هشت آذر بود که نعیم پرسید در وبلاگت چیزی از این اتفاق نمینویسی؟
از آنجا که من از سریعترین گونههای انسانی منقرض نشده هستم حالا بعد از تقریبا سه ماه تصمیم گرفتم از تجربهای بنویسم که بسیار ناب و تراژیک و کمدی و سخت و آسان و خلاصه درهم برهم بود.
قضیه از این قرار بود که ما از دو ماه پیشتر برای تاریخی برنامه میریختیم که مراسم عقدمان را در آن برگزار کنیم. بنابود مراسم در تهران خلاصه برگزار شود. خریدهایمان را در این گیر و واگیر انجام میدادیم، برای شرکت در مراسمات عزا یک پایمان شیراز بود یک پایمان تهران، قرارداد میبستیم، بازار می رفتیم، نرخ طلا را رصد میکردیم و دو دست فغان بر سر میکوفتیم و خلاصه آنقدر همه چیز را بالا و پایین کرده بودیم و بررسی میکردیم که خودمان کارشناس و برنامهریز مراسم ازدواج شده بودیم و عنقریب بود که پیجی در اینستاگرام افتتاح کنیم و مشاوره بدهیم، شکرخدا هیچکدام علاقهای به گرداندن پیج نداشتیم و بیخیال شدیم.
تاریخ 4 آذر بود و میلاد رسول مهربانی و از روز قبلش مادر نعیم و مامانجون از ارومیه و شیراز آمده بودند تهران. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که من بعدازظهر 3 آذر از آرایشگاه آمدم خانه، تماس تلفنی از نعیم داشتم. برایم پیام گذاشته بود که حالش خوش نیست و انگار مسموم شده. احتمالا به درمانگاه میرود. چند دقیقهای صبر کردم تا مثلا به خیال خودم مشکل مسمومیت غذایی با سرم و امپول حل بشود اما قصه سر درازتری داشت.
دکتر مشکوک به آپاندیس بود و به اورژانس ارجاع داد. نشان به آن نشان که تا ساعت 9 شب ویلان و سرگردان اورژانس بیمارستان میلاد بودیم و در این بین مسخرهبازی درمیآوردیم و برای حفظ روحیه شوخی میکردیم تا اینکه جواب سونو و آزمایش آمد و جراح در شیفتش قرار گرفت و گفت این درد آرام گرفته، آتش زیر خاکستر است و همان آپاندیس گرامی است پس باید بستری شوی و سه ساعت دیگر به اتاق عمل بروی.
سوال اصلی این است که ساعت ده شبی که بنا بود فردا از صبحش در آرایشگاه و عکاسی و مراسم و تشریفات سپری شود، پس از شنیدن این خبر اقدام اول چه باید باشد. اول باید تلفن را برداری و تماس بگیری یا اینکه اول باید پرونده بیمارت را زیر بغل بزنی و مراحل اداری را یکی پس از دیگری برای بستری شدن طی کنی؟
هنوز درست نمیدانم در آن لحظه اولین تصمیمم کدام یکی بود اما تصویری که از آن شب در ذهنم است ملغمهای از هردوست. نعیم را در اورژانس بدون تخت میلاد با درد شکم آرام میکردم، برایش از زیر باران برانکارد میآوردم تا استراحت کند، پروندهاش را از واحد پرستاری اینور و آنور میبردم تا تکمیل شود، برای دوستان نعیم و خودم پیام می گذاشتم که برنامه فردا کنسل است، به آرایشگاه زنگ میزدم، با عکاس تماس میگرفتم، محضردار را خبردار میکردم که نوبت ما را لغو کند، مامان نعیم را آرام میکردم تا گریهاش بند بیاید و در همین فاصله دویدنها، تماسهای تلفن خودم و نعیم را یکی در میان پاسخ میگفتم و در جواب سوال «چی شده؟» از ابتدای حادثه را شرح میدادم تا فرد پشت تلفن از نگرانی دربیاید.
یادم هست آن شب دو گفتگو متفاوت از بقیه بود. یکی محضردار که از آنسوی خط لبخند زد و گفت هیچ اشکالی ندارد فکر کن فردا قرار بوده حادثهای بدتر در مسیر مراسم رخ دهد و با این آپاندیس کوچک ختم به خیر شده. گفت بیشک خیری بزرگ در این عمل است که باید برایش خدا را شکر بگویی و همین جمله دل آشوبزدهام را آرامتر کرد.
دومی گفتگوی شبنم، دوستم، بود که پیش از پرسیدن حال نعیم و ساعت عمل، فقط از من پرسید «مارال تو حالت خوبه؟» و اولین نفری بود که آن شب حال مرا از همه فسردهتر دریافت کرد.
من آن شب گریه نکردم. فردا و پسفردایش هم. پیامهای تبریک را با ایموجیهای خنده پاسخ میدادم که داماد از شدت ذوقزدگی راهی بیمارستان شده و مراسم را به تعویق انداختهایم. با نعیم که جای بخیههایش خیلی درد میکرد قدم میزدیم و با عیادتکنندگان شوخی میکردیم. یادم هست اولین جملهای که بعد از به هوش آمدن نعیم به او گفتم این بود که منظره اتاقش از طبقه 11 ساختمان محشر است و باید حسابی کیف کند:)
اصل زندگی همین است. میتوانی همه روزهای سال را برنامه بریزی و درست در همان روز خاص از طرف چیزهایی که ابدا دست تو نیست سورپرایز شوی. باید یاد بگیریم چطور با سورپرایزهای زندگی کنار بیاییم. فکر میکنم این گاهی حتی از برنامهریزی برای زندگی بهتر مهمتر میشود.