هر لذتی که میپوشم
یا آستینش دراز است
یا کوتاه
یا گشاد!
هر غمی که میپوشم
دقیق انگار برای من بافته شده
هرکجا که باشم...
#شیرکوه_بیکس
هر لذتی که میپوشم
یا آستینش دراز است
یا کوتاه
یا گشاد!
هر غمی که میپوشم
دقیق انگار برای من بافته شده
هرکجا که باشم...
#شیرکوه_بیکس
تمام هفته را در انتظار فرصتی هستی او را ببینی. به محض دیدنش اعصاب خرد و داغان و دلتنگی هر روزهات را سرش خالی میکنی، بحث میکنید، تلخ میشوید.
تمام روز را نشسته است تا شب برسد و تو بیایی. میخواهد برایت شام گرم کند میگویی شام خورده ای، قابلمه ای که با هزار امید چندین ساعت روی گاز مانده را لخ لخ کنان میکشد دنبال خودش که در یخچال جایش دهد. کاری که احتمالا باید پنج ساعت پیش میکرده و بابت انجام ندادنش دارد خودش را سرزنش میکند..
خوشحالی مثلا یکی از دغدغه هایت را جلو میبری و نشسته ای مرکز جمع و نظر میدهی و یکی را هم پشت اسکرین تماشا میکنی و یادت میفتد خیلی بیخبر شده ای از آنکه پشت اسکرین نشسته است و چقدر داری از دست میدهی زمان هایی که میتوانستی بهتر عمل کنی و یک هو برمیگیردی وسط جمع و میبینی اینجا هم نصفه نیمه نشسته بودی و نه رفته ای پشت اسکرین و دستش را بفشاری و نه کامل حرفی را تصویب کرده ای و نه هیچ چیز دیگر.
نه پیغام میدهید و نه فرصت میکنید بنشینید دل سیر تعریف کنید. ساعت ناهار میرسی و فقط نیم ساعت وقت دارید. کلمه ها فوران میکنند. از این در میگوید از آن یکی تعریف میکند، حس و حال به چهره اش میدهد، واکنشهایت را رصد میکند. تمام زورت را میزنی که لااقل پنجاه درصد حواست را جمع حرفهایش کنی. اینهمه راه آمده ای بشنوی و همه نگاهت به ساعت است. هم میشنوی هم نمیشنوی. نصفه نیمه هستی.
یک و نیم ساعتی که کلاس است و گاهی دوساعت طول میکشد، همراه استاد وارد میشوی و کنارش مینشینی و بعد از یک هفته میبینیاش. کمی میگذرد تازه یادت میفتد باید حالش را بپرسی و رسیدن بخیر بگویی. نمیشود بلند حرف زد و باید با مداد، کمرنگ روی جزوه ها یادداشت کنی. کوتاه مینویسی کوتاه جواب میدهد. به زور میخندد و به زور میخندی به شوخی تلگرافی که شکل گرفته است. تو حواست پرت است و او هم انگار جای دیگر است. نگاهت به ساعت است و اینکه چند دقیقه بعد که کلاس تمام شد اول از همه کدام یکی را انجام دهی که اولویت دارد.
در جلسه نشستهای و قرار است به تو چیزی نشان بدهد و بیاموزد که برای ادامه کار حیاتی است. تکرار میکند و مدام تکرار میکند و سر تکان میدهی و راضی نمیشود. میفهمد آنجا نیستی. و مچت را میگیرد و مجبور به همراهی میشوی و نگاهت به ساعت گوشه مانیتور جلب میشود که کاش تمام شود پیش از آنکه ساعت اداری پایان پذیرد، یادت رفته کاری را انجام دهی.
صدای دریافت پیامک از گوشی می آید و بازش میکنی و مقدار واریز را میخوانی و پیغامهای بعدی را میبینی و حس میکنی دارد بخشی از حقت پایمال میشود و دستت به جایی بند نیست و نمیدانی به کجا اعتراض کنی و حالت به هم میخورد از اینهمه انفعال که برای نگه داشتن چهره آرام و متینت لب به شکوه نمیگشاید و حالت به هم میخورد از اینهمه بی اطلاعی و اینهمه پیگیری نکردن و دنبال نکردن همه چی.
برای بار صدویکم میگوید خبری نداری و اعصابت به هم میریزد و نگران دنبال خبر میروی و میبینی خبر داشته و چه خبرهایی که یکی از یکی بدتر است و میمانی چه بگویی و خالی میکنی رویش آنچه را که بیش از یکماه است نگه داشته ای که تقصیر خودش است و با یک "باشه بابا" حالیات میکند که گند زدهای و هزارسال هم بگذرد باز همان مزخرفی هستی در وقت فاجعه که تظاهر میکردی داری ازش دوری میکنی.
باز پناه میآوری به او و دلتنگی قلب فشرده شدهات را با دیالوگهای هامون قاتی میکنی و آرتیستیک اکشن میزنی و خرابتر میکنی آنچه را که قبلتر خراب کردنش را شروع کرده بودی. آخرش چشم باز میکنی و معذرت میخواهی بابت همه خرده کریستالهایی که پخش زمین کرده ای و نمیدانی که شاید دیگر نشود درستش کرد.
باز هم باید بنویسی؟! چقدر دیگر لازم است تا این هفته تمام شود و باور کنی که همه اینها و خیلی بیشتر از اینها در تنها هفت روز از سال رخ داده است و رخ میدهد و رخ خواهد داد و تو...
تو بیملاحظهای؟!
دوم آذرماه یکهزاروسیصدونودوشش
توسعه مدتهاست که دیگر یک مفهوم صرفا اجتماعی نیست و سیاسی محسوب میشود. از همان وقت که کشورهای جهان به سه بخش توسعهیافته، در حال توسعه و جهان سوم تقسیم شدند. توسعه یافتگی با رشد متفاوت است. ممکن است کشوری رشد پیدا کند(grow) و شاخصهای رشد را داشته باشد اما هرگز حتی به توسعه(develop) نزدیک هم نشده باشد.
تا چند سال پیشتر، توسعه را بر مبنای دو چیز میدانستند. اولی سرمایههای انسان و دومی سرمایههای مالی (human capital and financial capital ) تصور میشد که اگر این دو در کنار یکدیگر قرار بگیرند قطعا توسعه حادث میشود. اما کشوری مانند امارات، به تدریج این گزاره را به چالش کشید. امارات متحده اگرچه سرمایه مالی بیشمار دارد و سرمایههای انسانی زیادی را به واسطه اولی به کشورش کشانده، گفته میشود که تنها رشد پیدا کرده است و نه توسعه. برجهای زیبا، مراکز خرید شیک و چشمنواز، برندهای جهانی و مشهور، فرودگاههای تمام امکانات، خطوط هوایی بینالمللی و لوکس،... همه و همه امارات را پیش به سوی کشوری کوچک و مدرن میراند که به خوبی رشد کرده است. اما گفته میشود اگر به رفتارهای مردم ساکن در این شیخنشین خوب نگاه کنیم، اگر به نحوه غذاخوردنشان در لوکسترین رستورانهای گردان دوبی، به طریقه رانندگی، شیوه رد شدن از خیابانها و خطکشی عابر پیاده بنگریم، همان عادتهای چهل سال پیش را میبینیم. هنوز هم یک شیخ اماراتی اگر در خیابان عبور کند و زبالهای در دست داشته باشد، احتمالا تا رسیدن به سطل زباله صبر نمیکند. همینها ما را مجاب میکند که بگوییم امارات رشد پیدا کرده است اما تا توسعه راه بسیار دارد.
ضلع سوم مثلث توسعه را امروزه "سرمایه اجتماعی" میگویند. سرمایه اجتماعی(social capital) ملغمهای از رفتارها و عادتهایی است که مردم در جوامع توسعهیافته از خود نشان میدهند. مثلا رفتار مردم ژاپن در روزهای بعد از زلزله یا رفتار مردم امریکا بعد از فروکش کردن طوفانهای مخرب فصلی. حساسیت ساکنین مونیخ در تمیز نگه داشتن خیابانهای شهر و یا اولویت دادن اتومبیلهای انگلیسی به عبور آمبولانسهای عملیاتی. اینکه یک انسان چقدر در مقابل همنوع خود، همشهری و هموطن خود احساس محبت و همذات پنداری دارد، چقدر نسبت به محل زندگی خود احساس تعلق میکند، چقدر دلش برای موزاییک شکسته گذرگاه ولیعصر میسوزد، چقدر نگران درختهای شکسته خیابان محلهاش هست، ... همه اینا سرمایههای اجتماعی یک جامعه را تشکیل میدهند. این سرمایه خریدنی نیست که اگر بود شیوخ اماراتی زودتر از هرکسی به فکرش میافتادند تا از رشد به توسعه برسند. نه تنها یک کشور که هر سیستم کوچک و بزرگی برای طی مسیر توسعه، هر سه ضلع را نیاز دارد. سرمایههای انسانی، مالی و اجتماعی همزمان و در کنار یکدیگر میتوانند توسعهیافتگی را محقق کنند.
این دو سه روزه، ایران داغدار کرمانشاه ویران شدهاش است. ستاد مدیریت بحران، ارتش و سپاه و هلال احمر و دیگر نهادهای مسئول هم این میان تلاش میکنند تا خدمت رسانی کنند و این فاجعه را به نحوی مدیریت کنند. نقش ما مردم چه میشود؟ بعضی نشستهایم و غر میزنیم که چرا اقلام ضروری کم آمده است. بعضی غر را نشانه گرفتهایم سمت موکبهای اربعین و طعنه میزنیم آنها که رفتند خرج کردند بیایند حالا خودی نشان دهند. بعضی چشمانمان دنبال کمکهایی است که به میانمار و یمن و غزه ارسال میشده. بعضی با دولت قبل قیاس میکنیم و بعضی با دولتهای غربی. یک عده هم فضای اجتماعی را دست گرفتهایم که از شوآف جا نمانیم و برخی هم دنبال نقطه اکسترمم سود شخصی و سود شرکتیمان در این آشفته بازاریم. یک عدهای هم، بیسروصدا و بیحرف و گفت نشسته ایم و فکر کردهایم چه کنیم در میان بحران که از غر زدن مفیدتر باشد و دست و پای نهادهای مسئول را هم نگیرد، پس کمک جمع کنیم و تحویل همان مسئولترها بدهیم تدبیرش کنند، که مدیریت فشل هرچه باشد از بیمدیریتی و "هرکه ساز خودش بزند" بهتر است.
این رسمش نیست. جز همان گروه آخر مابقی در مسیر سرمایه اجتماعی راه نمیروند. مادامی که دلمان مسئولانه و هماهنگ نتپد برای بحران این خاک، سرمایه اجتماعی نداریم! نیست و نگرد که گشتهایم ما میشود. ای کاش یافت میبشود ولی، هرچند کم و اندک ولی بشود...
بیست و سوم آبانماه یکهزاروسیصدونودوشش
سالهای زیادی فکر میکردم سرنوشت برگ همیشه برگ خواهد بود و او همیشه چسبیده به شاخه درخت یا گیاه، عمر سر میکند. نمیدانم دقیق از چه وقت بود که متوجه شدم قلمه زدن، در واقع همان "رشد" و توسعه" واقعی برگ است. گام اول اوست تا به سوی گیاه شدن برود.
برگی که از شاخهاش، از همنوعانش، همشکلانش که شبیهترینها به او هستند جدا میشود، مدتی را در سرمای لیوان آب سپری میکند. لیوان آب با گلدان خاکی و گرم و منسجم خیلی تفاوت میکند. برگ گیاه اینجا تنهاست. کود و گیاخاک ندارد، آوندهای محکم مادرش گیاه دیگر نیستند تا او را تغذیه کنند. خودش است و همه آنچه در طول حیاتش از مادر-گیاه آموخته. خودش است و تعدادی محدود آوند و سبزینه و تنهایی و نور خورشید. باید دوام بیاورد خنکای آبی را که در آن شناور است. خیلی از برگ هایی که برای "قلمه" جدا میشوند، کم میاورند. زرد و پژمرده میشوند، نور خورشید میسوزاندشان، آب لیوان غرقشات میکند. اما آن سرسخت ترهایشان، کوتاه نمی آیند. روز اول یخ میکنند، روز دوم گرمشان میشود، عرق میکنند. هفته اول خموده میشوند، هفته دوم قد راست میکنند به زور، هفته سوم جوانه میزنند، هفته چهارم جوانه رشد میدهند، و احتمالا از ماه بعد شروع میکنند همه شیره وجودشان را در ریشه خلاصه کردن. ریشه میزنند، کوچک و ریز و ملایم. آهسته و آرام. بی کمک هیچ آوندی از مادر-گیاه "رشد" میکنند. آنوقت چیزی شروع به "تغییر" میکند. برگ تنهای دیروزها خودش مادر-گیاه میشود.
فرآیند "رشد" چیز عجیبی است. بسیار عجیب و البته شگرف. تازمانی که به شاخه های مطمئن زندگی ات وصل باشی، رشد تنها متوجه اصل توست. متوجه گیاهی که از آن برآمده ای. هیچکس با دیدن یک حسن یوسف و تعریف از رشد خوبش، برگ های شاخه سوم از سمت چپ را خطاب نمیکند. خود مفهوم گیاه حسن یوسف است که تحسین میشود. ریشه هایش، قوت و استحکامش. کمتر کسی اهمیتی به اندازه های برگ های کوچک زیرشاخه پنجم نسبت به هفته پیش میدهد. اما برگی که از شاخه جدا میشود تا به تنهایی خودش گیاه شود، این قدرت و انگیزه را در خود میپروراند. آنقدر قوی و محکم تلاش میکند تا "رشد" کند و خودش ریشه بدواند. آن سوی این معادله هم نوع دیگری از "رشد" قرار دارد. مادر-گیاه هم "رشد" میکند. چرا که اگر قرار باشد حاصل عمری تلاش را به غصه جدا شدن برگی به باد دهد و ریشه هایش بسوزند، دیگر مفهومی در جهان پایدار نمیشود که پایدارترین مفهوم جهان "تغییر" است. این معامله دوسر دارد که در دنیای گیاهان، هردو سر سود میبرند:)
این روزها که خواهرم کیلومترها آن طرف تر مسیر طی میکند، خیلی به سرنوشت برگ و شاخه فکر میکنم. این چند هفته خیلی ها تماس گرفته اند تا بگویند جایش خالی نباشد. خیلی ها گفته اند که چرا اینقدر دور، مگر اینجا دانشگاه نبود، مگر اینجا در خانه راحت نبود. خیلی ها هم گفته اند که خوب شد رفت اینجا امکانات نیست و حیف میشد و آنجا پیشرفت واقعی است. خیلی ها دلشان برای پدر و مادرم میسوزد که تنها شده اند و غصه میخورند. اما من فکر میکنم اصل کار، هیچکدام اینها نیست. برگ جدا نمیشود که کنار مادر-گیاه ناراحت بوده یا به دنبال گیاه بهتری باید باشد(چه بسا که هرگز به عظمت مادر-گیاه نتواند دست یابد) جدا میشود تا خودش بسازد، خودش تجربه کند، "خودش" باشد و خودش "رشد" کند. برای پدر مادرم هم اینطور است. مادر-گیاه هم بدنبال پر کردن جای برگ قدیمی اش، جوانه های جدید میزند، "رشد" میکند. "رشد" کردن همیشه ابتدایش درد دارد چرا که هیچچیز در این جهان بیهزینه نیست.
#رشد
#مادر_گیاه
#دوری
#جدایی
#یست_و_یک_روز_بعد
بیست و یکم آبانماه یکهزاروسیصدونودوشش
از چه وقت شروع کردم به نوشتن فکرهایم، نمیدانم. در واقع درست نمیدانم.
حتما یک روزی بوده که دیگر کلمات در مغزم جا نداشته اند و نزدیک بوده سرریز کنند و خودشان التماس کردهاند کاغذی بیاورم و ثبتشان کنم تا خفه نشده اند در این جای تنگ.
اوایل روی یک کاغذ چرک نویس ساده بود. بعدتر آمدم سررسیدی برداشتم و تاریخ زدم و هر موقع حوصله ای بود پاکنویس می کردم این تکه تکه نویسی را.
کم کم دیدم وقت پاکنویسی اش را ندارم و چه بسا حوصله اش را که همان وقت تراوش فقط حالی وذوقی همراهشان بوده و در بازنویسی ملول می شوم. پس همان کاغذ چرکنویس ها را ضمیمه کردم.
یک وقتی هم شد و دیدم دارم راه می روم در خیابانی، ایستاده ام در قطاری، نشسته ام در صندلی اتوبوسی و کاغذی نیست و قلمی که حتی چرک نویس کلمه ها شود. دیدم مثلا دراز کشیده ام نیمه شب در رختخواب و جز تبلت چیزی کنارم نیست و کلمه هست و حس هست و ... .
خلاصه که جرقه الکترونیکی نوشتن مال دیروز و پریروز نیست با موج وبلاگ نویسی در ذهنم آمد و تنبلی و کمالگرایی و حالا اسمش را چه بگذارم و حالا چطور باهاش کار کنم هر دفعه procastinate اش کرد. تا امروز. تا الان.
تا الان که جلو رویم دنیای بینهایت و صفحه و جوهر ناتمام است و مانده ام که از کجا شروع کنم! چه بنویسم چگونه بنویسم!
القصه که در نهایت "آغاز"ش کردم. می دانم که استاد آغاز کارهای ناتمام هستم اما خب این "سرآغاز" که از دستم پس از سالها برآمده برایم فال نیک است. برای کسی نمی نویسم، برای دغدغه خاصی نیست و غم مخاطب هم ندارم. برای خودم است هرآنچه نوشته می شود. برای نظم گرفتن کلمات فکرم. برای نظم گرفتن خود فکرم.
روزی روزگاری هم اگر خوانده شد خوش به سعادتم:)
به نام خدا - هجده آبان یکهزاروسیصدونودوشش