هنوز مدرسه نمیرفتم و گفتن حرف «ی» بعد از «ر» برایم سخت بود. برای همین نامش را صدا میزدم «عمه مرگم». نمیدانم درهمان عوالم بچگی کی بود که گفت میدانی مرگم یعنی مرگ و یعنی عمهات بمیرد؟! آنقدر از عوقب ناخواستهی اشتباهم شوکه شده بودم که تا مدتها میترسیدم نامت را صدا بزنم. میترسیدم اشتباهم بلایی سر تو بیاورد. تا اینکه یاد گرفتم بگویم «عمه مریم». بلند و شیرین و رسا. و تو با جانِ عمه گفتنت هربار صدا کردن من را دلنشینتر میکردی.
خانهات محفل گرمی بود. جایی بود برایم که میشد چیزهای تازه امتحان کرد، مثل پفک هندی یا میوهی تمبر.
آن سالهایی که سحر برای درس خواندن آمد تهران، ذوق میکردم که در خانه ما میماند. آرامش تو را داشت و در اطرافش میپراکند. گونههای سهیلا، لبخند زیبایش، محبت بیدریغش و چشمان مهربانش همهی همه همیشه برایم یادآور تو بود. خندیدن آرام و لطیف سروش هم همینطور. با آن چشمهای ناز. من ولی در خانهات خودم را میچسباندم به ساره، چون برایم شبیهترین به تو بود، محبتِ حمایتگر تو را داشت. اگر خالهبازی بود دخترش میشدم، منچ و مارپله بود همگروهیِ نخودیش بودم. آن سال غمانگیز از دست دادن، وقتی دست و دل کسی برای شادمانی نمیرفت ساره اولین کسی بود که برایم پیام داد « مارال عروسیات را پیش ببر و روی حمایت من حساب کن. چون تو نویدبخش شادی خانواده میشوی.» آن پیام کوتاه در میان حرفها و حدیثهای دور و نزدیک برای من آبِ روی آتش بود.
همیشه میگفتی اگر مجلس شادی باشد آدم باید خودش را هرجوری هست برساند. شاکی بودی که چرا وقتی ختم و عزا باشد هر کس از راه دور بی بهانهی مرخصی و کار میآید؟ اما برای شادی و عروسی نه. برای همینم بود که خودت را برای نامزدی من رساندی تهران، با آنکه میدانستیم باید زودتر برگردی تا شوهرت را به نوبت دیالیز برسانی. کاری که سالها روتین هفتهای 3 بارت بود. من که سه عمه داشتم و تو تنها عمهی من در عروسیام بودی.
تولدهایمان را از بَر بودی. در هر کجا و هر شرایطی پیام میدادی برای تبریک. پارسال تبریک تولد من با یک روز تاخیر ارسال کردی. نوشته بودی «عمه جان فیلترشکنهایم وصل نمیشد باید صبر میکردم کسی بیاد برایم درستش کند، وگرنه همیشه به یادت هستم.» چقدر از تصور اذیتی که برای اتصال فیلترشکن کشیده بودی اعصابم به هم ریخته بود و چقدر در دلم به باعث و بانیش فحش داده بودم.
حالا نفس کشیدن در دنیایی که تو دیگر در آن نیستی خیلی سخت است. خیلی وقتها یادت می افتم عمه مریم. بعضی شبها با یاد تو غرق میشوم و به خودم میآیم میبینم بالش سراسر خیس شده و گونههایم از رد اشک داغ است. داغ تو سرد نمیشود عمه مریم. از خودم میپرسم ساره، سحر، سهیلا و سروش چطور خواهند توانست از پسِ غمِ نبودنت بربیایند؟
چطور اینقدر مهربان بودی و خوشخنده؟ چطور میتوانستی شوخی کنی و بخندانی حتی اگر دل خودت خون بود؟ ای کاش اینقدر صبور نبودی «عمه مرگم» جانم...
فقط ای کاش یک شب به خوابم بیایی و برایم بگویی «آیا رنجهایت پایان یافت؟»
پ.ن: بعد از سالها به نوشتن برگشتم و باز هم غمنامه نوشتم. نوشتن حالم را بهتر میکند، دلتنگیام را کمتر. ای کسی که حوصله کردی و تا اینجا خواندی، ای کاش نوشتنم حالِ تو را بدتر نکرده باشد. که اگر کرده باشد، شرمندهام...
چهارده اکتبر دوهزاروبیست و سه
بیست و دو مهرماه یکهزاروچهارصدودو