طرف‌های سال 89 بود که برای کنکور کارشناسی آماده می‌شدم. آن‌وقت‌ها برای فرار از فضای پرتنش و استرس کنکور به هرچیزی توسل می‌جستم. یادم هست، جمعه‌ها ساعت شامم را تنظیم می‌کردم تا با پخش سریالی که گمانم از شبکه 3 بود هم‌زمان شود. سریالی بود که حتی نامش را الان به خاطر ندارم(یک‌ساعتی وقت صرف کردم تا با هزار بدبختی و جستجوی کلیدواژه‌ها نامش را یافتم، «بازگشت خوشبختی») اما فضای درون داستان بدجوری مرا به دنبال خودش می‌کشاند. دختری بود به نام «مویی» که در شهرستانی به‌نام «آشی‌مویی» در ژاپن بعد از جنگ جهانی اول زندگی می‌کرد. مادرش او را وقتی نوزاد بوده در پله‌های ایستگاه قطار رها کرده بود و رئیس ایستگاه مویی را بزرگ می‌کرد. تصاویر زندگی بی‌رنگ اما شادمان مویی که در محیطی محبت‌آمیز در کنار پدرخوانده خود و عمه‌ها و خاله‌ها و فرزندانشان رشد می‌کرد، آرامشی عجیب داشت. خانواده فقیری که مویی آرام و مهربان را پذیرا بودند. او وقتی بزرگتر می‌شود تصمیم می‌گیرد به‌دنبال مادر واقعی‌اش به توکیو برود. آن جا مشکلات و سختی‌های فراوانی می‌بیند، پول‌هایش را از دست می‌دهد و در آخر در حالی‌که پولی برای پرداخت سوپی که خورده را ندارد مجبور می‌شود نزد پیرزنی کج‌خلق در رستوران شروع به کار کند. نمی‌خواهم تمام داستان فیلم را اینجا شرح دهم. کلیات را بگویم که مویی اعتماد پیرزن را جلب می‌کند، در کنارش آشپزی یاد می‌گیرد و برای گرداندن رستوران حسابی حرفه‌ای می‌شود. چندسالی سپری می‌شود، شعله‌های جنگ جهانی دوم در ژاپن بلند می شود، مردانی که مویی که به آن‌ها دل بسته به جنگ رفته و ناپدید می شوند، رونق رستوران که پاتوق کارگران معدن و کارخانه‌های اطراف است با رکود اقتصادی می‌خوابد، مویی ازدواج می‌کند، صاحب فرزند می‌شود، همسرش که مهندس است برای طراحی پل‌های جنگی مجبور می‌شود با ارتش به ماموریت برود، صاحب رستوران بیمار می‌شود، ... .

 

همه این‌ها را با تعدادی دیگر از حوادث تلخ آن سال‌های ژاپن که احتمالا در سریال اوشین یا هانیکو دیده‌اید، ادغام کنید و برای لحظه‌ای تصور کنید که مویی چه حالی دارد. از همسرش خبری ندارد، فرزند یکساله‌اش به او وابسته است، پدرش توان کار کردن در جایی جز ایستگاه قطار که دارد متروکه می شود را ندارد، مواد غذایی در توکیو قحطی آمده، گرداندن رستوران با هزینه‌های گزاف دیگر صرف نمی‌کند، هر روز شهر خالی‌تر از مردان واقعی می‌شود، کسانی هم که باقی مانده‌اند جز ناامیدی و ناله چیزی ندارند تا به مویی عرضه کنند.

در این بین مویی به علت علاقه‌اش به کتاب با زنی دوست شده که کتابدار است و البته فعالیت‌های سیاسی مخفی می‌کند. او که از مخالفان امپراطوری ژاپن و سیاست‌های جنگ‌افروزانه‌اش است، در روزهای پرالتهاب جنگ جهانی دوم تحت تعقیب قرار می‌گیرد و مجبور به فرار می‌شود. مویی یک شب در خانه خود به او پناه می‌دهد، کتاب‌های ضدجنگی که همراه آن زن است و اغلب مخاطب کودک دارند را تورق می‌کند و از او یک سوال می‌پرسد «حالا که همه چیز به هم ریخته است آیا این کارها لازم است؟ آیا خودکشی نیست؟»

زن کتابدار پاسخی به مویی می‌دهد که دلیل حقیقی من برای نوشتن این یادداشت طولانی است.

«در هر دوره‌ای که زندگی می‌کنیم، آینده بچه‌ها باید روشن باشه!» او می‌گوید مویی دختری قوی است که همچنان رستوران را در این شرایط باز نگه داشته، هم‌چنان «امید» دارد که همسرش از جنگ بازگردد، «امید» دارد که پیرزنِ صاحب رستوران حالش خوب شود و سرپا بایستد، می‌گوید همه این‌ها لازم است چرا که آینده بچه‌ها باید روشن باشد.

حرف‌های آن زن، جرقه‌ای در ذهن مویی می‌شود، او رستوران را تبدیل به مکانی برای اغذیه بسیار ارزان و سبک که از ته‌مانده مواد غذایی باقی‌مانده در شهر و انبارها حاضر می‌کند، می‌نماید و به بیان خودش تصمیم می‌گیرد در آن شرایط سیاه و تاریک، نه ساندویچ‌های کوچک بلکه «امید»های کوچک را در کاغذ بسته‌بندی کرده و به دست مردمان شهر دهد. با لبخند و با همدلی چون «در هر دوره‌ای که زندگی می‌کنیم، آینده بچه‌ها باید روشن باشه!».

 ماه‌های اخیر، حوادث بازار و اوضاع اقتصاد مملکت، دزدی‌ها و رانت‌ها، بسته‌های سیاسی و اقتصادی ناکارامد، اخباری که هر روز از نقطه‌ای تاریک‌تر رونمایی می‌کند و از همه این‌ها فجیع‌تر اعتمادی که در جامعه از بین می‌رود و ما هر روز نزارتر از دیروز به اطرافمان نگاه می‌کنیم، حسابی مرا به یاد این سریال انداخته. به بچه‌هایی فکر می‌کنم که قرار است در این سن فقط در پارک‌ها بازی کنند و بخندند نه اینکه نمودارهای نوسان دلار را در لپ‌تاپ بزرگ‌ترهایشان تماشا کنند. به این فکر می‌کنم که اگر 6 ساله بودم و قرار بود هر لحظه که بزرگتری را می‌بینم تاکید کند «این مملکت جای ماندن نیست»، «همه چیز گران شده» و «سکه امروز 4 میلیون را رد کرد!» چطور می‌خواستم شب‌ها بخوابم؟ چطور می‌خواستم ریشه بدوانم در ایران، چطور می‌خواستم برای آبادی‌اش دل گرو بگذارم؟

حرفم شعار دادن و ماندن و ساختن و وطن‌دوست بودن و مهاجرت نکنیم و این چیزها نیست، چون خودم هم اعتقاد دارم زمین خدا فراخ شده تا اگر عرصه بر ما تنگ است بی‌بهانه‌گیری هجرت کنیم، اما خب در هر دوره‌ای که زندگی می‌کنیم، آینده بچه‌ها باید روشن باشه! حرفم این است. ذهن‌هایشان را بخاطر اعتقادات و ناامیدی‌های خودمان شستشو ندهیم. نمی‌توانیم همه گرسنگان کشور را سیر کنیم اما چندتایی  «ساندویچ کوچک امید» که می‌توانیم پخش کنیم.