خیلی سریع حرف میزد. بیشتر اوقات در عالم بچگی متوجه ادای کلماتش نمی شدم. فقط سر تکان میدادم که بیادبی نشود.
میآمد دنبال من که تقریبا سه سالم تمام شده بود و فکر میکردم چقدربزرگ و خانم شدهام. میگفت بیا با ما برویم خانهمان. میگفتم شما که دختر ندارید، حوصله ام سر میرود. اصرار میکرد داریم اسمش شیرین است و دفعه قبلی که آمدی خانه همسایه بود. از من انکار و از عمو اصرار. چند وقتی گولش را میخوردم و میرفتم خانهشان دربدر دنبال شیرین میگشتم. یکبار گفت بین رختخوابها پیدایش میکنی. یکبار هم به زنعمو نسرین اشاره کرد و گفت این شیرینِ من است و حتی خاطرم هست یکبار هم امیر که از مدرسه آمد خانه را صدا زد شیرین. طول کشید تا بفهمم برای بازی با من چه قصهها که سر هم نمیکند.
آنوقتی ک سالهای آخر قبل از بازنشستگیاش بود و از اصفهان میآمدند خانواده جذابی بودند. زنعمو نسرین با چهار پسر که هیچ کدام تروفرزی پدر را نداشتند موقعِ حاضر شدن کلافهاش میکردند. یادم است عمو ده بار سرش را میکرد از در اتاق داخل و صدا میزد من رفتم! و میرفت. ما هول و ولا برمان میداشت که زنعمو عمو رفت جانِ بچهها سریع باش! زنعمو نسرین میخندید که باور نکنید رفته دوری بزند برگردد و راست هم میگفت. تازه با تهدیدهای عمو پسرهایش به تکاپو میافتادند که ای وای جورابهای نویمان چه شد. آنوقت بود که میفهمیدیم عمو کرامت یک لنگه جوراب از کامران کش رفته و یک لنگه از علی. حالا بیا و عمو را راضی کن که آن جوراب کهنههای کنار میز تلویزیون مال شماست نه این دوتا لنگه به لنگه که پا کردی...
وقتی آمدند شیراز و ساکن خانه خودشان شدند را یادم هست. دبستانی بودم. رفتیم دیدن عمو و کامران که از اصفهان آمده بودند و داشتند خانه را رنگ و بنایی میکردند. آشپزخانه دریچهای رو به مهمانخانه داشت که عریضترش کرده بودند. مامان که دید گفت ای امان، نسرین این را ببیند عصبانی می شود! چرا برنداشتید آشپزخانه را اپن کنید! آن سالها آشپزخانههای اپن تازه داشت در شیراز رایج میشد. عمو و کامران زیر بار نرفتند که خیلی هم عالی است. آنقدر کار خانه را طول دادند که صبر زنعمو لبریز شد و از اصفهان با وسایل آمد شیراز. هرکس وارد خانه نو میشد زنعمو میبرد دریچه آشپزخانه را نشانش میداد که بفرما، ببین کرامت چطور خانه را نابود کرده.
یک پیکان زرد رنگ داشت که زنعمو و چهار پسرش سوار میشدند. سایهبانی وسط حیاط بود برای پیکان زرد قناری. که آفتاب تند شیراز آسیبش نزند. به چارچوب آهنی سایهبان، عمو طنابی محکم بسته بود تا با تختهای چوبی تاب درست کند. مهمانی که میدادند، بعد از خورشهای بادمجون خوشمزه زنعمو نوبت استراحت بزرگترها و بازی کردن ما میشد. با ماهدیس و الهام میرفتیم حیاط، عمو را صدا میزدیم پیکان را ببرد زیر تیغ آفتاب کوچه تا سایهبان خلوت شود و تاب سواریمان اوج بگیرد. یادم نمیآید عمو نه گفته باشد. دو سه باری نه شنیدیم که از پسرعموها بود. نمیگذاشتند پدرشان لیلی به لالای ما مهمانهای تخس و پررویش بگذارد. تابسواری نمیکردیم. موجسواری بود. نسیم خنک سایه هلمان میداد به آفتاب داغِ ظهر شیراز. عشق میکردیم، عشق میکرد...
حیاط خانهشان درخت پرتقال داشت، نارنج داشت، انگور داشت. در همان حیاط کوچک و باصفا، درخت انجیر کاشت. از باباجون قلمه یاس گرفت و کاشت. ریحون و نعنا و لالهعباسی کاشت. انجیر آنقدر بزرگ شد که محله را روزی میداد. سهمیه داشتیم از انجیرهای حیاط عمو. هر خانواده یک کاسه انجیر تازه. کوچکترهایش را میچید و پهن میکرد تا خشک شود.
افسر نیروی هوایی، خانهاش پر بود از المانهای هوایی. هواپیماهای ماکت در سایزهای متفاوت، هلیکوپتر، جنگنده. سالی که از پایگاه اصفهان بیرون آمدند برای هر خانواده یکی دوتا المان سوغات اوردند. نصیب من و ماهدیس دوتا جنگنده F-4 و F-5 بود و یک هلیکوپتر. مامان گذاشته بود بوفه تا دکور باشند. حق نداشتیم بازی کنیم با آنها. بعدها که بزرگ شدیم و کیان و سوران در خانهمان جولان میدادند، حرص میخوردیم این دکورها نصیب بازیشان میشود. عمو کرامت دوسال پیش که خانهمان بود جدل بین ما را دید. به کیان قول داد برایش هواپیما و هلیکوپتر میخرد. تابستان پارسال کیان با ما آمد خانه عمو. تا رسید به عمو پرسید هواپیمایم چی شد. عید امسال زنعمو سه تا هواپیما داد به ما. گفت عمو رفته از پایگاه خریده برای کیان. کیان خودش آمد از دست عمو گرفت. ذوق عالم در چشمان کیان بود. در چشمان عمو هم.
کامران که رفت، فروغ از چشمان عمو هم رفت. زنعمو گریه میکرد. حرف میزد، میگفت داغ دیدهام، داغِ جوان سیساله دیدهام. عمو هیچی نمیگفت. خودش را مشغول بلبل خرماییهای حیاط میکرد تا شیون زنعمو بالا بود. خودش را مشغول درخت انجیر میکرد. یازده سال این داغ را به گلو کشید و هیچ نگفت. دم عید که گفتند ریهاش را باید عمل کند، همه تعجب کردیم. نمیدانم چرا دنبال ردپای سیگار و قلیان و دود و دم بودیم که نبود. نمیدانم چرا هیچکس حواسش به داغِ جوان سیساله که یازده سال بود عمو با خود در نفسهایش حمل میکرد نبود. ما آنقدر باور نکردیم بیماری عمو جدی است که خودش جدی جدی جمع کرد و رفت پیش کامران. عید فطر برای نامزدی من میخواست بیاید تهران. زنعمو شک داشت، گفت بگذار با دکتر هم حرف بزنیم بعد بیاییم. همان موقع که اطمینان عمو تبدیل شد به شاید و بعد هم دستور پزشک مبنی بر ماندن در شیراز، باید باور میکردم دیگر قرار نیست خاطرات پایگاه شکاری دزفول و اصفهان را با صدای او بشنوم. دیگر قرار نیست صدایم کند «مارال خانم» و بعد به انگلیسیِ یادگار مانده از دوران افسری، حال و احوال کند. قرار نیس دیگر کسی از خاطراتش با شهید بابایی تعریف کند.
خانه هست، تاب هست، انجیر و یاس هم. کامران نیست. عمو هم نیست. «شیرین» خودِ عمو بود. دیر یافتمش اما دُر یافتمش.
برای عاشورای تلخ، شبِ بیستونهم شهریور یکهزاروسیصدونودوهفت