نعیم عسلویه بود و تازه قرار بود ساعت 5 پروازش بلند شود. از صبح برف سنگینی درتهران شروع شده بود. خانه مامان و بابا بودم و کلاسهایم همگی لغو شده بودند. ظهر با هزار بدبختی و ترافیک و برفگیر شدن من و مامان و بابا خودمان را رسانده بودیم به خانه ما تا کمی لباس گرم بردارم و شوفاژهای خانه را روشن کنم. برق منطقه قطع بود و شوفاژخانه از کار افتاده بود. اتوبان قفل شده بود و همهاش تقصیر برف نبود. اولین شنبهای بود که بنزین 3 هزار تومان شده بود! اعتراضها کمکم داشت شروع میشد. از همان ظهر متوجه شدم که نمیتوانم از اینترنت گوشی استفاده کنم و نقشه را لود کنم. در خانه با اینترنت ADSL ظاهرا مشکلی نبود. به نعیم گفتم وقتی در مهرآباد فرود آمد بگوید تا من برایش تپسی یا اسنپ بگیرم. نعیم که رسید هیچ اتومبیلی بر صفحه گوشی یافت نمیشد! کد تلفنی تپسی را هم امتحان کردیم اما به دلیل اختلالات در شبکه اینترنت به کل از کار افتاده بود. قرار شد نعیم از فرودگاه تاکسی پیدا کند و برود خانه و بابا هم مرا برساند. مسیر فرودگاه تا جنتآباد که تا پنجشنبه قبلی با بنزین هزارتومانی معمولا 15 هزار تومان میشد به 100 هزارتومان رسیده بود! نعیم سوار تاکسی با قیمتی چندبرابر قبل شد و من حاضر شدم. هنوز دم در بودیم که نعیم تماس گرفت اگر حرکت نکردی همانجا بمان که چهارراه ایرانپارس را بستهاند و شروع به شکستن چراغهای راهنمایی و تابلوها کردند. گفت تاکسی دارد در اتوبان برعکس میآید تا از مهلکه نجات پیدا کند. آن شب بدون اینترنت و لباس خواب مناسب در خانه مامان و بابا ماندیم. اعتراضها شروع شده بود و صبوری تمام.
***
از شیراز اخبار ضد و نقیضی میرسید. فامیل و آشناها روز شنبه در محل کار گیر افتاده کرده و با هزار بدبختی آخر شب به خانه رسیده بودند. خاله میگفت بعد چند روز تعطیلی که به مدرسه رفته تقریبا شاگردی نداشتند مگر چندتایی که پای پیاده آمده بودند. کسی بنزین نداشت و پمپ بنزینها تعطیل بودند. بافت آسیبپذیر جامعه حسابی تحت فشار بود. همانهایی که تمام هست و نیستشان یک پراید یا پیکان قدیمی بود و نان چند خانواده را باید میدادند و حالا درآمدشان یک سوم شده بود. زد وخورد بالا گرفته بود و میگفتند حالا شیکترین خیابانهای شیراز با تصاویر سوریه تفاوتی ندارد! حالا میفهمیدم «طاقت طاق شدن» یعنی چه.
***
ماهدیس لباسی که بنا داشت برای مراسم فارغالتحصیلی بپوشد را نشانم داده بود. قرار بود روز مراسم با هم مو و باقی چیزها را چک کنیم. بهش گفته بودم عکسهای خوب بگیرد. لحظه به لحظهای که فیلمش را میخواستم را هم گفته بودم. میخواستم مراسم و صدا شدن ماهدیس را زنده از گوشی ببینم. میخواستم با دوست ماهدیس هماهنگ کنم که نشانم بدهد. تا پیش از شنبه بیست و پنج آبان به تمام سیاستها و مرزبندیها و ویزاها و سفارتخانهها بدوبیراه میگفتم که مرا از بودن در این لحظه با شکوه در کنار خواهرم محروم میکرد. بعد از آن به تمام دیکتاتوریها و حکومتهای تمامیتخواه جهان که تنها دریچه ارتباطی با عزیزانمان را هم اضافه میدانستند، آنها که چکمههایشان را روی گلومان فشار میدادند! و دیگر این احساس فقط غم یا سرخوردگی نبود، «طاقت طاق شدن» بود، شاید.
در همان هفته ماهدیس اولین روز کاریش را هم تجربه کرد. بیاینکه استرس شروع به کار کردن در شرکتی بزرگ و بینالمللی را بتواند با خانوادهاش درمیان بگذارد. و من، مامان و بابا دلمان هزاران کیلومتر در آن هفته نحس پرواز کرد و برگشت.(شاید هم برنگشت و گم شد!)
***
آن هفته از تولید محتوا برای کلاسهایم عقب ماندم. من که مدام هر چیزی را در گوگل جستجو میکردم تا بهترین نوعش را در کلاس ارائه دهم و از صحتش هرجوره مطمئن باشم فلج شده بودم. قرار بود برای یکی از کلاسهایم سوال امتحانی طرح کنم. کاری که معمولا یک ساعت طول میکشد در آن هفته نحس بیش از 5 ساعت از وقتم و البته اعصابم را گرفت. چیزی حتی فراتر از «طاقت طاق شدن». اعصاب آدمی را خطخطی کردن، شاید.
راحله می گفت تجربههای شخصی از آن هفته را بنویسید شاید روزی بدرد خورد. راست میگفت، اینها تاریخ شواهی ماست. چیزی که جایی چاپ نمی شود اما از خاطر ما هرگز نمیرود. برای من قریب به دوماه زمان برد تا بتوانم دست به نوشتن ببرم. هنوز هم سراسر خشم هستم. غم، سرخوردگی، بیاعصابی و درماندگی تنها احساساتی نیستند که زندگی زیر یوغ بردگی به آدم القا میکند. خشم چیزی به مراتب وسیعتر، خطرناکتر و وحشیانهتر است. چیزی که نمیدانم این است که تا کی این خشم در وجودم باقی خواهد ماند. اما چیزی که مرا میترساند این امکان است که خشم هرگز از بین نرود...
برای شنبه منحوس بیست و پنجم آبان ماه یکهزاروسیصدونودوهشت