تمام
هفته را در انتظار فرصتی هستی او را ببینی. به محض دیدنش اعصاب خرد و داغان و دلتنگی
هر روزهات را سرش خالی میکنی، بحث میکنید، تلخ میشوید.
تمام
روز را نشسته است تا شب برسد و تو بیایی. میخواهد برایت شام گرم کند میگویی شام
خورده ای، قابلمه ای که با هزار امید چندین ساعت روی گاز مانده را لخ لخ کنان
میکشد دنبال خودش که در یخچال جایش دهد. کاری که احتمالا باید پنج ساعت پیش میکرده
و بابت انجام ندادنش دارد خودش را سرزنش میکند..
خوشحالی
مثلا یکی از دغدغه هایت را جلو میبری و نشسته ای مرکز جمع و نظر میدهی و یکی را هم
پشت اسکرین تماشا میکنی و یادت میفتد خیلی بیخبر شده ای از آنکه پشت اسکرین نشسته
است و چقدر داری از دست میدهی زمان هایی که میتوانستی بهتر عمل کنی و یک هو
برمیگیردی وسط جمع و میبینی اینجا هم نصفه نیمه نشسته بودی و نه رفته ای پشت
اسکرین و دستش را بفشاری و نه کامل حرفی را تصویب کرده ای و نه هیچ چیز دیگر.
نه
پیغام میدهید و نه فرصت میکنید بنشینید دل سیر تعریف کنید. ساعت ناهار میرسی و فقط
نیم ساعت وقت دارید. کلمه ها فوران میکنند. از این در میگوید از آن یکی تعریف
میکند، حس و حال به چهره اش میدهد، واکنشهایت را رصد میکند. تمام زورت را میزنی که
لااقل پنجاه درصد حواست را جمع حرفهایش کنی. اینهمه راه آمده ای بشنوی و همه
نگاهت به ساعت است. هم میشنوی هم نمیشنوی. نصفه نیمه هستی.
یک
و نیم ساعتی که کلاس است و گاهی دوساعت طول میکشد، همراه استاد وارد میشوی و کنارش
مینشینی و بعد از یک هفته میبینیاش. کمی میگذرد تازه یادت میفتد باید حالش را
بپرسی و رسیدن بخیر بگویی. نمیشود بلند حرف زد و باید با مداد، کمرنگ روی جزوه ها
یادداشت کنی. کوتاه مینویسی کوتاه جواب میدهد. به زور میخندد و به زور میخندی به
شوخی تلگرافی که شکل گرفته است. تو حواست پرت است و او هم انگار جای دیگر است.
نگاهت به ساعت است و اینکه چند دقیقه بعد که کلاس تمام شد اول از همه کدام یکی را
انجام دهی که اولویت دارد.
در
جلسه نشستهای و قرار است به تو چیزی نشان بدهد و بیاموزد که برای ادامه کار حیاتی
است. تکرار میکند و مدام تکرار میکند و سر تکان میدهی و راضی نمیشود. میفهمد آنجا
نیستی. و مچت را میگیرد و مجبور به همراهی میشوی و نگاهت به ساعت گوشه مانیتور جلب
میشود که کاش تمام شود پیش از آنکه ساعت اداری پایان پذیرد، یادت رفته کاری را
انجام دهی.
صدای
دریافت پیامک از گوشی می آید و بازش میکنی و مقدار واریز را میخوانی و پیغامهای
بعدی را میبینی و حس میکنی دارد بخشی از حقت پایمال میشود و دستت به جایی بند
نیست و نمیدانی به کجا اعتراض کنی و حالت به هم میخورد از اینهمه انفعال که برای
نگه داشتن چهره آرام و متینت لب به شکوه نمیگشاید و حالت به هم میخورد از اینهمه
بی اطلاعی و اینهمه پیگیری نکردن و دنبال نکردن همه چی.
برای
بار صدویکم میگوید خبری نداری و اعصابت به هم میریزد و نگران دنبال خبر میروی و
میبینی خبر داشته و چه خبرهایی که یکی از یکی بدتر است و میمانی چه بگویی و خالی
میکنی رویش آنچه را که بیش از یکماه است نگه داشته ای که تقصیر خودش است و با یک
"باشه بابا" حالیات میکند که گند زدهای و هزارسال هم بگذرد باز همان
مزخرفی هستی در وقت فاجعه که تظاهر میکردی داری ازش دوری میکنی.
باز
پناه میآوری به او و دلتنگی قلب فشرده شدهات را با دیالوگهای هامون قاتی میکنی و
آرتیستیک اکشن میزنی و خرابتر میکنی آنچه را که قبلتر خراب کردنش را شروع کرده
بودی. آخرش چشم باز میکنی و معذرت میخواهی بابت همه خرده کریستالهایی که پخش زمین
کرده ای و نمیدانی که شاید دیگر نشود درستش کرد.
باز
هم باید بنویسی؟! چقدر دیگر لازم است تا این هفته تمام شود و باور کنی که همه
اینها و خیلی بیشتر از اینها در تنها هفت روز از سال رخ داده است و رخ میدهد و رخ
خواهد داد و تو...
تو
بیملاحظهای؟!
دوم
آذرماه یکهزاروسیصدونودوشش