چند سالش بود؟
چهل سال. پنجاه سال یا اصلا هشتاد و هشت سال. اصلا مگر فرقی میکند؟ مگر برای عمو اصغر که هشتاد و هشت سال داشت گریه نکردم؟ مگر دلم برایش تنگ نمیشود؟ یا برای باباجون که هفتادوسه سال داشت؟ خاطرهها آدم را میکشند. همینکه یادت باشد چطور میخندید، چطور نامت را صدا میزد یا غذای موردعلاقهاش چه بود. دوست ندارم به این سوال جواب دهم. عمو کرامت هم شصت و هفت سال داشت، زن عمو نسرین هم در حدود پنجاه و پنج. زندهدل بودن به سن و سال نیست. زنعمو تازه میخواست خانه را بفروشد و آپارتمان بخرد. کاری که از بعد فوت کامران مدام در فکرش بود و بر زبانش جاری، همانکه عمو کرامت همیشه مخالفت میکرد. عمو کرامت دفتری درست کرده بود برای نوه یکسالهاش که روزها از او نگهداری میکرد و کارهای روزمرهاش را در آن مینوشت. «ابولفضل امروز غذایش را خوب نخورد- 18». «ابولفضل امروز خیلی خندید و بازی کرد- 20». «ابولفضل امروز یک گلدان شکست- 19»... همینها کافی نیست تا دلت را با بیست و چند سال خاطره خوش و نیکی آتش بزند؟
دایی مسعود هم کار ناتمام داشت. دو کتابی که مشغول تالیفشان بود و ناتمام ماندند...
خوشمشربی را از باباجون به ارث برده بود و سخاوتمندی را از مامانجون. مصداق بارز این مصرع سعدی بود «در همه شهر دلی نیست که دیگر بِرُبایی». زحمت زیادی در زندگی کشیده بود و برخلاف برخی از همدورههایش که حمایت مالی و معنوی خانواده پشتشان بود دست خالی و تنها برای جایگاهی که در آن ایستاده بود تلاش کرده بود. به قول ماهدیس وقتی میآمد همه را دور هم جمع میکرد. کافی بود جلویش از دهانت در برود که کفشم پاره شده یا مثلا گوشیام خوب کار نمیکند آنوقت هرجور بود دلش میخواست برایت یک نو جایگزین کند. همان وقتها در عالم بچگی مامان یادمان داده بود که هرگز جلوی دایی مسعود نگوییم چه چیزی میخواهیم، و همیشه تعارفش را رد کنیم تا بچه مودب و با تربیتی باشیم. دایی اما سفره سخاوتش را فقط در میان اعضای درجه یک خانواده پهن نمیکرد، باران رحمتش همه جا میبارید، دور و نزدیک و غریبه و آشنا نداشت. بزرگتر که شده بودیم صدای من و ماهدیس درمیآمد و حسودیمان میشد که مثلا سایرین را هم در رده خواهرزادههایش قرار بدهد. اگر بخواهم از خاطرات بگویم تکرار مکررات است و ماهدیس خیلی بهتر از من در پست اینستاگرامیش شرح داده. دلم میخواهد از بدیهایش بگویم. از اینکه دلش برای همه جز خودش میسوخت. برای همه چیز نگران بود و خودش را مسئول میدانست که به نحوی کمکرسانی کند جز در مواردی که به سلامتی خودش مربوط میشد. سال 2015 که پذیرش از همان دانشگاهی گرفتم که خودش درس خوانده بود آنقدر ذوق کرده بود که نتوانست موضوع را مسکوت نگه دارد و به همه فامیل گفته بود. ویزایم که ریجکت شد، خودش را ملامت میکرد که تقصیر اوست شاید اگر به همه نمیگفت گره در کار نمیافتاد و تا همین چند ماه پیش هم غصهاش را میخورد. به مامان و بابا دست مریزاد میگفت و به خیالش من و ماهدیس خیلی تحفههای قابل افتخاری بودیم. میگفت یعنی میشود دخترهای من هم مثل شما بشوند؟ همیشه میگفتیم دایی قطعا بهتر از ما میشوند! اما یادمان میرفت بگوییم که «انشالله» خودت با چشمان خودت میبینی که بزرگ میشوند و موفقتر از ما!
دایی مسعود از جهتهایی خوب زندگی کرد. هرگز حرف کسی را گوش نکرد که بیا پولت را سرمایهگذاری کن و ملکی بخر. سفرهایش را رفت و گشتهایش را زد و با همه کسانی که دوستشان داشت معاشرت کرد و مهربانی ورزید. گرچه برای همه ما زحمتهای زیادی کشیده بود، اما در روزهای آخر آنقدر بیخبر نگهمان داشت و تنها در خودش پیچید و درد کشید تا مبادا برای کسی زحمتی داشته باشد. این روزها خیلی به این فکر میکنم که اگر سرنوشت جور دیگری رقم خورده بود و من سال 2015 به لندن رفته بودم چه میشد...
دلم برای بوی عطرش، چال گونهاش، شوخیهایش، داییجان گفتنش و حتی مِرال صدایم کردنهایش تنگ شده...
مسعود با سین شروع نمیشد اما تا سالهای سال قاب عکسش پای ثابت سفرههای هفتسینمان بود. همه باور داشتیم که دایی مسعود با خودش «سعد» میآورد و سعد با سین آغاز میشود. مسعود سین هشتم سفره همه ما بود...
برایش فاتحهای بخوانید اگر دوست داشتید.
روز پدر بود، هجده اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهشت
پ.ن: عکس زیر را 4 سال پیش، من و ماهدیس و دایی فرزین بعد از حدود 17 سال بازسازی کرده بودیم. با همان قاب عکس معروف.
بابابزرگ محمد که فوت کردن، محمد همه اش میگفت من ناراحتم که رفته ولی خوشحالم که خوب زندگی کرد. بچه های خوب داشت، زن خوب داشت، کارش رو دوست داشت، آدما به خوبی ازش یاد میکنن. من اون موقع خیلی نمیفهمیدم یعنی چی؟ الان که این پست رو خوندم و یاد اون وقتایی افتادم که لیلا امیلی به دنیا اومده بود و تعریفهای تو از داییت، میبینم واقعا چی میخواد آدم از این دنیا جز همین که اسمش نیک بمونه و آدما دوستش داشته باشن و از زندگیش راضی بوده باشه؟
خدایش بیامرزد و امیدوارم که بتونید مثل گذشته از پس این غم بر بیاید