خیلی استرس داشتم.
مثل مرغ پرکنده از اینور به آنور میرفتم و نمیدانستم علیرغم آمادگی نسبی در ملاقات حضوری چه جوری خودم را ارائه خواهم کرد. احساس می کردم گند میزنم.
شب آخر اصلا خوابم نمیبرد! از ترس کابوسها مدام در رختخواب جابجا میشدم. چند ساعتی گذشت و بالاخره از کلافگی خوابیدم.
رویا دیدم! خواب دیدم که در تهران حرکت میکنم و میخواهم به یکی از آشنایان سر بزنم. ایستاده بودم دم آسانسور مکانی که نمیشناختم و منتظر بودم، که ناگهان در کنار خودم دیدمش!
زن عمو نسرین بود! مثل همیشه شیکپوش و موقر استاده بود. لبخند نمکینش هم به لب داشت. اینبار 7 کیلوی واقعی کم کرده بود و در نحوه ایستادنش نمایان بود. باتعجب صدا کردم «زن عمو شما اینجا چه کار میکنید!؟» گفت ما در این برج بلند یک واحد آپارتمان داریم. میدانستم از همان آپارتمانهایی است که همیشه دلش میخواست. سرم را چرخاندم و دیدم یک آن تمام اطرافمان تغییر کرده. خبری از شلوغی و ازدحام تهران نیست. برجها در جایی خلوت قرار دارند، در نزدیکی دریا و یک اسکله زیبا. مرغهای دریایی بالای سرمان پرواز میکردند و نوای آرامشبخشی همه جا حکمرانی میکرد. خودم را انداختم در آغوش گرم زنعمو. بوی اودکلن خوشبوی کاترین میداد. مثل همیشه. همان اودکلنی که من و ماهدیس مغازهها را زیرورو کرده بودیم تا نمونهاش را بخریم. قدم زدیم به سمت اسکله و نیمکتها. نشستیم به حرف زدن. انگار وسطهای بحث یادم افتاده بود که زن عمو مرده و نباید اینجا در کنار من باشد! پرسیدم «شما که مردید آخه اینجا چه کار میکنید؟!» گفت «مگه نمیدونی، به خاطر تو اومدم. چون دلت تنگ شده بود.» هیجان داشتم. گوشی را بیرون آوردم که به مامان و مامانجون زنگ بزنم. گفتم زن عمو به آنها بگویم شما اینجایید، دل آنها هم خیلی تنگ شده. دستم را گرفت. گفت فقط برای تو آمدیم. به کسی نگو.
از پشت سرش عمو کرامت را دیدم که مدام بین یک ماشین و ساختمان در رفت و آمد بود. انگار داشت ماشین میشست و موتور را چک میکرد. گفتم عمو بیا یک دقیقه بشین! زن عمو خندید «نمیشناسی عموت رو؟ اینجا هم آروم و قرار نداره.» یادم نیست دیگر از چه حرف زدیم. حرفهایم که تمام شد انگار خداحافظی کردیم.
صبح چشمانم نمناک بود. اما چنان آرامشی همه وجودم را دربرگرفته بود که ناخودآگاه لبخند بر لب داشتم. بعد از صبحانه لباس پوشیدم که به محل قرار بروم. دیگر خبری از استرس و اضطراب نبود. درست به مثابه یک قرص آرامبخش مرهمی شد بر تمام ناآرامیهایم.
چه ارتباط زیبایی در فضای خواب برات ایجاد شده مارالم! و چقدر زیبا بیان کردی حس های نابت رو