پانزده سال بعد از زمانی که همدیگر را برای بار اول دیدیم و شش سال پس از آنکه زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم در کافه رستورانی کیلومترها دورتر از تهران نشستهایم. قاره زندگیمان سه سالی میشود که عوض شده.
غذا تمام شده و منتظر تیرامیسو و قهوه هستیم.
قرار است از چیزهای خوبی بگوییم که در دیگری دوست داریم. ویژگی و یا کارها و عادتهای کوچک ولی دوست داشتنی. پیشنهاد اولیه از من است. سریع لبخند میزند و میگوید « من ویژگی خوب ندارم. همهش بد و تخ...ی است!» میخندم. یادم میآید که اول از همه بگویم تو بانمک هستی و من این را دوست دارم. بانمک یا دوزلی یا funny. جملهام تمام نشده که میگوید «خودم میدونم!» و ویژگی دوم احتمالا باید بشود اعتماد به نفس بالا ولی خب از آنجا که گاهی همین ویژگی حرصم را درمیآورد، ترجیح میدهم آن را نگویم. یا لااقل به عنوان ویژگی دوم نگویم. شاید آخرتر. همینطور حرف میزنیم و شوخی میکنیم و من خوب گوش میدهم که ویژگیهای خودم را بشنوم. گاهی لازم دارم کسی برایم فهرستشان کند. دوست دارم بشنوم که هنوز جذابیت دارم و وقتی وارد جمعی میشوم مردم را متوجه حضورم میکنم. دوست دارم وقتی که میگوید رانندگیت خوب است و این بسیار زیباست.
همینطور که فهرست جلو میرود و هر دو احتمالا حسابی درگیر بالا و پایین کردن چیزهایی هستیم که نمیخواهیم بگوییم، نگاهش میکنم. به چشمانش، لبخند که میزند و چشمانش جمعمیشوند. اطراف پلکههایش که خط میفتند. لپهایش. صدای قشنگش که هوا را می شکافد. چطور گاهی یادم میرود که دوستش دارم؟ چطور همین چیزهای کوچک میتوانند دوست داشتنی باشند؟ آیا همینها کافی نیستند؟ گاهی دنبال دلیلهای خیلی بزرگ میگردم و چقدر ساده و کوچک همین جا جلوی رویم نشستهاند.
بعد یادم میافتد که در شش سال گذشته هربار گفتم برایم آب بیاورد آب شیر را یکراست باز کرده توی لیوان و نگذاشته کمی خنک شود و من هربار غر زدم که آب حموم آورده. بعد او یادش میفتد که من چقدر روی جزییات حساس هستم و گاهی کلیات را فراموش میکنم و اجازه نمیدهم دیگر کسی آنها رو ببیند. مطمئنم در ذهن او هم درگیری ازهمین جنس در جریان است :)) اینکه شش سال است یادم میرود لیوان آب را شبها کنار دستم بگذارم و شبهایی که قرص مسکن و آب احتیاج دارم بیدارش میکنم.
احتمالا هر دو خوب میدانیم که من باز هم صدایش میکنم آب بیاورد، او باز هم آب حموم میاورد و هر دو باز هم غر میزنیم. یک چیزهایی تغییر نمیکنند اما خب یک چیزهایی هم تغییر میکنند.
زندگی آرام نیست، همیشه عاشقانه نیست، حتی عادلانه هم نیست. اما من فکر میکنم میتواند کمی عاشقانه، کمی آرام جلو برود. همین "کم"های کوچک گاهی کافیست. گرچه گاهی هم نیست و من فکر میکنم ما هر دو این را خوب میدانیم.
بیست و نه نوامبر دوهزار و بیست و چهار
نه آذرماهِ یکهزاروچهارصدوسه، تامپره، فنلاند
انقدر دیر به دیر آپدیت میکنی وبلاگت رو که یادم رفت هنر زیبا نوشتنت رو به عنوان یکی از ویژگیهای خوبت یادآوری کنم بهت :))