روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبان98» ثبت شده است

جمعه وقت رفتنه

از جمعه شروع شد.

چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اضطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرمان رخ داد!

«جمعه‌ها سرنمیاد، کاش میبستم چشامو، این ازم برنمیاد»

چهارشنبه ضربه کاری وارد شد. لااقل فکر می‌کردیم شد. «انتقام سخت» چند روز به وحشت انداخته بود ما را و صبح بعد از ورزش خبرهایش را دیدم. در مسیر برگشت از باشگاه یک چشمم به خیابان بود یک چشم به گوشی. رسیدم خانه ماهدیس در ساعتی که قاعدتا باید خواب می‌بود پیام داد «دیدی یه هواپیما سقوط کرده؟» این گروه آن گروه پیام می‌آمد و انگار از شریف و امیرکبیر هم بودند و دیدیم بله پونه و آرش هم بودند!

«عمر جمعه به هزار سال می‌رسه، جمعه‌ها غم دیگه بیداد می‌کنه»

سه روز بعد را من و نعیم نشستیم و بلند شدیم هرکجا فرضیه‌ای خارج از ادعای صدا و سیمای میلی مطرح شد رد کردیم! هنوز هم بابت آن سه روزی که به حقیقت، هرچند ناآگاهانه، خیانت کردم شرمنده‌ام. اشتباه می‌کردیم که تصور می‌کردیم ضربه کاری چهارشنبه وارد شده. شنبه بود. باشگاه که تمام شد یکی گفت اطلاعیه دادند صبح. گفتم دروغ است. حتما در تلگرامی چیزی خوانده و موثق نیست. نمی‌دانم مسیر باشگاه تا خانه را رانندگی کردم یا پرواز! تمام مسیر بلند بلند با خودم حرف زدم و التماس کردم این یکبار حرف صدا و سیما درست باشد. دعا کردم حتی اگر دروغی بیش نیست دستشان رو نشود و ما همچنان تصور کنیم همین شربت تلخ دیفین هیدرامینی که بهمان خورانده‌اند برای درمان سرطان بدخیم کافی است!

دعاهایم را نشنید. شاید به قول «زلیخا» او این یک تکه از انتهای دنیا را به کل فراموش کرده. هرکلمه از بیانیه مثل شلاق بر بدنم پایین ‌آمد. گرچه تنها بخشی از حقیقت و نه تمامی آن بود. دیگر تنها این فاجعه و دروغِ پشتش مهم نبود. حالا من به تمامی سال‌هایی که شربت دیفین‌هیدرامین را برای درمان قطعی سرطان پذیرفتیم و نفهمیدیم فکر می‌کنم.

«توی قاب خیس این پنجره‌ها، عکسی از جمعه غمگین می‌بینم

چه سیاهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم»

 

یکی از روزهایی که در شورای شهر مشغول بودم و در جلسه‌ای بودیم، یکی از حاضرین برای آنکه ما را متوجه بیهوده بودن تلاش صادقانه‌مان کند اعلام کرد که «دوست عزیز شهردار فلان ناحیه فاکتور فرستاده برای وصول که یک میلیون هزینه پنیر در یک صبحانه‌اش کرده!» و احتمالا در ادامه که تو دیگه برو کشکت را بساب خانم، شفافیت مالی کیلویی چند! آنجا دوزاریم افتاد که قبح دروغ آنقدر ریخته که شهردار عزیز برای تلکه کردن شهرداری دیگر حتی به خودش زحمت فاکتورسازی هم نمی‌دهد تا هزینه‌ها را معقول کند! سیاست‌های «همینی که هست!» فراتر از تصور ما در جسم و جانمان رسوخ کرده است، در رفتارهایمان...

«آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد می‌کنه!»

مامان تعریف می‌کند که همسایه‌شان پسرش، عروس و نوه‌هایش را سه بار از دست داد. یکبار وقتی خبر دادند که هواپیمایی در میان ایالت‌های آمریکا سقوط کرده. بار دوم وقتی که گفتند دلیل این حادثه دلخراش یک نقص فنی بوده. بار سوم زمانی که جنازه‌ها را پس از بررسی دی‌ان‌ای به ایران آوردند. مادر پونه، دخترش را چند بار از دست داده؟ در آن دو دقیقه‌ای که هواپیما در هوا می‌سوخته، پونه و آرش به هم چه می‌گفتند؟ ری‌را چقدر ترسیده بوده؟ سروش آخرین لحظه هنوز هم فکر می‌کرده آمریکا حمله می‌کند؟ کدامین روز و در کدامین تاریخ پاسخ این سوال‌ها عیان می‌شود؟...

جمعه 27 دیماه تشییع جنازه پونه و آرش بود!

«داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه‌ها خون جای بارون میچکه»

 

پی‌نوشت1: چیزهایی روی قلبم سنگینی می‌کند که باید اینجا بنویسم تا بماند! دو موشک شلیک شده(و نه یکی!). فاصله اولی تا دومی 30 ثانیه بوده(که خلبان در این فاصله هواپیما را برای برگشتن به مبدا کج کرده است. اگر اشتباه بود چرا دو تا؟). فرمانده در حدود 70 تا 100 ثانیه فرصت تصمیم‌گیری داشته( و نه 10 ثانیه! این موضوع با شبیه‌سازهای پرواز قابل محاسبه دقیق است). سیستم پدافند اگر واقعی باشد و اسباب‌بازی نباشد اینجور نیست که بتواند با بی‌مسئولیتی و «خطای انسانی» فاجعه ایجاد کند! هیچ خطایی در یک سیستم به تنهایی موجب فاجعه نمی‌شود! (ماجرای ایرباس و ناو وینسنس در سال 67 و شهید شدن خلبان بابایی به دست پدافند خودی در سال 66 را با دقت بخوانید!) و ای کسی که باد به غبغب می‌اندازی که اگر ما نمی‌گفتیم هیچکس نمی‌فهمید! حقیقت حتی وقتی که با تمام وجود انکارش می‌کنی از تو قوی‌تر است!

پی‌نوشت2: آهنگ جمعه از فرهاد با آهنگ‌سازی اسفندیار منفردزاده و ترانه ماندگار شهیار قنبری به یاد کشته‌شدگان قیام خونین سیاهکل. 

 

برای 176 پرنده پر در خون

و بیست و یک منحوس دیماه یکهزاروسیصدونودوهشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

آبان

نعیم عسلویه بود و تازه قرار بود ساعت 5 پروازش بلند شود. از صبح برف سنگینی درتهران شروع شده بود. خانه مامان و بابا بودم و کلاس‌هایم همگی لغو شده بودند. ظهر با هزار بدبختی و ترافیک و برفگیر شدن من و مامان و بابا خودمان را رسانده بودیم به خانه ما تا کمی لباس گرم بردارم و شوفاژهای خانه را روشن کنم. برق منطقه قطع بود و شوفاژخانه از کار افتاده بود. اتوبان قفل شده بود و همه‌اش تقصیر برف نبود. اولین شنبه‌ای بود که بنزین 3 هزار تومان شده بود! اعتراض‌ها کم‌کم داشت شروع می‌شد. از همان ظهر متوجه شدم که نمی‌توانم از اینترنت گوشی استفاده کنم و نقشه را لود کنم. در خانه با اینترنت ADSL ظاهرا مشکلی نبود. به نعیم گفتم وقتی در مهرآباد فرود آمد بگوید تا من برایش تپسی یا اسنپ بگیرم. نعیم که رسید هیچ اتومبیلی بر صفحه گوشی یافت نمی‌شد! کد تلفنی تپسی را هم امتحان کردیم اما به دلیل اختلالات در شبکه اینترنت به کل از کار افتاده بود. قرار شد نعیم از فرودگاه تاکسی پیدا کند و برود خانه و بابا هم مرا برساند. مسیر فرودگاه تا جنت‌آباد که تا پنج‌شنبه قبلی با بنزین هزارتومانی معمولا 15 هزار تومان میشد به 100 هزارتومان رسیده بود! نعیم سوار تاکسی با قیمتی چندبرابر قبل شد و من حاضر شدم. هنوز دم در بودیم که نعیم تماس گرفت اگر حرکت نکردی همانجا بمان که چهارراه ایرانپارس را بسته‌اند و شروع به شکستن چراغ‌های راهنمایی و تابلوها کردند. گفت تاکسی دارد در اتوبان برعکس می‌آید تا از مهلکه نجات پیدا کند. آن شب بدون اینترنت و لباس خواب مناسب در خانه مامان و بابا ماندیم. اعتراض‌ها شروع شده بود و صبوری تمام.

***

از شیراز اخبار ضد و نقیضی می‌رسید. فامیل و آشناها روز شنبه در محل کار گیر افتاده کرده و با هزار بدبختی آخر شب به خانه رسیده بودند. خاله می‌گفت بعد چند روز تعطیلی که به مدرسه رفته تقریبا شاگردی نداشتند مگر چندتایی که پای پیاده آمده بودند. کسی بنزین نداشت و پمپ بنزین‌ها تعطیل بودند. بافت آسیب‌پذیر جامعه حسابی تحت فشار بود. همان‌هایی که تمام هست و نیستشان یک پراید یا پیکان قدیمی بود و نان چند خانواده را باید می‌دادند و حالا درآمدشان یک سوم شده بود. زد وخورد بالا گرفته بود و می‌گفتند حالا شیک‌ترین خیابان‌های شیراز با تصاویر سوریه تفاوتی ندارد! حالا می‌فهمیدم «طاقت طاق شدن» یعنی چه.

***

ماهدیس لباسی که بنا داشت برای مراسم فارغ‌التحصیلی بپوشد را نشانم داده بود. قرار بود روز مراسم با هم مو و باقی چیزها را چک کنیم. بهش گفته بودم عکس‌های خوب بگیرد. لحظه به لحظه‌ای که فیلمش را می‌خواستم را هم گفته بودم. می‌خواستم مراسم و صدا شدن ماهدیس را زنده از گوشی ببینم. می‌خواستم با دوست ماهدیس هماهنگ کنم که نشانم بدهد. تا پیش از شنبه بیست و پنج آبان به تمام سیاست‌ها و مرزبندی‌ها و ویزاها و سفارتخانه‌ها بدوبیراه می‌گفتم که مرا از بودن در این لحظه با شکوه در کنار خواهرم محروم می‌کرد. بعد از آن به تمام دیکتاتوری‌ها و حکومت‌های تمامیت‌خواه جهان که تنها دریچه ارتباطی با عزیزانمان را هم اضافه می‌دانستند، آنها که چکمه‌هایشان را روی گلومان فشار می‌دادند! و دیگر این احساس فقط غم یا سرخوردگی نبود، «طاقت طاق شدن» بود، شاید.

در همان هفته ماهدیس اولین روز کاریش را هم تجربه کرد. بی‌اینکه استرس شروع به کار کردن در شرکتی بزرگ و بین‌المللی را بتواند با خانواده‌اش درمیان بگذارد. و من، مامان و بابا دلمان هزاران کیلومتر در آن هفته نحس پرواز کرد و برگشت.(شاید هم برنگشت و گم شد!)

***

آن هفته از تولید محتوا برای کلاس‌هایم عقب ماندم. من که مدام هر چیزی را در گوگل جستجو می‌کردم تا بهترین نوعش را در کلاس ارائه دهم و از صحتش هرجوره مطمئن باشم فلج شده بودم. قرار بود برای یکی از کلاس‌هایم سوال امتحانی طرح کنم. کاری که معمولا یک ساعت طول می‌کشد در آن هفته نحس بیش از 5 ساعت از وقتم و البته اعصابم را گرفت. چیزی حتی فراتر از «طاقت طاق شدن». اعصاب آدمی را خط‌خطی کردن، شاید.

 

راحله می گفت تجربه‌های شخصی از آن هفته را بنویسید شاید روزی بدرد خورد. راست می‌گفت، اینها تاریخ شواهی ماست. چیزی که جایی چاپ نمی شود اما از خاطر ما هرگز نمی‌رود. برای من قریب به دوماه زمان برد تا بتوانم دست به نوشتن ببرم. هنوز هم سراسر خشم هستم. غم، سرخوردگی، بی‌اعصابی و درماندگی تنها احساساتی نیستند که زندگی زیر یوغ بردگی به آدم القا می‌کند. خشم چیزی به مراتب وسیع‌تر، خطرناک‌تر و وحشیانه‌تر است. چیزی که نمی‌دانم این است که تا کی این خشم در وجودم باقی خواهد ماند. اما چیزی که مرا می‌ترساند این امکان است که خشم هرگز از بین نرود...

برای شنبه منحوس بیست و پنجم آبان ماه یکهزاروسیصدونودوهشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand