تامیلا در صفحه‌اش مطلبی درباره کتب درسی دبستان در ایران مطرح کرده است. او به طور خاص شخصیت‌های کتاب «آقای هاشمی»، کتاب اجتماعی سوم دبستان را با محوریت نقش زنان کنکاش کرده است. نتیجه بررسی‌اش برای من جالب بود. طاهره خانم مادر بچه‌ها در کتاب هیچ نقش کلیدی ندارد. کار خاصی نمی‌کند. بچه‌ها سوالاتشان را تنها از پدر خانواده می‌پرسند. سوال پرسیدن بچه‌ها هم جالب است. پسر خانواده سوال‌هایی خوب و راهگشا می‌پرسد در حالی‌که دختر خانواده تنها ناظر است و هرازگاهی که سوالی می‌پرسد، سوالاتش بدیهی و حتی سفیهانه است. پدر پاسخ همه چیز را می‌داند و حتی طاهره خانم هم بچه‌ها را به پدر ارجاع می‌دهد. هیچ‌کس در کتاب «رویایی» ندارد. دختر عنوان می‌کند که می‌خواهد معلم شود اما هرگز تلاشی در این راه نمی‌کند. حتی پدر هم رویای شخصی ندارد.

بعد تامیلا تحقیقاتش را گسترده‌تر کرده و سایر کتب درسی را مورد بررسی قرار داده. قبل از انقلاب هم فرق چندانی نداشته و حتی در برخی موارد نتایج بدتر از بعد از انقلاب است. زنان اگر هم نقشی داشته باشند هرگز خارج از مزرعه و معلمی نیست.(بهتر است در صفحه اینستاگرام او کامل‌ترش را مطالعه کنید)

تامیلا سپس سراغ زنان ایرانی رفته که در همین سیستم آموزشی و با همین کتاب‌ها بزرگ شده‌اند و برخی از آنان هم دانشگاهی‌های او در کلمبیا بوده‌اند. از آن‌ها درباره کتاب‌های درسی پرسیده و شخصیت‌های این کتب. نتیجه جالب است. هرچه زنان احساس موفقیت بیشتری می‌کردند، کمتر داستان‌های کتاب را بخاطر داشتند. اما آن‌ها که خودشان را موفق نمی‌دانستند، هنوز پس از اینهمه سال داستان‌های کتاب را مو به مو از بر بودند و با شخصیت‌ها همذات‌پنداری می‌نمودند. زنان موفق و راضی انگار این سیگنال را مخابره می‌کردند که کتاب‌ها نقشی در تعیین راه و هدف زندگیشان نداشته و چیزهایی مهم‌تر برایشان انگیزه ساخته است.

حرف یکی از دانشجویان دکترای دانشگاه کلمبیا، مسیر تحقیق را عوض می‌کند و حلقه مفقوده این تفاوت را نمایان می‌کند. آن دختر می‌گوید «مادرم اینقدر ما را در نظرمان گنده کرده بود که احتیاجی به نگاه کردن به کتاب‌ها نداشتیم.» «مادرم مدام می‌گفت که ما باید کارهای بزرگی کنیم و در خدمت جامعه و انسانیت باشیم. او انقدر به ما اعتمادبه‌نفس داده بود که شک نداشتیم می‌توانیم مفید باشیم.» تقریبا تمام دختران با اعتمادبه‌نفس تصویری قوی و محکم در ذهنشان دارند که مادرانشان برایشان نقاشی کرده‌اند. نقش مادرها در ساختن رویا برای دخترانشان بسیار عمیق است.(کلی مقاله در تایید این فرضیه به چاپ رسیده)

من بعد از خواندن خلاصه ماجرایی که تامیلا گذاشته بود یاد خودم افتادم. به این فکر می‌کردم که حالا می‌فهمم چرا با خواندن بخش اول مطالعات درباره کتاب خانواده آقای هاشمی، بسیاری از بخش‌های آن را بخاطر نمی‌آوردم. وقتی تامیلا می‌گفت که طاهره خانم رویایی ندارد و منفعل است، کلی زور زدم تا یادم بیاید کجای کتاب نقش داشت یا نداشت و بعد از خواندن مدام می‌گفتم «عه راست می گوید، چه جالب!». مادر من هرگز زنی منفعل نبوده و بقول آن دختر، تصویر ما را آنقدر گنده کرده بود که لزومی نداشت در خانوده آقای هاشمی دنبال رویا بگردم. از کتاب آقای هاشمی یک چیز اما بخوبی در ذهن من است. اینکه اصلا و ابدا دختر خانوده را دوست نداشتم! از اینکه سوالات مهم را پسر می‌پرسید حرص می‌خوردم. خوب خاطرم هست با خودم می‌گفتم یعنی دختر جواب این را هم نمی‌داند؟! شاید از همانجا این جرقه در ذهن من زده شد که در هر چیز ناشناخته‌ای سرکنم و درباره‌اش فکر کنم و شده چند کلمه درباره‌اش اطلاعات کسب کنم تا «نادانِ احمق» نباشم.(نمی‌دانم چقدر موفق بوده‌ام اما خوب می‌دانم که تلاش کرده‌ام، شاید کم بوده و باید بیشترش کنم)

حالا می‌فهمم چرا زنان مستقلی که درآمد خوبی دارند و به کارشان متعهدند را تحسین می‌کنم. حالا می‌فهمم چرا زنانی که دانش تخصصی دارند و این دانش را به‌روز نگه می‌دارند و برای مسائل جدید انتظار معجزه از سوی دیگران ندارند و خودشان پیگیرند را الگوی مستحکمی قرار داده‌ام.

در خانواده‌ای ما دختران هرگز ضعیف‌تر از پسران نبوده‌اند. مادربزرگم همیشه در گوش من و خواهرم می‌خواند که دختر باید تحصیل کند و دستش در جیب خودش برود. دختر باید از یک مرد تنها کلاهش کم باشد، و این کلاه کم بودن یعنی در هیچ‌کاری از پسرها عقب نکشیم. همانطور که خودش برق کشی خانه‌اش را انجام می‌دهد و گاز بخاری را وصل می‌کند. هرگز خاطر ندارم مادربزرگم از ازدواج دختری در فامیل طوری حرف بزند که انگار شق‌القمر کرده، اما خوب یادم می‌آید که با برق چشمانی خاص از دختری تعریف کرده که در شهرداری مدیریت یک بخش را داراست یا بانوی مدیرمدرسه‌ای که مدرسه را روی انگشتان یک دستش می‌چرخاند. خاله‌هایم در خاطرم می‌آید که چطور به زیر و بم مفاد اداری کارشان اشراف دارند، چطور پیگیر یک کار می‌شوند و تمام راه‌ها را امتحان می‌کنند تا نتیجه بگیرند و بعضا دایی‌ها از آن‌ها کمک می‌جویند. مادرم در یادم هست که هرگز از سهم تصمیم‌گیریش در زندگی و مسائل آن کناره نگرفته و بهترین همفکر بابا بوده و بعضا که بابا درمانده، مامان جلو رفته و راه باز کرده. در مقابل کسی را می‌شناسم که هربار از او پرسیدم در مورد این مشکل مادرت چه نظری دارد، می‌گوید «مادرم گفته من نمی‌دانم ببین پدرت چه می‌گوید» و یا شخص دیگری که مادرش اگرچه با حرفهایش موافق است اما در حرکات متعصبانه پدرش هیچ دخالتی نمی‌کند و با سکوت مطلقش منفعل است.

رویا چیز مهمی است. در هر قدم از مسیر زندگی تصویری برایمان می‌سازد که مانع می‌شود تسلیم شویم. رویا داشتن ما را آدم «مفیدتری» می‌کند. ما شاید این توفیق را نداشتیم که کتب درسیمان این رویاپردازی را بهمان آموزش دهند. اما قطعا در زندگیمان زنان بلندپرواز و مستحکمی بوده‌اند که بهمان تلنگر بزنند رویایمان را بسازیم. این زنان، مادران ما، معلمان، خاله‌ها، عمه‌ها یا هر شخص دیگری هستند که شاید برخی بی‌اینکه قصدشان آموزش باشد بهترین‌ رویاها را برایمان یادگار گذاشته‌اند.