روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرواز752» ثبت شده است

کی حالش خوب است؟

«خواندم که حالت خوب نیست!...

این جمله وصف حال تو نیست! بخشی از اخبار است انگار. کی حالش خوب است؟ این چند سال گذشته مگر اساسا چیز دیگری به هم گفته‌ایم؟ منتها حالا یک فرقی کرده. دیگر نمی‌شود به این آسانی‌ها از زیرش در رفت. زبانت نمی‌چرخد کسی را نصیحت کنی، بگویی طوری نیست، موسیقی خوب گوش کن، کتاب خوب بخوان، سرت را با فیلم خوب گرم کن، به شوخی برگزارش کن. نصیحت کردن فحش به نظر می‌آید!

می‌توانی به خودت بگویی متقاعدش می‌کنم که زندگی ارزش زیستن دارد. اگر تعداد زیادی آدم با هم به این نتیجه برسند که ارزش ندارد، لابد شرایط خاصی برایشان پیش آمده! آدم مرده شاید با این جمله خیال خودش را راحت کند، اما آدم زنده که نباید به این نتیجه برسد. چه به روزش آمده باشد که به این نتیجه برسد!»

نوشته‌ای از باوند بهپور، منتشرشده در نشریه حرفه هنرمند، شماره 45

 

***

چند روزی بود بی‌حوصله و خموده کز کرده بودم گوشه‌ی خانه. دست و دلم به انجام هیچ‌ کاری نمی‌رفت و فقط کلاس‌هایی را که مجبور بودم برگزار می‌کردم. نعیم می‌پرسید آخر چه شده؟ همه سناریوهای ممکن را مرور می‌کرد. حتی دلایل فزیولوژیکی و هورمونی هم نداشت. چرایش را نمی‌دانستم! اما جایی ته دلم غمگین‌تر از غمگین بود.

دیروز با دیدن خبر آن نوزده ثانیه بغضم ترکید. نشستم و گریه کردم خالی شدم. به قول داریوش شیشه نازکِ دل، منتظرِ تلنگر بود. گریه کردم برای آن نوزده ثانیه‌ای که الناز گوشی موبایلش را روشن کرده و احتمالا پیامی برای عزیزی فرستاده. آن نوزده ثانیه که همگی سالم و سلامت در آسمان بودند و بعد ناگهان موشک دوم اصابت می‌کند. گوشی الناز و خیلی‌های دیگر تحویل خانواده‌هایشان نشد. مگر در آن نوزده ثانیه چه چیز جدیدی از جنایت شیادان فهمیده بودید که باید پنهانتان می‌کردند؟

می‌دانی، حالم خوب نیست. خسته شدم از این همه دویدن و نگرانی و استرس. از اینکه حتی شمارش نفس‌هایم هم در کنترل دیکتاتوریست. خسته شدم از امیدوار شدن به امیدهای کوچک و فردا باز هم ناامید شدن از آن‌ها. خسته شدم از شب‌های بی‌خوابی و روزهای در رختخواب. راستی زندگی بدون استرسِ آینده نزدیک، آینده دور، بدون استرس خریدهای کوچک، خریدهای بزرگ و بدون استرس از دست دادن و نفس کشیدن چگونه است؟

***

افسانه‌ای رایج است که پاسخ سوال چرا بعضی روزها حالمان گرفته است و بی‌جهت بغض می‌کنیم، را می‌دهد. انسان‌هایی هستند که می‌میرند اما کسی را ندارند که برایشان سوگواری کند، وظیفه سوگواری برای این افراد، هر روز به صورت اتفاقی بر دوش یک نفر گذاشته می‌شود و آن روز، نوبت شماست.

ما در واقع داریم برای انسان غریبی در نقطه‌ای نامعلوم از جهان عزاداری می‌کنیم. او که تنها و بی‌کس از دنیا رفته. ای کسی که سه روز پیش غریبانه سفرکردی. من برای تو عزاداری کردم. من برای تو به جای خواهری که نداشتی، مادری که پیش از تو رفته بود و دختری که ترکت کرده بود، گریه کردم. نمی‌دانم درد کشیدی یا نه، اما امیدوارم الان حالت خوب باشد.

 

 

پی‌نوشت: اپیزود «امیدوارم حالت خوب باشد»، از پادکست رادیو دیو را بشنوید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
maral nourimand

جمعه وقت رفتنه

از جمعه شروع شد.

چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اضطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرمان رخ داد!

«جمعه‌ها سرنمیاد، کاش میبستم چشامو، این ازم برنمیاد»

چهارشنبه ضربه کاری وارد شد. لااقل فکر می‌کردیم شد. «انتقام سخت» چند روز به وحشت انداخته بود ما را و صبح بعد از ورزش خبرهایش را دیدم. در مسیر برگشت از باشگاه یک چشمم به خیابان بود یک چشم به گوشی. رسیدم خانه ماهدیس در ساعتی که قاعدتا باید خواب می‌بود پیام داد «دیدی یه هواپیما سقوط کرده؟» این گروه آن گروه پیام می‌آمد و انگار از شریف و امیرکبیر هم بودند و دیدیم بله پونه و آرش هم بودند!

«عمر جمعه به هزار سال می‌رسه، جمعه‌ها غم دیگه بیداد می‌کنه»

سه روز بعد را من و نعیم نشستیم و بلند شدیم هرکجا فرضیه‌ای خارج از ادعای صدا و سیمای میلی مطرح شد رد کردیم! هنوز هم بابت آن سه روزی که به حقیقت، هرچند ناآگاهانه، خیانت کردم شرمنده‌ام. اشتباه می‌کردیم که تصور می‌کردیم ضربه کاری چهارشنبه وارد شده. شنبه بود. باشگاه که تمام شد یکی گفت اطلاعیه دادند صبح. گفتم دروغ است. حتما در تلگرامی چیزی خوانده و موثق نیست. نمی‌دانم مسیر باشگاه تا خانه را رانندگی کردم یا پرواز! تمام مسیر بلند بلند با خودم حرف زدم و التماس کردم این یکبار حرف صدا و سیما درست باشد. دعا کردم حتی اگر دروغی بیش نیست دستشان رو نشود و ما همچنان تصور کنیم همین شربت تلخ دیفین هیدرامینی که بهمان خورانده‌اند برای درمان سرطان بدخیم کافی است!

دعاهایم را نشنید. شاید به قول «زلیخا» او این یک تکه از انتهای دنیا را به کل فراموش کرده. هرکلمه از بیانیه مثل شلاق بر بدنم پایین ‌آمد. گرچه تنها بخشی از حقیقت و نه تمامی آن بود. دیگر تنها این فاجعه و دروغِ پشتش مهم نبود. حالا من به تمامی سال‌هایی که شربت دیفین‌هیدرامین را برای درمان قطعی سرطان پذیرفتیم و نفهمیدیم فکر می‌کنم.

«توی قاب خیس این پنجره‌ها، عکسی از جمعه غمگین می‌بینم

چه سیاهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم»

 

یکی از روزهایی که در شورای شهر مشغول بودم و در جلسه‌ای بودیم، یکی از حاضرین برای آنکه ما را متوجه بیهوده بودن تلاش صادقانه‌مان کند اعلام کرد که «دوست عزیز شهردار فلان ناحیه فاکتور فرستاده برای وصول که یک میلیون هزینه پنیر در یک صبحانه‌اش کرده!» و احتمالا در ادامه که تو دیگه برو کشکت را بساب خانم، شفافیت مالی کیلویی چند! آنجا دوزاریم افتاد که قبح دروغ آنقدر ریخته که شهردار عزیز برای تلکه کردن شهرداری دیگر حتی به خودش زحمت فاکتورسازی هم نمی‌دهد تا هزینه‌ها را معقول کند! سیاست‌های «همینی که هست!» فراتر از تصور ما در جسم و جانمان رسوخ کرده است، در رفتارهایمان...

«آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد می‌کنه!»

مامان تعریف می‌کند که همسایه‌شان پسرش، عروس و نوه‌هایش را سه بار از دست داد. یکبار وقتی خبر دادند که هواپیمایی در میان ایالت‌های آمریکا سقوط کرده. بار دوم وقتی که گفتند دلیل این حادثه دلخراش یک نقص فنی بوده. بار سوم زمانی که جنازه‌ها را پس از بررسی دی‌ان‌ای به ایران آوردند. مادر پونه، دخترش را چند بار از دست داده؟ در آن دو دقیقه‌ای که هواپیما در هوا می‌سوخته، پونه و آرش به هم چه می‌گفتند؟ ری‌را چقدر ترسیده بوده؟ سروش آخرین لحظه هنوز هم فکر می‌کرده آمریکا حمله می‌کند؟ کدامین روز و در کدامین تاریخ پاسخ این سوال‌ها عیان می‌شود؟...

جمعه 27 دیماه تشییع جنازه پونه و آرش بود!

«داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه‌ها خون جای بارون میچکه»

 

پی‌نوشت1: چیزهایی روی قلبم سنگینی می‌کند که باید اینجا بنویسم تا بماند! دو موشک شلیک شده(و نه یکی!). فاصله اولی تا دومی 30 ثانیه بوده(که خلبان در این فاصله هواپیما را برای برگشتن به مبدا کج کرده است. اگر اشتباه بود چرا دو تا؟). فرمانده در حدود 70 تا 100 ثانیه فرصت تصمیم‌گیری داشته( و نه 10 ثانیه! این موضوع با شبیه‌سازهای پرواز قابل محاسبه دقیق است). سیستم پدافند اگر واقعی باشد و اسباب‌بازی نباشد اینجور نیست که بتواند با بی‌مسئولیتی و «خطای انسانی» فاجعه ایجاد کند! هیچ خطایی در یک سیستم به تنهایی موجب فاجعه نمی‌شود! (ماجرای ایرباس و ناو وینسنس در سال 67 و شهید شدن خلبان بابایی به دست پدافند خودی در سال 66 را با دقت بخوانید!) و ای کسی که باد به غبغب می‌اندازی که اگر ما نمی‌گفتیم هیچکس نمی‌فهمید! حقیقت حتی وقتی که با تمام وجود انکارش می‌کنی از تو قوی‌تر است!

پی‌نوشت2: آهنگ جمعه از فرهاد با آهنگ‌سازی اسفندیار منفردزاده و ترانه ماندگار شهیار قنبری به یاد کشته‌شدگان قیام خونین سیاهکل. 

 

برای 176 پرنده پر در خون

و بیست و یک منحوس دیماه یکهزاروسیصدونودوهشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand