روز هفتم، چهارشنبه 5 اردی‌بهشت:

صبح عمو سنگی نشست خبری دارد و بازهم محدودیت در ورود داریم. البته خیلی اوضاع قابل کنترل‌تر است. بعد از آن یک کارگاه دو ساعته داریم که نیلوفر مترجمی همزمان از ایتالیایی‌اش را انجام می‌دهد. چیچیلیا مانیینی بانوی 90 ساله‌ای که از ایتالیا آمده، به سختی راه می‌رود اما لبخند و انرژی ناتمامی دارد! برایش صندلی می گذارند اما می‌گوید کارگاه باید ایستاده برگزار شود و تمام دوساعت را می ایستد! عکاس و دستیار کارهای پازولینی بوده و اولین زن مستندساز بعد از جنگ جهانی دوم. نیلوفر هم تمام دوساعت ایستاده پابه‌پایش ترجمه می‌کند. پیش از شروع کارگاه یکی از خدمه که صندلی‌ها را جابجا می‌کند، محو تماشای ایتالیایی حرف زدن نیلوفر و عسل و مصطفی با چیچیلیا شده، انگار که با خودش حرف میزند، رو می‌کند با حالتی حسرت‌وار به من:«آقام چقدر بهم گفت برو درس بخون‌هااا گوش نکردم!»

یک اکران از کشور افغانستان داریم، «نامه به رئیس‌جمهور». مهمانان ویژه این اکران از کشور افغانستان یا سفارت بسیارند. لهجه‌شان را دوست دارم. با لبخند و محبت بیشتری راهنمایی شان می‌کنم. دلم می‌خواهد جوری میزبانی کنم تا عوض همه ظلم و ستمی که خودبرتربین‌های پارسی این سال‌ها در حق افغانستانی‌ها روا کرده‌اند دربیاید، انگار مسئولیت بیشتری در قبال آن‌ها دارم نسبت به سایر مهمان های خارجی اروپایی. متین و آرام هستند. تا شروع فیلم محو تماشای بیان شیوایشان شده‌ام. چند دقیقه‌ا از فیلم را می‌بینم. بنظرم فیلم خوبی است حیف که فرصت ندارم:(

عصری «نگار» دعوای نافرمی با یلدا کرده است. خود بحث و جمله مهم نیست اما اینکه با لحن تو چقدر خنگی گفته شود خستگی کار 14 ساعته را روی دوش آدم می‌گذارد. قبل‌ترش هم شخصی آمده و با بیانی بدتر قرآن درآورده و یلدا را وادار به قسم خوردن کرده، چرا که نگذاشته دیروز با بلیت سانسی دیگر وارد سانسی شلوغ شود. وقتی دیدم خیلی سعی دارد ظاهر باوقارش را حفظ کند دستش را گفتم برویم بام. همان هوای غروبی که دیروز حال مرا خوب کرده بود برای او هم کارساز شد:)

باهم سالن 6 را ورود می‌دهیم و می نشینیم چند دقیقه روی نیمکت. مشغول حرف زدنیم که یکهو سروصدای دعوا می‌آید. منتظر می‌شویم صدا بخوابد ولی اوج می‌گیرد و با صدای شکستن و فریاد همراه می‌شود و جفتمان مطمئن می‌شویم از داخل سالن6 است و با کله پرواز می‌کنیم سمت درب سالن، پشت سرمان حراست سالن است که هول کردن ما را دیده! تا خودم را پرتاب می کنم در سالن چشم‌ها سمتم برمی‌گردد و می‌فهمم این سروصدای فیلم بوده در سالن تابستانی شماره 6. ماموران حراست می‌گویند شما جوری دویدید که بیشتر نگران شما دوتا شدیم:)))) من و یلدا بین خنده و خجالت مانده‌ایم.

وحید می‌آید و کارت مهمانش را تحویلش می‌دهم. می‌برم بام را نشانش می‌دهم. به وجد می‌آید و قرار می‌شود جوری تبلیغ کند که شیرین هم راضی شود به آمدن. یک بلیت از نمایش‌های مستند برایش می‌گیریم.

نمایش شلوغ آستیگمات برای شب و باز هم صف مردم و اهالی رسانه‌ی که بی‌بلیت و فقط با کارت اصرار به ورود دارند! برخی دیگر که کلا با بلیت سانسی دیگر وارد می شوند به این امید که ما اسم فیلم را چک نمی‌کنیم! عوامل طبق معمول دیر کرده‌اند و بی‌نظم می‌آیند. به جز خانم شبنم فرشادجو که مانند فیلم‌های طنزش خندان و پرانرژی است و یک ربع پیش از نمایش آمده. با دیدن درهم‌ریختگی اوضاع و کمبود نیرو، کنار ما می‌ایستد و می‌گوید اگر کاری از دستم برمی‌آید بگویید کمکتان کنم. یلدا می‌سپرد که دو ردیف اخر را در سالن برای مهمانان ویژه نگه‌دارد.

چندین نفر را از صف بیرون می‌کشیم و می‌گوییم لطفا از محدوده ورود خارج شوند. هرکدام بهانه‌ای می‌آورند و اصرار دارند بمانند تا از سرشلوغی ما و توصیه این آن استفاده کنند. رضی هم آمده کنار ما تا حواسش باشد، حسابی این روزهای آخر خسته شده و این یکی بلبشو واقعا دیگر روی اعصابش دارد می‌رود. حواسم به خانمی هست که بلیت ندارد و حرف هم گوش نمی‌دهد که می‌بینم دارد با رضی حرف می‌زند، رویم برمی‌گردانم می‌بینم نیست! وسط چک کردن کارت‌ها و خوشامد گفتن از رضی می‌پرسم کجا رفت، می‌گوید رفت داخل ببیند جا نیست، می‌خواهد روی پله بنشیند. یکدفعه داغ می‌کنم و یاد تعداد کثیری می‌افتم که مرتب در صف ایستاده‌اند تا اگر جا بود بی‌بلیت وارد شوند، داد می‌زنم«رضی بخدا اگه اینو همین جوری راه بدی من امشب کارتم رو تحویل می‌دم و دیگه نمیام!» تحکم و عصبانیت در صدایم رضی را وامی‌دارد برود داخل سالن و آن خانم را بکشد بیرون. بعدا می‌فهمم چقدر عصبانی بودم، پیش هم هی باشوخی جمله مرا می‌گوییم و می‌خندیم. از رضی هم عذرخواهی می‌کنم. اکران آستیگمات هم همان دو اهالی رسانه پرحاشیه شلوغی می‌کنند و در حالی‌که هرکس بلیت داشته وارد سالن شده و تعدادی هم بدون بلیت چون جا داشتیم وارد شده‌اند، شروع به شکایت از بی‌نظمی و فیلمبرداری از دادوفریادهای خودشان می‌کنند. از آن دونفری که بیشتر طی این چند روز اذیتمان کرده‌اند عکس می‌گیریم و می‌رویم با یلدا پیش کیوان کثیریان. تا عکس‌ها را می‌بیند و روایت ما را می شنود چهره‌اش در هم می‌رود، میکائیل شهرستانی که او هم از دست این چند نفر کفری شده می‌گوید همین الان کارتشان را بگیر و باطل کن. کثیریان و یک خانم دیگر از من و یلدا حسابی عذرخواهی می‌کنند و می‌گویند واقعا مانده‌ایم با سابقه بیست ساله این‌ها چه کنیم که منتقدهای بنامی هم هستند، شما بزرگوار و صبورید ما معذرت می‌خواهیم. حرفها و برخورد کثیریان خیلی آرامش‌بخش‌ است.

پشت تلفن و چت کردن بحثم می‌شود. روی اعصابم اثر می‌گذارد. اما آخر شب با یلدا تصمیم می‌گیریم بمانیم بعد از آخرین ورود سالن‌هایمان، تنگه ابوقریب را تماشا کنیم. سالن پر است و روی پله‌ها نشسته‌ایم. تعدادی بعد از یک ربع‌ساعت خارج می‌شوند و می‌شود روی صندلی نشست. لوریس چکنورایان موقع خروج کنار من می ایستد با همان خنده نمکینش می گوید می‌توانی روی صندلی من بنشینی من دیگر برنمی‌گردم دخترم. صحنه‌های جنگی خیلی جذاب در فیلم گنجانده شده اما فقدان یک درام پرکشش کلیت فیلم را شهید کرده.