روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

اولین مقاومت

اولین بار که در مقابل حرف‌ مامان روی حرف خودم پافشاری کردم گمانم هشت سالم بود. برای همین مداد رنگی سی و شش رنگ استدلر. این اولین چیزی است که یادم می‌آید. شاید قبل‌ترش هم بوده اما خاطرم نیست. مثلا یادم هست، پیراهنی داشتم که از مدل، یقه، رنگ و پارچه‌اش متنفر بودم. هنوز هم معتقدم چیز بدقواره‌ای بود. اما هیچوقت حریف مامان نشدم که آن را تنم نکند. تا همان حدودهای هشت سالگی می‌پوشاند تنم.

ردیف سی و شش رنگه استدلر از پشت ویترین خیلی جذاب بود. آن موقع کلاس نقاشی می‌رفتم، با مدادرنگی و گاهی هم آبرنگ و پاستل آموزش می‌دادند. چندماهی از جلویش رد می‌شدم و اصرار می‌کردم که برایم یکی از این‌ها را بخرد. بنظر مامان چیز بی‌خودی بود. سی و شش اضافه و به‌دردنخور آن هم برای منی که در کلاس نقاشی به‌اندازه یک دختر هشت ساله رنگ از مدادهای رنگی داشتم. مخالف مصرف‌گرایی ما بود. اما من هربار از جلوی مغازه رد می‌شدیم تا به کلاس برسیم نگاهش می‌کردم تا مطمئن شوم فروش نرفته است. چندماهی گذشت تا اینکه دستم آمد باید از راه دیگری وارد شوم. نرم کردن دل بابا! شروع کردم به جویدن مخ بابا که مدادرنگی‌های من کافی نیستند و من همین را می‌خواهم و لازمش دارم و اینها. بابا کوتاه نمی‌آمد. می‌گفت صبر کن وقتی با مادرت آمدی بخر، صبر کن به او هم بگوییم، صبر کن شاید لازمش نداشتی و ... . اما من اهل بیخیال شدن نبودم. یک‌شبه ندیه بودمش که، چند ماهی بود دل به دل رنگینش داده بودم. با کمی مویه و بغض راضی‌اش کردم آن شب پول زیادی خرج مدادرنگی‌ها کند. آوردیمش خانه، قشقرقی به پا شد. که سرخود چرا خریدید، با من چرا مشورت نکردید، هرچه بچه گفت که نباید گوش بدهی و الخ.

عاشقش شده بودم! هر روز با وسواس سی و شش رنگ را مرتب می‌کردم در جعبه فلزی و سایه روشن رنگ‌ها را می‌چیدم کنار هم. یک اصرار خاصی هم داشتم که رنگ سفیدش را استفاده کنم. مدام روی این کاغذ آن کاغذ می‌کشیدم ببینم کجا می‌کشد! بهترین نقاشی‌های مدادرنگی‌ام را با همان‌ها کشیدم. یکی دوتاشان را قاب کردیم. چند وقت بعد نقاشی با مداد رنگی را بوسیدم و کنار گذاشتم، رفتم سراغ پاستل و بعدتر هم رنگ روغن و بوم‌. اما همان چندماه کوتاه برایم یک‌جور دیگر شد. هنوز مزه نقاشی کردن با آن‌همه رنگ را به‌خاطر دارم. یادم هست اوایل دلم نمی‌آمد جعبه فلزی را تا کلاس نقاشی ببرم، مبادا کسی از من یک رنگش را طلب کند. این را هم یادم می‌آید که بعضی رنگ‌هایش به‌قول مامان «بی‌خود» بود و هیچ‌وقت به‌کار نقاشی نیامد. اما برای من همه‌شان عزیز بودند. حتی آن سفید بدقلق که هرگز نفهمیدم چرا در طیف مدادهای رنگی قرار می‌گیرد وقتی که حتی روی مقواهای مشکی هم رنگی از خودش به‌جا نمی‌گذارد.

دیشب، بعد از گذشت حدود هجده سال باز هم نشستم و با وسواس مرتبش کردم از طیف روشن تا طیف تیره. یک‌جورهایی برایم نماد اصرار و مقاومت است. نماد چیزی که می‌خواستم و آخرش هم شد. با اینکه مدادها حتی تا نصفه هم تراشیده نشده‌اند اما از خریدشان پشیمان نیستم. با همان عشقی نگاهشان می‌کنم که هجده سال پیش پشت ویترین نگاه می‌کردم. دوتا رنگش گم شده انگار. سفید اما، نتراشیده و استوار همان‌جا نشسته که هجده سال پیش بود.


بیست و هفتم اسفندماه یکهزاروسیصدونودوشش


جعبه مداد رنگی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

ورود به بیست و هفت سالگی

گمان می‌کنم دیگر بیست و شش سال کافی است برای آنکه تغییری در تفکرم نسبت به تولدهایم بدهم. باید به سیاق آدم‌خوب‌ها بنویسم که در سال گذشته چه چیزهایی راضی‌ام کرده، از چه ناراضی بودم، برای سال آینده چه برنامه‌ای دارم و اهداف بلندمدت‌ترم چه خواهد بود. حالا که چند تار موی سفید دارند به من چشمک می‌زنند و یادم می‌آورند در انتهای دهه سوم زندگانی، عمر سپری می‌کنم. حالا که خواهرم کیلومترها دورتر از من است(گرچه برای تولدم زنگ در را زد و غافلگیرم کرد که اینهمه راه را آمده)، مفهوم خانواده برایم متفاوت‌تر شده و نگاهم به مسئولیت و مسئولیت‌پذیر تغییر کرده است. حالا دقیقا وقتش است.

اول از همه باید بگویم که خوشحالم در  سالی که گذشت، کم‌تر سخت گرفتم. بیشتر ابراز احساسات کردم، بیشتر در لحظه زندگی کردم، کم‌تر نگران عواقب کارها و بازخورد عرف و جامعه بودم یا در یک جمله خلاصه کنم بیشتر برای «مارال» بودم.

خوشحالم در سالی که گذشت یادگرفتن زبان آلمانی را از سر گرفتم. با اینکه هنوز به دوران اوج خودم نرسیده‌ام و هنوز بسیار جا دارد تا تمرین کنم اما لااقل از حالتی که داشت گوشه ذهنم خاک می‌خورد و فراموش می‌شد جدایش کردم.

خوشحالم که با آدم‌های جدیدتری آشنا شدم، دایره دوستی‌هایم را گسترده‌تر کردم، اینرسی‌ام نسبت به صمیمی شدن با انسان‌ها را کم‌تر کردم.

خوشحالم کاری را انجام دادم که اگرچه در مدتی محدود بود اما موجبات وسیع‌تر شدن نگاهم به آینده شغلی را فراهم آورد. حضور در کادر تشریفات و ترجمه جشنواره بین‌المللی فیلم فجر، آشنایی و تعامل با مهمانان خارجی از سرتاسر جهان، علاقه من به دو مقوله سینما و فرهنگ و زبان ملل را با هم پیوند داد و تجربیاتم را بالا برد.  

خوشحالم که ورزش و مراقبت از بدنم را بالاخره شروع کردم و این تنبلی چندین ساله را بالاخره به اصرارهای «او» کنار گذاشتم. حواسم بیشتر به تغذیه‌ام بود تا بدنم را روی فرم نگه‌دارم و برای سال‌های بعد یک‌جورهایی بیمه‌اش کنم.

یکی از مهم‌ترین‌هایش شاید همین وبلاگ‌نویسی باشد. کاری را که سال‌ها پشت گوش می‌انداختم را بالاخره امسال انجامش دادم و چی از این حس بهتر که یکی از بزرگ‌ترین علایقم را که شاید بعدها در زندگی حرفه‌ام نقش بسیاری ایفا کند را لااقل شروع کرده‌ام. فقط باید فکری به‌حال سفرنامه‌نویسی کنم که امسال خوب پیش نرفت. سال بعد سال تلاش می‌کنم هم سفرِ خوب بروم و هم خوب از سفر بنویسم.

از یک‌چیزهایی هم راضی نبودم وباید در بیست و هفت سالگی با همتی بالاتر دنبالش بروم.

اولی همین «تنبلی» است. پیگیری و پشتکار من تعریفی ندارد، باید این تلاشگر بودن را در خودم نهادینه کنم.

بعد از آن «خواب‌آلودگی» است. گرچه بخش اعظمی به کمبود و ضعف ویتامین D و آهن خونم مربوط می‌شد اما حالا که مشکل را فهمیده‌ام برای حل شدنش اقدام خواهم کرد و امسال صبح‌ها سحرخیزتر خواهم بود. چیزی را که از کودکی در آرزویش بودم و همیشه انسان‌های سحرخیز را تحسین کرده‌ام:)

امسال باید تز ارشد را به‌خوبی و نیکی پایان ببرم و پرونده‌اش را ببندم. بعد نوبت مدرک زبان آلمانی است. دیگر وقتش رسیده که این مهارت را سروسامانی بدهم . مرتب‌تر و مدون‌ترش کنم. هدف بعدی کاری و مالی است. باید جدی‌تر به‌دنبال کار باشم و لااقل نوع کار دلخواهم را امسال جزئی‌تر مشخص کنم. به بیانی دیگر تجربیات کاری‌ام را بسط دهم و تنها به تجربه معلمی بسنده نکنم.

یک سری ضعف‌هایی اخلاقی هم هست که اینجا ثبت‌شان نمی‌کنم اما در ذهنم می‌ماند تا سال بعد که آمدم سر زدم به این خط و نشان برایم یادآوری گردد و بتوانم مقایسه‌شان کنم . نمره بدهم:دی

آخری هم هدف دیگری است که می‌تواند مرجع تاریخی یا نقطه عطفی بشود، اگر خوب پیش برود. خوشم می‌آید برای خودم هم رمزی می‌نویسم اینجا:))))))

 

پ.ن: خوبی متولد اسفند بودن این است که حسابی به تحویل سال نو نزدیکی و اهداف تولدت می‌تواند اهداف سال نو هم محسوب بشود. این‌ها را هم از «او» یاد گرفتم:دی

یکم اسفندماه یکهزاروسیصدونودوشش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

پرتلاطم یا شاکی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
maral nourimand

سالِ حرف


چرا همان 28ام درباره‌اش ننوشتم؟

وقت نمی‌شد؟ خب چرا 27ام ننوشتم؟ چرا دو روز قبل‌ترش، بعدترش، نمی‌دانم هر روز دیگری تا امروز؟

بحث وقت و فرصت و این چیزها نیست. کلمه نداشتم. جمله‌بندی می‌کردم در ذهنم، بعد می‌دیدم که نه خوب نشده آن‌قدر که روی کاغذ ثبت شود. بعدترش می‌گفتم نکند یکهو کلمه‌های بهتر و قشنگ‌تری بیایند و بفهمم جملات قبلی مهمل و بی‌معنا بوده‌اند. نکند اصل حرفم را نتوانند بیان کنند، نکند عقیم باشند از مفهوم؟...

در این یکسال درباره خودمان این فکر را نکرده‌ام؟ شک نکرده‌ام؟ باید یک‌بار جداگانه بنویسم درباره‌اش. کامل‌تر.

اما الان باید با همین جملاتی که در مغزم می‌گذرند بگویم. همین‌ها اگرچه کامل و بی نقص نیستند اما «من»اند. تمام «من»، آینه‌ای از درون من با عیب با نقص با حفره‌ها و کمبودها. از خودم در این یکسال فرار نکرده‌ای، پس چرا از کلماتم فرار کنی؟

اصلا حالا که بیش‌تر فکر می‌کنم می‌بینم تو را هم دوست دارم به‌خاطر نقص‌هایت.

می‌خواستم بنویسم، بخاطر این‌که کامل نیستی، اما این را می‌دانی و برای خوب‌تر شدن هرلحظه تلاش می‌کنی. بخاطر این‌که مثل همه انسان‌ها هستی و مثل هیچ‌کس نیستی.

می‌خواستم بنویسم، تو را دوست دارم به این خاطر که می‌توان روی تو حساب کرد.

می‌خواستم بنویسم تو را دوست دارم چون اراده و تصمیم داری، چون اهل تسلیم نیستی.

می‌خواستم بنویسم دوستت دارم چون عجولی، چون از زمان و وقت مقتضی خوب می‌دانی اما باز هم بی‌طاقت می‌شوی. می‌خواستم بنویسم همین بی‌طاقتی‌ات را دوست دارم.

این‌ها همه شاید باشد، اما این «همه» نیست.

«همه» برای من «حرف زدن» است. روی خیلی‌ها می‌شود حساب کرد، آدم‌های بااراده هم کم ندیده‌ام. مهربان و خوش‌خنده و خوش مشرب هم آن‌قدرها درّ نایابی نیست. اما با همه نمی‌شود حرف زد. با همه نمی‌شود ساعت‌ها گفتگو کرد آنقدر که ساعت از دستت دربرود. با همه نمی‌شود دعوا کرد آن‌طور که بعد از دعوا دیدگاهت به زندگی‌ بازتر شده باشد. با همه نمی‌شود از همه‌کس سخن گفت و شنید. با همه نمی‌شود هر روز قدر یکسال حرف داشته باشی آنقدر که فکر کنی زمان کم می‌آید. با همه نمی شود از رویاها گفت و بافت و ساخت و پاخت و... .

پس تمدیدش می‌کنم. تا آن سالی که بتوانم کلمه بگویم. گفتن کلمات فقط با زبان نیست. با چشم‌ها، با دست‌ها، با گوش‌ها، با قلم، ... با همه این‌ها با تو حرف می‌زنم.

پس به‌سلامتی کلمه. به سلامتی حرف، این ضامن بقای انسان و انسانیت، یک‌سالگی‌مان مبارک:)

زیباترین دریا را

هنوز نپیموده اند

زیباترین کودک

هنوز بزرگ نشده است

زیباترین روزهایمان را

هنوز ندیده ایم

و زیباترین واژه ها را

هنوز برایت نگفته ام

#ناظم_حکمت

 

برای بیست وهشتم بهمن‌ماه یکهزار و سیصدونودوشش

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand