در زبان آلمانی کلمه‌ای وجود دارد که معنای عجیبی می‌دهد و ترجمه دقیقی از آن در زبان فارسی یا انگلیسی نیست. کلمه «Fernweh» درمقابل کلمه‌ی «Heimweh» قرار دارد که دومی معادل کلمه‌ی انگلیسی «Homesick» است. در فارسی امروز هم بسیار می‌شنویم که کسی دور از خانه و کاشانه باشد و از عبارت هو‌م‌سیک شدن استفاده کند به جای اینکه بگوید دلتنگ شده‌ام چرا که در روح هوم‌سیک چیزی فراتر از دلتنگی ساده است و غم غربت، غم جداماندن از اجتماع جدید و یکرنگ شدن و هزار دردسر و غم دیگر هم نهفته است که کلمه‌ی «دلتنگی» شاید نتواند به طور کامل آن را بیان کند.

حالا «Fernweh» به چه معناست؟ یعنی در خانه‌ات باشی و همه چیز به راه باشد ولی تو دلتنگ جایی شوی که در آنجا نیستی و از تو دور است. مثلا می‌توانی در زمستان آلوده تهران باشی و دلت هوای جزیره قشم و آفتاب گرمش کند. ممکن است تا کنون به قشم سفر کرده باشی و یا ممکن است هرگز پایت را آنجا نگذاشته باشی و تنها خیال تو به قشم پرواز کرده باشد. تجربه قبلی در معنای «Fernweh» اهمیت چندانی ندارد. مهم حالِ دل توست که گاهی هوای چیزهای دور از دسترست را می‌کند و این نوع دلتنگی با دلتنگی برای وطن و یا خانواده فرق دارد.

من اما گاهی دلم برای انسان‌هایی تنگ می‌شود که هرگز آن‌ها را ندیده‌ام و سال‌ها یا حتی کیلومترها از من دورتر زیسته‌اند. برای این حال نمی‌دانم در کدام زبان ممکن است کلمه‌ای مشابه پیدا شود اما گاهی شبیه حس و حال همین «Fernweh» آلمانی‌ است با این تفاوت که تنها مکان دخیل نیست، آدم‌ها هم وارد دلِ تنگ و آواره شده‌اند.

نمی‌دانم کسی تجربه ی مشابهی داشته یا نه، به طور مثال من گاهی دلم برای پدربزرگ بنفشه در دزفول تنگ می‌شود. هرگز او را ندیدم اما هربار که مطابق دستور پخت بنفشه «هویج‌پلو» درست می‌کنم احساس می‌کنم بوی زیره‌ای که آقا در خانه‌ی دزفول در هویج‌پلو می‌ریخته تا آشپزخانه‌ی من در جنت آباد می‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم و آقا را می‌بینم که دارد از درخت لیمو شیرین می‌چیند تا به بنفشه بدهد و چند پری هم از قِبَل بنفشه نصیب من می‌شود.

گاهی هم دلم برای پدرِ نعیم تنگ می‌شود. با اینکه هرگز او را ندیدم اما احساس می‌کنم شوخ‌طبعی نعیم همانی هست که در بابا بهرام وجود داشته و افسوس می‌خورم که چرا فرصتی نداشتم که با او معاشرت کنم. البته گاهی او را در خواب می‌بینم. اولین بار خندان و شادمان به سمت من آمد. با تعجب نگاه می‌کردم اما شبیه نعیم بود و شبیه عکس‌هایش. با شوخی گفت «عروس جان من پدرِ نعیمم دیگه!»

دیماه نزدیک به سالگرد بابابهرام بود که به نعیم گفتم خوابش را دیده‌ام. گفتم حالا که سالگرد نزدیک است بیا آش رشته بپزیم به یادش. نعیم استقبال کرد و با همان شوخ‌طبعی ارثی گفت «عجب کلکیه بابا، میاد خواب تو که دستچختت خوبه خواب من نمیاد:دی»

آن روز لباس‌های شاد و رنگی پوشیدیم چون می‌دانستیم بابابهرام از هیچ‌چیزی به اندازه غم و اندوه متنفر نبود و دور دیگ آش، گفتیم و خندیدیم و برایش فاتحه خواندیم و روحش شاد فرستادیم.

پدربزرگ بنفشه یا بابابهرام، مامان زمانِ فائزه که سعادت دیدن او را هم نداشته‌ام یا کسان دیگری که نامشان را نبرده‌ام، فرقی نمی‌کند چقدر از نظر فیزیکی از ما دور هستند. می‌خواهم بگویم که بیان تجربه‌های زیستی چقدر ما را به هم نزدیک می‌کند. من از بنفشه ممنونم که درباره آقا در صفحه‌اش نوشت و از نعیم که خاطرات بابابهرام را بانمک برایم تعریف می‌کند و از فائزه که هربار نام مامان زمان را با عشقی بی‌مثال می‌برد. گرچه جسم من یک یک‌بار زندگی می‌کند اما تجربیات زیستی شما به روح من هزاران زندگی بخشیده و من بابت همه‌ی این زندگی‌ها از شما متشکرم.

 

امضا مارال

چهارده بهمن ماه یکهزاروسیصدونودونه