیاید بالا، یاد عیدی و نوت‌*های پانصد تومنی‌ که به بچه‌ها و مجردها می‌داد، یاد تعریف خاطرات مبارزاتش، یاد اون کتابها، یاد اون ماشین هیلمند سفیدش.

وسط هیاهو و صحبت های اون روز که بین خواهر برادرها حسابی گل انداخته بود کماکان دایی زین العابدین ساکت و نظاره‌گر بود، بهش گفتم دایی میخوام ازت عکس بگیرم، با شنیدن این حرف مامان و خاله هم ژست گرفتند کنارش. به دایی احمد گفتم شما هم بیا گفت من دارم چایی می‌ریزم، تو عکست بگیر. حالا من موندم و حسرت چند دقیقه صبر نکردن که چرا منتظر نموندم دایی احمد کارش تمام بشه و عکسمون چهارتایی بشه. شاید هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دایی احمد بمیره. از این چهره‌های شاد و خندان فقط یکیش واسمون مونده اونم مامانم هست که همه دنیای منه. کاش بیشتر با هم باشیم و بیشتر مهربانی کنیم. با حقیقت مرگ کنار بیایم و بیشتر به فکر ساختن خاطرات خوب واسه هم باشیم تا بعد مرگمون با همون خاطرات تو ذهن عزیزانمون هنوز زنده باشیم و زندگی کنیم. من از دایی زین‌العابدین آرامش روح و از دایی احمد مبارزه و فعلِ خواستن و از خاله زمان صبر و لبخند رو سعی کردم یاد بگیرم. این نوشته بخشی از خاطرات و احساساتی هست که با هر بار دیدن این عکس واسم زنده می‌شه. راستی شما چه چیزایی از این عکس برداشت می‌کنید؟

*نوت به پول کاغذی  وغیرِ سکه گفته می شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

سرطان

باید خودم چیزی می‌نوشتم درباره‌اش. یک بار کوتاه نوشتم. همان روزی که خبر را شنیدم. اما به او قول داده بودم چیزی نگویم تا کسی متوجه نشود. بنابراین پست را خصوصی کردم، مختص خودم. حالا خودش بعد از شش ماه نوشته و همه چیز را عالی توضیح داده، محکم و قوی. مثل تصویری که از او در تمام این 27 سال سراغ دارم. از زبان خودش خوانده شود بهتر است:

از تولد ۲۷ سالگیم دوماه نگذشته بود که نصف شب تو غلت زدن متوجه یه توده سفت تو سینه چپم شدم. متولد اکتبرم (ماه جهانی آگاهی بخشی در مورد سرطان پستان)، راجع به سرطان پستان شنیده بودم، پیگیر شدم با اینکه توی هر سونو گرافی فیبرو آدنوما (نوعی توده خوش‌خیم) ذکر شده بود. اما پیشنهاد نمونه‌برداری داده بودند. دکتر قبلا به من توضیح داده بود که کلا چون توده بزرگه بهتره عمل کنی، با نمونه‌برداری و ام‌آر‌آی ما با آگاهی بیشتری عمل می‌کنیم و احیانا اگر توده سرطانی باشه ما بافت اطراف رو برمی‌داریم و بعد برای ادامه درمان صحبت می‌کنیم. پرسیدم کدوم سریعتره، گفت سونوگرافی. با اصرار خودم نوبت نمونه‌برداری تحت سونوگرافی که یک ماه و نیم بعد بود به فرداش موکول شد، سه روز طول کشید جواب پاتولوژی اومد، دست و پا شکسته تو اینترنت سرچ کرده بودیم اما اصطلاح‌ها کاملا تخصصی تر از این بود که بفهمیم چه خبره، تقریبا مطمئن بودیم چیزی نیست، آخرین نفر نوبتمون شد، دکتر جراح معاینه کرد گفت توده اصلا نوع خوبی نیست، فردا بین بیمارا عملت میکنم. ما شوک شده بودیم. دکتر عکس نشونم داد که عمل حفظ پستان چطوریه و جای عمل باقی نمیمونه. فردا بعد عمل که به هوش اومدم دستم روی سینم بود. خیالم راحت بود که از بدنم پاک شده، ته دلم دعا میکردم جواب پاتولوژی جراحی چیز دیگه ای باشه و من همین الان خوب شده باشم. اما جواب پاتولوژی باز هم خوب نبود. منی که تاحالا سِرُم نزده بودم حالا باید دنبال دکتر انکولوژیست (دکتر خون و سرطان) پیدا میکردم. حتی سختم بود از رو اسمش بخونم. از جراح، روان‌درمانگر و دوستام پرس و جو کردم و در نهایت دکترمو انتخاب کردم. خونسردی، مسئولیت‌پذیری و وقت گذاشتن دکترم فاکتورای مهمی واسم بودند.

من روحیم خوب بود چون می‌دونستم از پسش برمیام، هنوز خیلی جاها نرفته بودم، هنوز کلی چیزارو مونده یاد بگیرم، اتابک منتظرمه، قرار بود بعد چهلم زندایی نسرین نامزد کنیم و دو روز بعد نامزدی موهام شروع کرد به ریختن. اتابک بهم اطمینان داد برنامه‌هامون دیر و زود میشه اما چیزی تغییر نمی‌کنه، به حرفام به ترسام کاملا گوش می‌کرد. مامان بابا خیلی بهم روحیه می‌دادن، مثال میاوردن که کسایی که خوب شدن و الان سال‌هاست مشکلی نداشتند. باهاشون قرار گذاشتم هیچ کس از بیماری من صحبتی تو خونه نکنه ، هر وقت لازم بشه خودم میام حرف میزنم، و هر روز باهاشون حرف می‌زدم، دلم نمی‌خواست وقتی حواسم رو ازش پرت کردم دوباره بهم یادآوری بشه، تو خونه از واژه سرطان با احتیاط استفاده می‌شد. تصمیم گرفتیم خانواده‌هایی رو در جریان بذاریم که از نزدیک فقط در ارتباطیم، تماس‌های احوال‌پرسی و کنجکاوی‌ها، آزاردهنده می‌شدند؛ پس حذفشون کردیم. زمان برد که شرایطمو بپذیرم و صحبت کردن راجع به بیماری آزارم نده. اما با سوالهایی مثل خونواده شوهرت میدونن؟ واکنش شوهرت چیه؟ هیچ‌وقت کنار نیومدم و باهاش کنار نمیام! چه خوب می‌شد اگر حال بیمار برامون مهم‌تر از ارضای حس کنجکاویمون باشه. به فرض که جواب سوالا منفی باشه، بیمار رو پرت میکنید وسط دردهایی که می‌کشه! به بیمار از کسایی که فوت شدند مثال نیارید، بیمار به دکترش و تیم پزشکی اعتماد کرده و به این اعتماد برای درمان نیاز داره حرفی از تزریق داروی اشتباهی و دزدیدن دارو نزنید. اگر نمیتونید باری از رو دوششون بردارید دردشون رو بیشتر نکنید. پیشنهاد پوستیژ و چیزهای مشابه ندید، من با بی مو بودنم اوکی بودم چرا این حس رو القا میکنید که برای حفظ آرامشِ بصری شما که سر بی مو نمی‌پسندید من حس بدی نسبت به خودم داشته باشم. خداروشکر این موارد برای من کم اتفاق افتاد...

موهام که ریخت به خودم گفتم الهام تو از نوزادی موهای پُری داشتی، خدا خواسته اون شش ماه رو با الان عوض کنه، تا الان تو توجهت رو اطرافیانت بود، وقتشه قبل ازدواجت تمام وقتت رو با مامان بابات بگذرونی، اینم یه فرصته. به مرگ فکر کردم، چند سال پیش با کمک درمانگرم با مرگ کنار اومده بودم. چیزی که برام مهمه اینه که درد نکشم فقط، پس به خودم قول دادم جوری زندگی کنم که حسرت چیزی به دلم نباشه. بزرگترین ترسم برگشت بیماری و متاستازه. با کوچکترین تغییری تو بدنم این ترس میاد سراغم، هرچند که این تغییرات تمومی ندارند و همه رو باید جدی بگیرم و با دکترم درمیون بذارم.

و اما حال خودم حین درمان: حالت تهوع و بی‌اشتهایی سه روز اول تزریق غالبه اما خستگی و ضعف همیشگیه. بخاطر هورمونها پرخاشگر و عصبی می‌شدم که یک هفته بعد برطرف میشن، بخاطر پایین اومدن گلبول سفید نباید تو جمع شلوغ برم و مهمون شلوغ بیاد. بخاطر بالا بردن گلبول سفید تزریق زیر جلدی داشتم که تا چند روز استخوان درد شدید می‌ده. یه تولد دعوت شدم که رفتم فرداش تا ۶ عصر نمی‌تونستم از تخت پایین بیام. پس کار و کلاس و ورزش تعطیله تو این مدت. بخاطر برداشتن سه گره لنفاوی هیچ وقت نباید چیز سنگینی با دست چپم بلند کنم. نباید کشیده بشه و خراش برداره.

ممنونم از خانواده و دوستام که هوامو داشتن، حمایتم کردن و کمکم کردن این مسیر رو برم. دوستتون دارم و تو این مدت به تک‌تکتون گفتم. آرزو میکنم که این اتفاق از همه دور باشه، اما این نکته‌ها رو یه گوشه از ذهنتون داشته باشید؛

پی‌نوشت۱ : خانوم‌ها تو هر سنی چک‌آپ ماهیانه بعد پریود فراموش نشه، اکثرا خود بیمارا متوجه سرطان سینه شدن، پس جدی بگیرید.

پی‌نوشت ۲: اگر دیدی کسی مبتلا شده بهش پورت شیمی درمانی رو پیشنهاد کنید.

پی‌نوشت ۳: آزمایش ژنتیک قبل از شروع شیمی درمانی انجام بشه، این آزمایش رو برای بررسی به خارج می‌فرستن و سه ماه طول می‌کشه تا جوابش بیاد، هزینش به نرخ بین‌المللی هست. اما همه ژن‌ها رو بررسی می‌کنند.

پی‌نوشت ۴: علاوه بر بیمه درمانی، قبل از ابتلا بیمه عمر رو جدی بگیرید، می‌تونید چند بیمه عمر داشته باشید و هر کدوم سقف هزینه بیماری های خاص رو به بیمار پرداخت می‌کنند. لازمه اضافه کنم که آزمایش ژنتیک رو بیمه درمانی پوشش نمیده پس بهتره بیمه عمر داشته باشیم.

 

چهارده تیرماه یکهزار و سیصدونودوهشت

الهام


الهام

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

اما تا آن روز

«تو با وجود نعیم حوصله‌ات هم سر می‌ره تو خونه؟!»

این حرف را خیلی‌ها در مواجهه با زوج من و نعیم می‌زنند. وقتی که نعیم در میان جمع می‌نشیند و با ترک دیوار و رخ کج یار شوخی می‌کند و دیگران دستشان روی دلشان هست و ریسه می‌روند. همان وقت‌هایی که هنوز برای من عادی نشده و مدام نگرانم نکند به یکی بربخورد و چشم‌هایم مدام در رفت و آمد میان واکنش‌های حضار می‌چرخد. اگر با نعیم صمیمی‌تر باشند نگرانی من کم‌تر می‌شود چرا که او را می‌شناسند و احتمال دلخوری پایین می‌آید. هنوز برایم کاملا عادی نشده اما خب گاهی نمی‌توانم جلوی شدت خنده‌ام به شوخی را بگیرم.

تصویر نعیم در ذهن همه شوخ و شنگ و سرخوشانه است. واقعیت این است که همین آدم شوخ‌طبع یک‌وقت‌هایی حوصله ندارد. یک‌وقت‌هایی نمی‌شود حتی با یک گالون عسل هم قورتش داد. یک‌وقت‌هایی هست که اخم‌هایش درهم است. به هزار جور مسخره‌بازی متوسل می‌شوم و یک لبخند نمی‌زند. آن وقت‌ها، کافی است چیزی خلاف میلش رخ دهد تا عصبانی‌تر شود. گاهی ترک دیوار که چه عرض کنم حتی استندآپ کمدی‌های ماز جبرانی هم حریف سگرمه‌های درهمش نمی‌شود. همان وقت‌هایی که بهش می‌گویم زردآلوها زرد و رسیده هستند، بی اینکه سرش را بگرداند مخالفت می‌کند. می‌گویم، گل‌ها رشد کرده‌ و جوانه زده‌اند، در بهترین حالت یک «چه خوب» با چشمانی نیم‌باز تحویلم می‌دهد. اما آن آدم‌هایی که فکر می‌کنند که من با حضور نعیم حوصله‌ام سر نمی‌رود نیستند و نمی‌بینند. حوصله سررفته نعیم، خلق تنگ و کلافه اش را نمی‌بینند.  

 

«مگه تو عصبانی هم میشی؟»

این جمله را همکارم در محل کار می‌گوید. چند روزی بعد از اینکه باقالی‌های غذا را کنار بشقابش جمع کرده و با اکراه قاشقش را حرکت داده. همان روزی که من به او می‌گویم این باقالی‌ها گناه دارند این ها هم چشم و امیدشان به این است که لقمه چپ تو بشوند نه سهم گوشه بشقاب و او از خنده روده‌بر شده که چطور توانستم برای باقالی‌های بدقواره روح متصور شوم و اینجور آن‌ها را طفلی خطاب کنم. بعدترش هم می‌گوید دیگر دلش نمی‌آید با قاشق باقالی جدا کند چون هربار یاد طفلکی بودنشان می‌افتد.

خیلی عجیب است چون از نظر خودم آدم صبوری نیستم. آن‌هایی که از ترکش‌های عصبانیت من در امان نبوده‌اند جلوی چشمانم تصور می‌کنم. یک‌وقت‌هایی که نعیم ترجیح می‌دهد خودش را مشغول چیز دیگری نشان بدهد، مامان به نشانه قهر سر می‌گرداند و ماهدیس به تلافی داد و فریاد می‌کند. این موقعیت‌ها را همکارانم ندیده‌اند.

 

یک همکار دیگر داریم که از خوش‌اخلاقی شهره خاص و عام است. همه عاشق این هستند که با او وارد مکالمه شوند و کارهایشان را از او پیگیری کنند. من اما یک‌بار از پشت در لرزش صدایش از عصبانیت را شنیدم. پیش از آنکه وارد دفتر شوم از تصور او که بر سر شخص آن سوی تلفن فریاد می‌زند خشکم زد. چند دقیقه بعدترش پس از سکوتی طولانی گفت که چقدر بی‌مسئولیتی برادرش او را کفری کرده و برای اولین بار باعث شده تلفن را روی او قطع کند!

گاهی پیش‌ می‌آید. برای همه. اگر عادت شود کم‌کم خصوصیت اخلاقی می شود. اما تا آن روزی که هنوز عادت نشده، چه کسی منکر است که نعیم شخصیتی شوخ‌طبع دارد و همکار من خوش‌اخلاق است؟ هیچ‌کس!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

امسال سخت

امسال سخت‌ترین، پیچیده‌ترین، شیرین‌ترین، غمگین‌ترین و در یک کلمه عجیب‌ترین سال زندگی من بود.

 

صدای مهدی ساکی در گوشم می‌پیچد «خوشا فصلی که دور از غم، همه کَه شُنَه وا شُنَه»

 

خودم هم تعجب می‌کنم چطور هنوز در انتهای سال زنده مانده‌ام. یعنی شاید جایی از دست حوادث در رفتم و بنا نبود پایان سال را ببینم اما همچنان نفس می‌کشم و همین این سال را عجیب می‌کند.

 

امسال غمگینانه‌ترین گریه‌ها را سر دادم. بلندترین هق‌هق‌ها. عزیزانی از دنیایم رفتند که در ابتدای سال، در منزلشان موقع عیددیدنی در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید آخرین پذیرایی‌های عیدشان را می‌بینم. عمو کرامت، زن‌عمو نسرین و مادرجون.

 

برای زن‌عمو نسرین از همه بیشتر درهم شکستم. هنوز هم نمی‌توانم بدون بغض از او حرف بزنم. زن رنج‌کشیده‌ای که به راحتی نوشیدن یک استکان چای، در منزل پسرش از دنیا رفت. زندگی می‌گوید اما باز باید زیست، باید زیست.

 

امسال شیرین‌ترین خنده‌ها را سر دادم. بلند‌ترین قهقه‌ها. مراسم شادی و جشن و سرور. جشن ازدواجی که انتخابم بود و با همه سختی‌هایش پایش ایستادم. حلاوتی که در همراهیِ یار بود، همه چیز را برایمان ممکن می‌کرد.

«بدو پیشُم بدو پیشُم، بدو ای نوشُم و نیشُم، بدو ای آخرین عشقُم، دوادارِ دل ریشُم»

 

امسال متفاوت‌ترین تجربه‌ها را گذراندم. از تجربه کارهای آرمانی گرفته تا عملی و تفریحی. از مزه خوب درآمدزایی تا اثربخشی و مفید بودن. چیزهایی که فقط خودم می‌دانم دقیقا چه بودند و چه حسی داشتند.

 

«بیاین وا هم بَشیم یاور، همه همراه و هم‌باور، دلُن راه شُبَشِه واهَم، جدا نبوُت دل از دلبر»

 

امسال ساختم. هم شکستم، هم از دست دادم و هم به دست آوردم. آستانه بغضم پایینتر آمد. یک جاهایی اما بالاتر رفت و محکم‌ترم کرد. شروع کردم به یاد گرفتن اینکه کنار بیایم با چیزهایی که ممکن نیست بتوانم تغییرشان دهم. یک جورهایی انعطاف‌پذیری‌ام چند مرحله پیشرفت کرد.

اما قرار نیست هرسال همین‌قدر دشوار باشد. امید دارم که سال جدید زیباتر خودش را نشان بدهد. شاید هم سطح انتظارات من دیگر تغییر کرده باشد.

«خزان زرد این سال‌ها نوبتی تمامه، بهار از راه رسیده، زندگی چه جُنِن...»

خزان زرد میرود، نوبت بهاران است:)

 

بیست و نه اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهفت

 

پ.ن: ترانه لبخند از گروه کماکان، با صدای مهدی ساکی، براساس ترانه‌ای هرمزگانی از ابراهیم منصفی


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

خوشی

«خوشی» خجالتی است. از کنار پنجره خانه رد می‌شود نگاهی به داخل می‌اندازد و منتظر است نگاهت را به نگاهش بدوزی. اگ غافل شوی می‌رود. باید بپری از در خانه بیرون و دستش را بگیری و حال و احوال کنی و او هی ناز کند تعارف کند و نیاید و تو به زور که نمک‌گیر نمی‌شوی بکشانی‌اش داخل خانه.

می‌آید روی مبل می‌نشیند و چایش را مزه مزه می‌کند. همینکه کم‌محلی کنی جور و پلاس را برمی‌دارد و می‌رود که می‌رود. باید هی این وسط بروی کنارش و یک میزبان تمام معنا برایش باشی.

برعکسِ خوشی، «غم» پررو است. در زده یا نزده به خودت می‌آیی می‌بینی وارد اتاقت شده. تعارف زده یا نزده همسفره‌ات می‌شود. همینکه دو کلام تحویلش بگیری زنگ می‌زند رفقایش الساعه از در و پنجره سراریز شوند. «بدبختی» روی مبل دسته‌دار چای می‌نوشد، «فلاکت» از شیرینی‌ها برمی‌دارد، «تنهایی» سرش را در یخچال خانه کرده و دیگر حریم خصوصی برایت نمی‌ماند. شب هم بشود، بیرون نمی‌روند و برای خودشان رختخواب پهن می‌کنند تا حالا حالاها ماندگار باشند. یکهو به خودت می‌آیی می‌بینی جایت تنگ شده و نمی‌توانی جم بخوری! آن‌وقت احتمالا کیفت را کولت میندازی و از در خانه بیرون می‌زنی. یک نگاهی به دار و دسته غم می‌کنی که «حالا که شما برو نیستید من می‌روم!»

نگران نباشید. چند وقت دیگر که غم و دوستانش چیزی نیافتند برای خوردن، خودشان خانه را ترک می‌کنند. آن‌وقت با خیال راحت برگردید به خانه. خرید کنید، جارو بکشید و در همین حین نگاهی بندازید آن‌سوی پنجره. آخر خوشی خیلی خجالتی است.

 

پانزده اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهفت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

سورپرایز

هشت آذر بود که نعیم پرسید در وبلاگت چیزی از این اتفاق نمی‌نویسی؟

از آنجا که من از سریع‌ترین گونه‌های انسانی منقرض نشده هستم حالا بعد از تقریبا سه ماه تصمیم گرفتم از تجربه‌ای بنویسم که بسیار ناب و تراژیک و کمدی و سخت و آسان و خلاصه درهم برهم بود.

قضیه از این قرار بود که ما از دو ماه پیش‌تر برای تاریخی برنامه می‌ریختیم که مراسم عقدمان را در آن برگزار کنیم. بنابود مراسم در تهران خلاصه برگزار شود. خریدهایمان را در این گیر و واگیر انجام می‌دادیم، برای شرکت در مراسمات عزا یک‌ پایمان شیراز بود یک پایمان تهران، قرارداد می‌بستیم، بازار می رفتیم، نرخ طلا را رصد می‌کردیم و دو دست فغان بر سر می‌کوفتیم و خلاصه آن‌قدر همه چیز را بالا و پایین کرده بودیم و بررسی می‌کردیم که خودمان کارشناس و برنامه‌ریز مراسم ازدواج شده بودیم و عن‌قریب بود که پیجی در اینستاگرام افتتاح کنیم و مشاوره بدهیم، شکرخدا هیچ‌کدام علاقه‌ای به گرداندن پیج نداشتیم و بیخیال شدیم.

تاریخ 4 آذر بود و میلاد رسول مهربانی و از روز قبلش مادر نعیم و مامانجون از ارومیه و شیراز آمده بودند تهران. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که من بعدازظهر 3 آذر از آرایشگاه آمدم خانه، تماس تلفنی از نعیم داشتم. برایم پیام گذاشته بود که حالش خوش نیست و انگار مسموم شده. احتمالا به درمانگاه می‌رود. چند دقیقه‌ای صبر کردم تا مثلا به خیال خودم مشکل مسمومیت غذایی با سرم و امپول حل بشود اما قصه سر درازتری داشت.

دکتر مشکوک به آپاندیس بود و به اورژانس ارجاع داد. نشان به آن نشان که تا ساعت 9 شب ویلان و سرگردان اورژانس بیمارستان میلاد بودیم و در این بین مسخره‌بازی درمی‌آوردیم و برای حفظ روحیه شوخی می‌کردیم تا اینکه جواب سونو و آزمایش آمد و جراح در شیفتش قرار گرفت و گفت این درد آرام گرفته، آتش زیر خاکستر است و همان آپاندیس گرامی است پس باید بستری شوی و سه ساعت دیگر به اتاق عمل بروی.

سوال اصلی این است که ساعت ده شبی که بنا بود فردا از صبحش در آرایشگاه و عکاسی و مراسم و تشریفات سپری شود، پس از شنیدن این خبر اقدام اول چه باید باشد. اول باید تلفن را برداری و تماس بگیری یا اینکه اول باید پرونده بیمارت را زیر بغل بزنی و مراحل اداری را یکی پس از دیگری برای بستری شدن طی کنی؟

هنوز درست نمی‌دانم در آن لحظه اولین تصمیمم کدام یکی بود اما تصویری که از آن شب در ذهنم است ملغمه‌ای از هردوست. نعیم را در اورژانس بدون تخت میلاد با درد شکم آرام می‌کردم، برایش از زیر باران برانکارد می‌آوردم تا استراحت کند، پرونده‌اش را از واحد پرستاری اینور و آنور می‌بردم تا تکمیل شود، برای دوستان نعیم و خودم پیام می گذاشتم که برنامه فردا کنسل است، به آرایشگاه زنگ می‌زدم، با عکاس تماس می‌گرفتم، محضردار را خبردار می‌کردم که نوبت ما را لغو کند، مامان نعیم را آرام می‌کردم تا گریه‌اش بند بیاید و در همین فاصله دویدن‌ها، تماس‌های تلفن خودم و نعیم را یکی در میان پاسخ می‌گفتم و در جواب سوال «چی شده؟» از ابتدای حادثه را شرح می‌دادم تا فرد پشت تلفن از نگرانی دربیاید.

یادم هست آن شب دو گفتگو متفاوت از بقیه بود. یکی محضردار که از آنسوی خط لبخند زد و گفت هیچ اشکالی ندارد فکر کن فردا قرار بوده حادثه‌ای بدتر در مسیر مراسم رخ دهد و با این آپاندیس کوچک ختم به خیر شده. گفت بی‌شک خیری بزرگ در این عمل است که باید برایش خدا را شکر بگویی و همین جمله دل آشوب‌زده‌ام را آرام‌تر کرد.

دومی گفتگوی شبنم، دوستم، بود که پیش از پرسیدن حال نعیم و ساعت عمل، فقط از من پرسید «مارال تو حالت خوبه؟» و اولین نفری بود که آن شب حال مرا از همه فسرده‌تر دریافت کرد.

من آن شب گریه نکردم. فردا و پس‌فردایش هم. پیام‌های تبریک را با ایموجی‌های خنده پاسخ می‌دادم که داماد از شدت ذوق‌زدگی راهی بیمارستان شده و مراسم را به تعویق انداخته‌ایم. با نعیم که جای بخیه‌هایش خیلی درد می‌کرد قدم می‌زدیم و با عیادت‌کنندگان شوخی می‌کردیم. یادم هست اولین جمله‌ای که بعد از به هوش آمدن نعیم به او گفتم این بود که منظره اتاقش از طبقه 11 ساختمان محشر است و باید حسابی کیف کند:)

اصل زندگی همین است. می‌توانی همه روزهای سال را برنامه بریزی و درست در همان روز خاص از طرف چیزهایی که ابدا دست تو نیست سورپرایز شوی. باید یاد بگیریم چطور با سورپرایزهای زندگی کنار بیاییم. فکر می‌کنم این گاهی حتی از برنامه‌ریزی برای زندگی بهتر مهم‌تر می‌شود.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

این یک شکواییه است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
maral nourimand