اولین بار که در مقابل حرف‌ مامان روی حرف خودم پافشاری کردم گمانم هشت سالم بود. برای همین مداد رنگی سی و شش رنگ استدلر. این اولین چیزی است که یادم می‌آید. شاید قبل‌ترش هم بوده اما خاطرم نیست. مثلا یادم هست، پیراهنی داشتم که از مدل، یقه، رنگ و پارچه‌اش متنفر بودم. هنوز هم معتقدم چیز بدقواره‌ای بود. اما هیچوقت حریف مامان نشدم که آن را تنم نکند. تا همان حدودهای هشت سالگی می‌پوشاند تنم.

ردیف سی و شش رنگه استدلر از پشت ویترین خیلی جذاب بود. آن موقع کلاس نقاشی می‌رفتم، با مدادرنگی و گاهی هم آبرنگ و پاستل آموزش می‌دادند. چندماهی از جلویش رد می‌شدم و اصرار می‌کردم که برایم یکی از این‌ها را بخرد. بنظر مامان چیز بی‌خودی بود. سی و شش اضافه و به‌دردنخور آن هم برای منی که در کلاس نقاشی به‌اندازه یک دختر هشت ساله رنگ از مدادهای رنگی داشتم. مخالف مصرف‌گرایی ما بود. اما من هربار از جلوی مغازه رد می‌شدیم تا به کلاس برسیم نگاهش می‌کردم تا مطمئن شوم فروش نرفته است. چندماهی گذشت تا اینکه دستم آمد باید از راه دیگری وارد شوم. نرم کردن دل بابا! شروع کردم به جویدن مخ بابا که مدادرنگی‌های من کافی نیستند و من همین را می‌خواهم و لازمش دارم و اینها. بابا کوتاه نمی‌آمد. می‌گفت صبر کن وقتی با مادرت آمدی بخر، صبر کن به او هم بگوییم، صبر کن شاید لازمش نداشتی و ... . اما من اهل بیخیال شدن نبودم. یک‌شبه ندیه بودمش که، چند ماهی بود دل به دل رنگینش داده بودم. با کمی مویه و بغض راضی‌اش کردم آن شب پول زیادی خرج مدادرنگی‌ها کند. آوردیمش خانه، قشقرقی به پا شد. که سرخود چرا خریدید، با من چرا مشورت نکردید، هرچه بچه گفت که نباید گوش بدهی و الخ.

عاشقش شده بودم! هر روز با وسواس سی و شش رنگ را مرتب می‌کردم در جعبه فلزی و سایه روشن رنگ‌ها را می‌چیدم کنار هم. یک اصرار خاصی هم داشتم که رنگ سفیدش را استفاده کنم. مدام روی این کاغذ آن کاغذ می‌کشیدم ببینم کجا می‌کشد! بهترین نقاشی‌های مدادرنگی‌ام را با همان‌ها کشیدم. یکی دوتاشان را قاب کردیم. چند وقت بعد نقاشی با مداد رنگی را بوسیدم و کنار گذاشتم، رفتم سراغ پاستل و بعدتر هم رنگ روغن و بوم‌. اما همان چندماه کوتاه برایم یک‌جور دیگر شد. هنوز مزه نقاشی کردن با آن‌همه رنگ را به‌خاطر دارم. یادم هست اوایل دلم نمی‌آمد جعبه فلزی را تا کلاس نقاشی ببرم، مبادا کسی از من یک رنگش را طلب کند. این را هم یادم می‌آید که بعضی رنگ‌هایش به‌قول مامان «بی‌خود» بود و هیچ‌وقت به‌کار نقاشی نیامد. اما برای من همه‌شان عزیز بودند. حتی آن سفید بدقلق که هرگز نفهمیدم چرا در طیف مدادهای رنگی قرار می‌گیرد وقتی که حتی روی مقواهای مشکی هم رنگی از خودش به‌جا نمی‌گذارد.

دیشب، بعد از گذشت حدود هجده سال باز هم نشستم و با وسواس مرتبش کردم از طیف روشن تا طیف تیره. یک‌جورهایی برایم نماد اصرار و مقاومت است. نماد چیزی که می‌خواستم و آخرش هم شد. با اینکه مدادها حتی تا نصفه هم تراشیده نشده‌اند اما از خریدشان پشیمان نیستم. با همان عشقی نگاهشان می‌کنم که هجده سال پیش پشت ویترین نگاه می‌کردم. دوتا رنگش گم شده انگار. سفید اما، نتراشیده و استوار همان‌جا نشسته که هجده سال پیش بود.


بیست و هفتم اسفندماه یکهزاروسیصدونودوشش


جعبه مداد رنگی