روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

کنترلگر نباشیم

 - اون کتاب انگلیسی‌ رو هنوز داری؟

 + اره چطور؟

-  فلانی خواسته. ببر براش.

 + تو که می‌دونی من کلا کتاب به کسی نمیدم. تو که میدونی کتابهام از بچه واسم عزیزترن که همیشه سالم و مرتب نگهشون می‌دارم.

- یادت رفته چکارایی برات کرده؟ اینهمه زحمت یادت رفته؟ خیلی بی‌چشم و رویی!

+ ... (با خودم: مگه وقتی اون زحمت‌ها رو می‌کشید منتظر جبران من بود؟ از کجا می‌دونستم می‌خواد به این کتاب برسه آخه؟)

***

 - بیا بریم‌ بیرون بگردیم

 + هممم، .... باشه.... بریم...

- فردا ناهار بریم، خوبه؟

 + اخه فردا ناهار دعوتیم ما...

- عهه کجااا؟؟

+ چیزه... خونه عموم:/

- عههه کدومشون خب؟؟

+ :/ اخه تو نمی‌شناسی گمونم...

- خب تو نرو! فقط مامان بابات برن!

+ نمیشه آخه، ناراحت میشن... (توی دلم: دروغ میگم، بیشتر‌ خودم ناراحت می‌شم! خودم دوست دارم برم! چرا اصرار می‌کنی برنامه‌ منو عوض کنی!!)

- ای بابا نرو حالا، میخوای من باهاشون حرف بزنم؟ به مامانت بگم اجازه‌ت رو بگیرم؟ ها؟؟

+ (نه نه نه نه! اجازه‌م دست کسی نیست!! اینقدر مهربون نباش لطفا حالم رو داری از خودم بهم می‌زنی که نمی‌تونم ناهار رو با تو باشم!)

 

***

 

- عصر بیاید خونمون تا صبح. شب هم بمونید. همگی.

+ من نمیتونم شب بمونم، آخرشب می‌رم با اجازه.

- آخه چرا یعنی چی؟؟ همه دختریم این‌جا تا صبحم داریم حرف می زنیم خوش می‌گذره! چرا نمی‌تونی بیای؟ بیا دیگه خوش می‌گذره!

+ مامانم گمون نکنم اجازه بده ( دروغ گفتم خودم راحت نیستم! شب نمی‌تونم جایی دیگه‌ای بخوابم به اتاق خودم عادت دارم!)

- بذار من با مامانت حرف بزنم خب. منو که می‌شناسه همه‌مون رو می‌شناسه!

+ اخلاقشه دیگه ولش کن درست نمیشه باحرف می‌شناسمش. خودمم کلی کار دارم البته( تا آخر شب می‌مونم که چرا به شب موندن گیر می‌دی!)

- چه‌کار داری مگه بیار اینجا انجام بده. فردا انجام بده یه روز دیگه اصن انجام بده. اصن بیار ما کمک کنیم بهت اینجا.

+ (چرا باید توضیح بدم چه‌کارهایی دارم؟ چرا فکر می‌کنید می‌تونید کارهای من رو انجام بدین؟) نه آخه یه سری برنامه است برای ددلاین باید کد رو آماده کنم فرداش باید برم حتما جایی، لازمه برم خونه آماده شم، کلاسم دارم...

- خب وسایلت بیار اینجا. از همین‌جا آماده شو برو. کلاست رو نرو بپیچون یه جلسه! کلاست که درس اصلی نیست مهم نیست، حضورغیابم نداره حتما! ددلاین اگه فردا نیست بی‌خیالش شو وقت داری که حالا، پنج‌شنبه کلی وقت هست.

+ چی بگم... (همه کلاس‌ها برای من مهم هستن! چرا فکر می‌کنی از حجم کار من خبر داری، چرا فکر می‌کنی پنج‌شنبه کار دیگه و برنامه دیگه‌ای ندارم؟)

***

- پاشو آمده شو دیگه، بیا این‌دفعه رو. از فردا ادامه بده کارهات رو.

+ نمی‌تونم الان، گفتم که قبلا هم...

- خب بخاطر من... من باهات اومدن فلان‌جا. آخرین بار هم به پیشنهاد تو حاضر شدم بیام اون‌جا. این‌کارم بخاطر تو انجام دادم یادت رفته؟ اصلا آخرین باری که با من جایی اومدی کی بوده اسم ببر! بخاطر من کی از کارت گذشتی، یه بارش بگو الان! اصلا دفعه دیگه منم نمیام جایی!

+ ... ( خاطر خودت رو وسط نیار آخه چه ربطی داره!! واقعا باید کار رو نصفه ول کنم وسطش؟؟)

***

با اصرار کردن خودمون رو محق ندونیم که طرف مقابل رو در معذوریت بذاریم تا کاری که رو که مدنظر ماست انجام بده. اونوقت حس نکنیم اونو به رستگاری رسوندیم غافل از اینکه چقدر بی‌خبر از تصمیم ذهنی‌ش دورش کردیم! از توانایی شخصی‌ش برای اداره زندگی خودش، وادارش نکنیم چشم‌پوشی کنه!

وقتی به کسی محبتی می‌کنیم اونو از روی علاقه شخصی‌مون انجام بدیم نه به انتظار پاداش! لطف و «محبت» رو صرفا برای خود «محبت» انجام بدیم، برای دل خودمون انجام بدیم، نه برای فهرست کردن توی ذهنمون و کنتور انداختن و آخر سر طلبکار شدن و به‌رخ کشیدن و منت گذاشتن و اهرم فشار کردن!

این حق رو قایل بشیم که طرف مقابل همه جزییات تصمیمش رو برای ما روی دایره نریزه! به «نمی‌تونم» قانع باشیم و با اصرار دلیل و اما و اگر رو از ذهنش کنکاش نکنیم! وادارش نکنیم بهمون دروغ بگه، چون تمام «privacy»ش رو ازش سلب کردیم. حس ناامنی بهش القا نکنیم و در نهایت با حس عمیق عذاب وجدان تنهاش نذاریم.

وقتی برنامه‌ای در ذهنمون داریم انتظار نداشته باشیم همه طبق ذهن ما فکر کنند و تصمیم بگیرند و از شنیدن اینهمه تفاوت درفکر و نتیجه‌گیری و تصمیم‌گیری آشفته نشیم.

میشه واقعا؟ می‌تونیم؟ می‌تونم؟ ما آدم‌هایی بدی نیستیم، نذاریم کسی این حس رو بهمون القا کنه!

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

خُلقِ بد

تصویر اول:

با خاله کل‌کل زیاد می‌کنیم. مختص حالا یا دیروز نیست. از همان کودکی و بعد هم نوجوانی‌ام اختلاف سلیقه‌های فاحش داشتیم. بعضی‌ اوقات به دعوا و دلخوری هم کشیده. خیلی از رفتارها و اخلاق‌هایش را قبول ندارم. همین منشا بسیاری از این بحث‌ها بوده. اما خب ویژگی‌هایی هم دارد که از ته دل تحسین می‌کنم. ویژگی‌هایی که عمیقا دلم می‌خواهد لااقل درصدی از آن‌ها را تمرین کنم و داشته باشم. حالا اشکال کار کجاست؟ اینکه هیچ‌وقت خوبی‌های همدیگر را نمی‌گوییم. همیشه فضا شوخی و مسخره‌بازی بوده که با تیکه‌انداختن نقاط ضعف را به‌روی هم بیاوریم و بخندیم به رنجیدن و حاضرجوابی ظاهری همدیگر.

یک‌بار یکی‌دیگر از خاله‌ها شاکی بود از نحوه تربیت و رفتار با بچه‌ها و تعمیمش داد به این خاله که من پشتش درآمدم. خودش آن‌جا نبود. مامان تعجب کرده بود که تو روبرویش اینهمه میکوبی همه‌چیزش را حالا یکهو در موضع دفاع از او، چطور ممکن است. نشستم صاف و رک از خوبی‌اش گفتم، نقدها و هجمه‌های بی‌مورد علیه او را رد کردم و به قولی تمام قد از خاله غایب دفاع کردم.

یک‌بار هم نشسته بودیم و گپ می‌زدیم با مامانجون. نمی‌دانم موضوع حرف چه بود و اصلا چطور به اینجا رسید اما یادم هست آخرش مامانجون تاکید کرد که نمی‌دانم برای خاله‌ات چکار کرده‌ای که پیش من تعریفت را کرده و گفته مارال زبانش تند است اما خیلی مهربان‌تر از بقیه است. شاخ درآورده بودم از شنیدنش و چندین بار از مامانجون پرسیدم مطمئنید درباره من می‌‌گفت و واقعا از من تعریف کرد؟!

 

تصویر دوم:

تولد چهارده پانزده سالگی بود مامان داده بود خاله برای من یک دفترکلاسوری بخرد، به سلیقه خودش. آمدم خانه چشمم خورد بهش، نه نگاه سایز و اندازه‌اش کردم، نه نگاه به کاربردش و نیاز خودم، یک‌راست و مستقیم گفتم رنگش فاجعه است و من هرگز از این رنگ‌ها استفاده نمی‌کنم، بهتر بود کمی بیشتر وقت صرف می‌کرد تا به سلیقه من چیزی بخرد. مامان اصرار کرد که رنگش را عوض می‌کنند، نگذاشتم، لجبازی کردم.

از دفتر همان سال استفاده کردم. تمام چهارسالِ بعدی را هم. یکی از کاربردی‌ترین‌های کیف تحصیلم شد. رنگش هیچ‌وقت تمام و کمال به دلم ننشست، اما حسن‌های بیشتر از رنگ داشت.

 

تصویر سوم:

مامان یک ظرف قلم‌زنی کوچک خریده است که البته صنایع دستی نیست و ماشینی است. قیمتی ندارد. پنهانش کرده یک گوشه از هال. آمدم خاله توجهم به جعبه‌اش جلب شد اما سمتش نرفتم. مامان از روزش تعریف می‌کند که کجاها رفته و چه دیده و چکار کرده است. آخرش می‌گوید یک مغازه‌ لوازم منزل وسایلش را حراج زده و کلی وسیله با قیمت خوب آنجا دیده و مثال می‌زندکه فلان‌چیز را یادت هست اینجا به این قیمت بود. آخرش می‌پرسم چیزی نخریدی از آن‌جا؟ با ترس و لرز می‌رود سمت گوشه هال و با خنده می‌گوید دعوایم نکنی‌ها، و جعبه را باز می‌کند. خیلی آنتیک نیست، سریع قیمتش را می‌گوید تا ارزان بودنش دلم را نرم‌تر کند. می‌توانم از طرحش ایراد بگیرم که تکراری است اما برای اولین‌بار حسابی جلوی خودم را می‌گیرم. هنوز مامان در جواب سوال احتمالی من که به چه درد می‌خورد آخر (سوالی که معمولا در این مواقع پرسیدم)، کلمه‌ای نگفته سریع با ذوق می‌گویم می‌توانیم به عنوان جاکاردی کنار بشقاب‌های میوه‌خوری ازش استفاده کنیم. خیلی قشنگ است خوب کردی خریدی. مامان شوکه شده می‌گوید از صبح با خودم می‌گفتم الان مارال می‌آید کلی غر می‌زند که این دیگر چیست و دعوایم می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد.

با خودم فکر می‌کنم با همین روال نیمه خالی را زودتر از نیمه پر دیدن، با همین جمله‌های انتقادی و کوبنده را در صورت مخاطب همان اول کار کوباندن، با همین اشتباهات کوچک را به تمامی موقعیت‌ها تعمیم دادن(که تو همیشه همینطوری و همینکارها را می‌کنی) چندبار و چندجا و برای چند نفر از نزدیکانم «اعتمادبه‌نفس»شان را  آسیب رسانده‌ام؟

چند روز پیش در گروهی جمعی، جلوی خود خاله ازش تعریف کردم. گفتم این‌کارت را دوست دارم. چشم‌هایش گرد شده بود. با خنده گفت سرت به جایی خورده لابد. امروز هم دیدم مامان باز ریسک کرده و چیزی که خوشش آمده را بی‌مشورت من برای خانه خریده. وقتی نشانم داد، نگاهم کرد و گفت «چقدر صبر کنم تا تو هم باشی و بپسندی، به سلیقه خودم خریدم دیگر». گفتم خیلی خوب کردی. قشنگ است. چشمانش برق رضایت زد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

ماهِ دوری

امشب به ماه نگاه می‌کردم.

تهران که از تو خدافظی کردم، ماه نو بود، داسِ مهِ نو، همانجوری‌ که من دوستش دارم...

دارد کامل می‌شود کم کم، همانجوری که تو دوستش داری...

 اما من کنارت نیستم!

 

 

«اگر ازت دور نباشم

چه‌جوری برایت دلتنگی کنم؟

گلِ قشنگم!

اگر کنارت نباشم

بوی گل و طعم بوسه‌هات

یادم می‌رود

بودن یا نبودن

پلک زندگی ماست

در یکی تاب می‌خوریم

در یکی بی‌تاب می‌شویم

و من

در هر پلکی

یکبار دیدنت را می‌بازم»

#عباس_معروفی

 

هشتم فروردین‌ماه یکهزاروسیصدونودوهفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand