امروز هوس کردم سر بزنم به فیس‌بوک بعد از حدود سه سال. چرخ میزدم در صفحه‌ام که سه سال است هیچ تغییری در آن رخ نداده و نگاه می‌کردم به پست‌های قدیمی و نوشته‌هایم. به عکس‌هایی که چروک زیر چشم نداشتند و متنهایی که انصافا اغلب پرحس و شورتر از اکنونم بودند. 

میان آن ها چشمم خورد به پستی از یلدای سال 92. یعنی درست چهارسال پیش. غم فقدان عمیقی داشت.

خیلی چیزها از آن سال تا حالا تغییر کرده، خیلی آدمها رفته‌اند و آمده‌اند و من بزرگ شده‌ام اگر نگویم پیر، ولی این غم فقدان...

حس متن برایم تازه است هم‌چنان. شاید چون یلدای امسال به "نبودن"های قبلی اضافه شده است. آنکه در گذشته بود و آنکه باید در آینده باشد.

متن را اینجا میگذارم برای خاطره بازی. باید باور کنم یلداها تغییر می‌کنند، آدم‌هایی که برگزارش می‌کنند هم.

 

امروز همینطور که داشتم آجیل‌های شب یلدا را ظرف می‌کردم یاد «باباجون» افتادم. یاد شب یلدای بچگی‌هایم که همه خانه‌ی باباجون جمع می‌شدیم. یاد همان سالی افتادم که برق منطقه‌ای درست شب یلدا قطع شد و همگی زیر نور چراغ گازی نشستیم و انار خوردیم. همان چراغ گازی خوشگل توی هال که بعد از آن هر سال خدا خدا می‌کردم دوباره شب یلدا برق برود و باباجون مجبور شود آن را روشن کند.

شبهای یلدا «باباجون» ساعتها کنار بخاری مشغول بود تا به قول خودش از ارده و شیره‌ی خرما و انگور معجون شب یلدا بسازد. معجونی که پس از آماده شدنش به همه یکی یک لقمه می‌داد اما هرچه به من اصرار می‌کرد من بیشتر انکار می‌کردم. نمی‌دانم من که سلیقه‌ی غذایی‌ام هر چند سال یکبار به کل دچار دگردیسی می‌شود چطور پس از این همه سال همچنان از ارده و شیره‌ی انگور بدم می‌آید. شاید «نرودا» راست می‌گفت که پس از تو «تمام انگورهای سیاه صحرا طمع بدوی اشک را دارند

 

شب یلدای 1392