باید خودم چیزی می‌نوشتم درباره‌اش. یک بار کوتاه نوشتم. همان روزی که خبر را شنیدم. اما به او قول داده بودم چیزی نگویم تا کسی متوجه نشود. بنابراین پست را خصوصی کردم، مختص خودم. حالا خودش بعد از شش ماه نوشته و همه چیز را عالی توضیح داده، محکم و قوی. مثل تصویری که از او در تمام این 27 سال سراغ دارم. از زبان خودش خوانده شود بهتر است:

از تولد ۲۷ سالگیم دوماه نگذشته بود که نصف شب تو غلت زدن متوجه یه توده سفت تو سینه چپم شدم. متولد اکتبرم (ماه جهانی آگاهی بخشی در مورد سرطان پستان)، راجع به سرطان پستان شنیده بودم، پیگیر شدم با اینکه توی هر سونو گرافی فیبرو آدنوما (نوعی توده خوش‌خیم) ذکر شده بود. اما پیشنهاد نمونه‌برداری داده بودند. دکتر قبلا به من توضیح داده بود که کلا چون توده بزرگه بهتره عمل کنی، با نمونه‌برداری و ام‌آر‌آی ما با آگاهی بیشتری عمل می‌کنیم و احیانا اگر توده سرطانی باشه ما بافت اطراف رو برمی‌داریم و بعد برای ادامه درمان صحبت می‌کنیم. پرسیدم کدوم سریعتره، گفت سونوگرافی. با اصرار خودم نوبت نمونه‌برداری تحت سونوگرافی که یک ماه و نیم بعد بود به فرداش موکول شد، سه روز طول کشید جواب پاتولوژی اومد، دست و پا شکسته تو اینترنت سرچ کرده بودیم اما اصطلاح‌ها کاملا تخصصی تر از این بود که بفهمیم چه خبره، تقریبا مطمئن بودیم چیزی نیست، آخرین نفر نوبتمون شد، دکتر جراح معاینه کرد گفت توده اصلا نوع خوبی نیست، فردا بین بیمارا عملت میکنم. ما شوک شده بودیم. دکتر عکس نشونم داد که عمل حفظ پستان چطوریه و جای عمل باقی نمیمونه. فردا بعد عمل که به هوش اومدم دستم روی سینم بود. خیالم راحت بود که از بدنم پاک شده، ته دلم دعا میکردم جواب پاتولوژی جراحی چیز دیگه ای باشه و من همین الان خوب شده باشم. اما جواب پاتولوژی باز هم خوب نبود. منی که تاحالا سِرُم نزده بودم حالا باید دنبال دکتر انکولوژیست (دکتر خون و سرطان) پیدا میکردم. حتی سختم بود از رو اسمش بخونم. از جراح، روان‌درمانگر و دوستام پرس و جو کردم و در نهایت دکترمو انتخاب کردم. خونسردی، مسئولیت‌پذیری و وقت گذاشتن دکترم فاکتورای مهمی واسم بودند.

من روحیم خوب بود چون می‌دونستم از پسش برمیام، هنوز خیلی جاها نرفته بودم، هنوز کلی چیزارو مونده یاد بگیرم، اتابک منتظرمه، قرار بود بعد چهلم زندایی نسرین نامزد کنیم و دو روز بعد نامزدی موهام شروع کرد به ریختن. اتابک بهم اطمینان داد برنامه‌هامون دیر و زود میشه اما چیزی تغییر نمی‌کنه، به حرفام به ترسام کاملا گوش می‌کرد. مامان بابا خیلی بهم روحیه می‌دادن، مثال میاوردن که کسایی که خوب شدن و الان سال‌هاست مشکلی نداشتند. باهاشون قرار گذاشتم هیچ کس از بیماری من صحبتی تو خونه نکنه ، هر وقت لازم بشه خودم میام حرف میزنم، و هر روز باهاشون حرف می‌زدم، دلم نمی‌خواست وقتی حواسم رو ازش پرت کردم دوباره بهم یادآوری بشه، تو خونه از واژه سرطان با احتیاط استفاده می‌شد. تصمیم گرفتیم خانواده‌هایی رو در جریان بذاریم که از نزدیک فقط در ارتباطیم، تماس‌های احوال‌پرسی و کنجکاوی‌ها، آزاردهنده می‌شدند؛ پس حذفشون کردیم. زمان برد که شرایطمو بپذیرم و صحبت کردن راجع به بیماری آزارم نده. اما با سوالهایی مثل خونواده شوهرت میدونن؟ واکنش شوهرت چیه؟ هیچ‌وقت کنار نیومدم و باهاش کنار نمیام! چه خوب می‌شد اگر حال بیمار برامون مهم‌تر از ارضای حس کنجکاویمون باشه. به فرض که جواب سوالا منفی باشه، بیمار رو پرت میکنید وسط دردهایی که می‌کشه! به بیمار از کسایی که فوت شدند مثال نیارید، بیمار به دکترش و تیم پزشکی اعتماد کرده و به این اعتماد برای درمان نیاز داره حرفی از تزریق داروی اشتباهی و دزدیدن دارو نزنید. اگر نمیتونید باری از رو دوششون بردارید دردشون رو بیشتر نکنید. پیشنهاد پوستیژ و چیزهای مشابه ندید، من با بی مو بودنم اوکی بودم چرا این حس رو القا میکنید که برای حفظ آرامشِ بصری شما که سر بی مو نمی‌پسندید من حس بدی نسبت به خودم داشته باشم. خداروشکر این موارد برای من کم اتفاق افتاد...

موهام که ریخت به خودم گفتم الهام تو از نوزادی موهای پُری داشتی، خدا خواسته اون شش ماه رو با الان عوض کنه، تا الان تو توجهت رو اطرافیانت بود، وقتشه قبل ازدواجت تمام وقتت رو با مامان بابات بگذرونی، اینم یه فرصته. به مرگ فکر کردم، چند سال پیش با کمک درمانگرم با مرگ کنار اومده بودم. چیزی که برام مهمه اینه که درد نکشم فقط، پس به خودم قول دادم جوری زندگی کنم که حسرت چیزی به دلم نباشه. بزرگترین ترسم برگشت بیماری و متاستازه. با کوچکترین تغییری تو بدنم این ترس میاد سراغم، هرچند که این تغییرات تمومی ندارند و همه رو باید جدی بگیرم و با دکترم درمیون بذارم.

و اما حال خودم حین درمان: حالت تهوع و بی‌اشتهایی سه روز اول تزریق غالبه اما خستگی و ضعف همیشگیه. بخاطر هورمونها پرخاشگر و عصبی می‌شدم که یک هفته بعد برطرف میشن، بخاطر پایین اومدن گلبول سفید نباید تو جمع شلوغ برم و مهمون شلوغ بیاد. بخاطر بالا بردن گلبول سفید تزریق زیر جلدی داشتم که تا چند روز استخوان درد شدید می‌ده. یه تولد دعوت شدم که رفتم فرداش تا ۶ عصر نمی‌تونستم از تخت پایین بیام. پس کار و کلاس و ورزش تعطیله تو این مدت. بخاطر برداشتن سه گره لنفاوی هیچ وقت نباید چیز سنگینی با دست چپم بلند کنم. نباید کشیده بشه و خراش برداره.

ممنونم از خانواده و دوستام که هوامو داشتن، حمایتم کردن و کمکم کردن این مسیر رو برم. دوستتون دارم و تو این مدت به تک‌تکتون گفتم. آرزو میکنم که این اتفاق از همه دور باشه، اما این نکته‌ها رو یه گوشه از ذهنتون داشته باشید؛

پی‌نوشت۱ : خانوم‌ها تو هر سنی چک‌آپ ماهیانه بعد پریود فراموش نشه، اکثرا خود بیمارا متوجه سرطان سینه شدن، پس جدی بگیرید.

پی‌نوشت ۲: اگر دیدی کسی مبتلا شده بهش پورت شیمی درمانی رو پیشنهاد کنید.

پی‌نوشت ۳: آزمایش ژنتیک قبل از شروع شیمی درمانی انجام بشه، این آزمایش رو برای بررسی به خارج می‌فرستن و سه ماه طول می‌کشه تا جوابش بیاد، هزینش به نرخ بین‌المللی هست. اما همه ژن‌ها رو بررسی می‌کنند.

پی‌نوشت ۴: علاوه بر بیمه درمانی، قبل از ابتلا بیمه عمر رو جدی بگیرید، می‌تونید چند بیمه عمر داشته باشید و هر کدوم سقف هزینه بیماری های خاص رو به بیمار پرداخت می‌کنند. لازمه اضافه کنم که آزمایش ژنتیک رو بیمه درمانی پوشش نمیده پس بهتره بیمه عمر داشته باشیم.

 

چهارده تیرماه یکهزار و سیصدونودوهشت

الهام


الهام