روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

صدا

حدود ساعت نه ونیم صبح است که بیدار می‌شوم. نای بلند شدن ندارم، از این پهلو به آن پهلو میروم و یکساعت مداوم در رختخواب internet surfing  می‌کنم. از فکر اینکه صبحانه چی بخورم که حالم را بهتر کند و کمی از انرژی رفته‌ام را بازگرداند، هم‌چنان به تخت چسبیده‌ام. بالاخره ده و چهل دقیقه رضایت می‌دهم، بلند می‌شوم، لخ لخ کنان خودم را تا دستشویی می‌کشانم و در راه سری به آشپزخانه می‌زنم تا زیر کتری را برای معجون آب گرم، لیمو و عسل روشن کنم

قبل از آنکه تخم مرغ عسلی را بشکنم برای بار شصت و پنجم از امروز صبح تلگرام را آپدیت می‌کنم مبادا در همین چند ثانیه پیامی داده باشد و من ندیده باشم. مطمئن که می‌شوم خبری نیست، می‌نشینم پشت میز و تلویزون را بر حسب عادت روشن می‌کنم و برای باز هزارم به هشدار برای کبرا11 زل می‌زنم. هم‌چنان دستم به آپدیت تلگرام می‌رود و برمی‌گرد که ناگهان می‌بینم پیام می‌دهد، "سلام". seen نمی‌کنم، می‌گذارم is typing بودنش تمام شود و جلوتر برود. خوب است بعد از دو روز یادش هست من سرماخورده‌ام و این دو روز به همین دلیل خانه نشین شده‌ام. انگار دار احوالپرسی می‌کند. حواسم از کتری در حال جوش و تخم مرغ عسلی نصفه پوست کنده و پلیس بزرگراه پرسروصدا پرتِ پرت است که یک آن می‌بینم می‌نویسد "گرفتگی صدات بهتر شده؟". می‌خواهم بردارم seen کنم و جواب بدهم که یخ می‌زنم. از کجا بدانم گرفتگی صدایم بهتر شده. دو روز است که با هیچ‌کس تلفنی صحبت نکرده ام، به کسی صبح بخیر یا شب بخیر نگفته‌ام، یا برای کسی وویس نفرستاده‌ام، حتی با خودم هم هیچ کلامی ردوبدل نکرده‌ام!

می‌آیم دهان باز کنم و چیزی به خودم بگویم بلکه تون صدایم یادم نرود، پشیمان می‌شوم. از کجا بدانم! دیگر چه اهمیتی دارد که گرفتگی صدایم بهتر شده یا بدتر. به پوست کندن تخم مرغ ادامه می‌دهم و حواسم را جمع کبرا11 می‌کنم

 

#داستانک

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

چه رنج ها...

"از خودتان بپرسید: در زندگی چه رنج‌هایی را به جان می‌خرم؟"

چند  وقت پیش بود که این سوال را در مطلبی از سایت ترجمان دیدم. مقاله با این سوال کوبنده شروع می‌شد که معمولا به خودمان می‌گوییم در زندگی به دنبال چه هستیم و"چه می‌خواهیم" درحالی که درست تر است بگوییم در زندگی برای چه چیزهایی حاضریم رنج و سختی بکشیم، برای چه خواسته هایی حاضریم تلاش‌های طاقت فرسا نماییم.

دیروز برای بار پنجاه و ششم، تلاش ممتدم در اجرای کدی که نوشته بودم به شکست خورد، آن هم نه یکبار و نه دوبار و تا خود ساعت هفت شب میان سیستم های مختلف با قدرت های متفاوت، بیشتر از ده بار! مدام با خودم و کد و لپ تاپ و رم کلنجار رفتم و اینور و آنورش را تغییر دادم که به جواب برسم. در آخر در حالی که یک قدمی پاسخ نهایی رسیده بودم و داشتم ذوق میکردم که بالاخره مشکل را رفع کرده ام و این نرم افزار دیگر بازی درنمیاورد که آرایه هایت حجیم است و دیگر نمیتوانم متغیر جدیدتری بگیرم، به بن بست خوردم. فقط چند قدم با گرفتن پاسخ نهایی فاصله بود و نشد! حرص میخوردم که آخر باید همانکار را کنم که یک هفته پیش بدون تمام این دردسرها هم میشد انجامش داد، یعنی به عکس اجراهای قبلی بسنده کنم و جای نتایج خودم را خالی بگذارم. تمام هفته درگیر این بودم و برایم خیلی عجیب بود که چرا همچه شد و مگر نه اینکه تلاش نتیجه میدهد و الخ. بیشتر حسرت وقت از دست رفته میخوردم و حرص راحتی آنهایی که این راه ها را نرفته فهمیده بودند جواب نمیدهد همچه کدی با این حجم دیتا.

اما خوب تر که فکر کردم یاد همان سوال اول مقاله و همان مطلب افتادم و انگار آرامتر شدم. اگر نمی رفتم همه این راه ها را، به خودم انگار یک چیزهایی بدهکار میشدم. من باید رنج و سختی به ظاهر بی نتیجه را می‌کشیدم تا بعدتر انگار به آنچه می‌خواهم نزدیکتر شوم. نه اینکه این کد خیلی به چیزهایی که دنبالش هستم ربط دارد و نه اینکه ابداع و پتنت خاصی باشد، نه اصلا. ولی برای من یک قدم بود. قدمی که جلو نرفت، اما خب درجا که زد. هرچه باشد از ایستادن و یخ زدن که بهتر است:)

 

سیزدهم آذرماه یکهزاروسیصدونودوشش

 

لینک مقاله را میگذارم اینجا. برای خودم که بدانم از چه حرف می‌زدم بعدها:)))

http://tarjomaan.com/vdcg.q97rak9uypr4a.html

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

شعرگونه(1)

هر لذتی که می‌پوشم

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گشاد!

هر غمی که می‌پوشم

دقیق انگار برای من بافته شده

هرکجا که باشم...

 

#شیرکوه_بیکس

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

روز هفتم

تمام هفته را در انتظار فرصتی هستی او را ببینی. به محض دیدنش اعصاب خرد و داغان و دلتنگی هر روزه‌ات را سرش خالی می‌کنی، بحث می‌کنید، تلخ می‌شوید.

تمام روز را نشسته است تا شب برسد و تو بیایی. میخواهد برایت شام گرم کند میگویی شام خورده ای، قابلمه ای که با هزار امید چندین ساعت روی گاز مانده را لخ لخ کنان میکشد دنبال خودش که در یخچال جایش دهد. کاری که احتمالا باید پنج ساعت پیش میکرده و بابت انجام ندادنش دارد خودش را سرزنش میکند..

خوشحالی مثلا یکی از دغدغه هایت را جلو میبری و نشسته ای مرکز جمع و نظر میدهی و یکی را هم پشت اسکرین تماشا میکنی و یادت میفتد خیلی بیخبر شده ای از آنکه پشت اسکرین نشسته است و چقدر داری از دست میدهی زمان هایی که میتوانستی بهتر عمل کنی و یک هو برمیگیردی وسط جمع و میبینی اینجا هم نصفه نیمه نشسته بودی و نه رفته ای پشت اسکرین و دستش را بفشاری و نه کامل حرفی را تصویب کرده ای و نه هیچ چیز دیگر.

نه پیغام میدهید و نه فرصت میکنید بنشینید دل سیر تعریف کنید. ساعت ناهار میرسی و فقط نیم ساعت وقت دارید. کلمه ها فوران میکنند. از این در میگوید از آن یکی تعریف میکند، حس و حال به چهره اش میدهد، واکنشهایت را رصد میکند. تمام زورت را میزنی که لااقل پنجاه درصد حواست را جمع حرفهایش کنی. اینهمه راه آمده ای بشنوی و همه نگاهت به ساعت است. هم میشنوی هم نمیشنوی. نصفه نیمه هستی.

یک و نیم ساعتی که کلاس است و گاهی دوساعت طول میکشد، همراه استاد وارد می‌شوی و کنارش می‌نشینی و بعد از یک هفته میبینی‌اش. کمی می‌گذرد تازه یادت میفتد باید حالش را بپرسی و رسیدن بخیر بگویی. نمیشود بلند حرف زد و باید با مداد، کمرنگ روی جزوه ها یادداشت کنی. کوتاه مینویسی کوتاه جواب میدهد. به زور میخندد و به زور میخندی به شوخی تلگرافی که شکل گرفته است. تو حواست پرت است و او هم انگار جای دیگر است. نگاهت به ساعت است و اینکه چند دقیقه بعد که کلاس تمام شد اول از همه کدام یکی را انجام دهی که اولویت دارد.

در جلسه نشسته‌ای و قرار است به تو چیزی نشان بدهد و بیاموزد که برای ادامه کار حیاتی است. تکرار میکند و مدام تکرار می‌کند و سر تکان میدهی و راضی نمیشود. میفهمد آنجا نیستی. و مچت را میگیرد و مجبور به همراهی میشوی و نگاهت به ساعت گوشه مانیتور جلب میشود که کاش تمام شود پیش از آنکه ساعت اداری پایان پذیرد، یادت رفته کاری را انجام دهی.

صدای دریافت پیامک از گوشی می آید و بازش میکنی و مقدار واریز را می‌خوانی و پیغام‌های بعدی را میبینی و حس میکنی دارد بخشی از حقت پایمال می‌شود و دستت به جایی بند نیست و نمی‌دانی به کجا اعتراض کنی و حالت به هم می‌خورد از اینهمه انفعال که برای نگه داشتن چهره آرام و متینت لب به شکوه نمی‌گشاید و حالت به هم می‌خورد از اینهمه بی اطلاعی و اینهمه پیگیری نکردن و دنبال نکردن همه چی.

برای بار صدویکم میگوید خبری نداری و اعصابت به هم میریزد و نگران دنبال خبر میروی و میبینی خبر داشته و چه خبرهایی که یکی از یکی بدتر است و میمانی چه بگویی و خالی میکنی رویش آنچه را که بیش از یکماه است نگه داشته ای که تقصیر خودش است و با یک "باشه بابا" حالی‌ات میکند که گند زده‌ای و هزارسال هم بگذرد باز همان مزخرفی هستی در وقت فاجعه که تظاهر می‌کردی داری ازش دوری می‌کنی.

باز پناه می‌آوری به او و دلتنگی قلب فشرده شده‌ات را با دیالوگهای هامون قاتی میکنی و آرتیستیک اکشن میزنی و خرابتر میکنی آنچه را که قبلتر خراب کردنش را شروع کرده بودی. آخرش چشم باز میکنی و معذرت میخواهی بابت همه خرده کریستالهایی که پخش زمین کرده ای و نمیدانی که شاید دیگر نشود درستش کرد.

 

باز هم باید بنویسی؟! چقدر دیگر لازم است تا این هفته تمام شود و باور کنی که همه اینها و خیلی بیشتر از اینها در تنها هفت روز از سال رخ داده است و رخ می‌دهد و رخ خواهد داد و تو... 

تو بی‌ملاحظه‌ای؟!

 

دوم آذرماه یکهزاروسیصدونودوشش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand