تصویر اول:

با خاله کل‌کل زیاد می‌کنیم. مختص حالا یا دیروز نیست. از همان کودکی و بعد هم نوجوانی‌ام اختلاف سلیقه‌های فاحش داشتیم. بعضی‌ اوقات به دعوا و دلخوری هم کشیده. خیلی از رفتارها و اخلاق‌هایش را قبول ندارم. همین منشا بسیاری از این بحث‌ها بوده. اما خب ویژگی‌هایی هم دارد که از ته دل تحسین می‌کنم. ویژگی‌هایی که عمیقا دلم می‌خواهد لااقل درصدی از آن‌ها را تمرین کنم و داشته باشم. حالا اشکال کار کجاست؟ اینکه هیچ‌وقت خوبی‌های همدیگر را نمی‌گوییم. همیشه فضا شوخی و مسخره‌بازی بوده که با تیکه‌انداختن نقاط ضعف را به‌روی هم بیاوریم و بخندیم به رنجیدن و حاضرجوابی ظاهری همدیگر.

یک‌بار یکی‌دیگر از خاله‌ها شاکی بود از نحوه تربیت و رفتار با بچه‌ها و تعمیمش داد به این خاله که من پشتش درآمدم. خودش آن‌جا نبود. مامان تعجب کرده بود که تو روبرویش اینهمه میکوبی همه‌چیزش را حالا یکهو در موضع دفاع از او، چطور ممکن است. نشستم صاف و رک از خوبی‌اش گفتم، نقدها و هجمه‌های بی‌مورد علیه او را رد کردم و به قولی تمام قد از خاله غایب دفاع کردم.

یک‌بار هم نشسته بودیم و گپ می‌زدیم با مامانجون. نمی‌دانم موضوع حرف چه بود و اصلا چطور به اینجا رسید اما یادم هست آخرش مامانجون تاکید کرد که نمی‌دانم برای خاله‌ات چکار کرده‌ای که پیش من تعریفت را کرده و گفته مارال زبانش تند است اما خیلی مهربان‌تر از بقیه است. شاخ درآورده بودم از شنیدنش و چندین بار از مامانجون پرسیدم مطمئنید درباره من می‌‌گفت و واقعا از من تعریف کرد؟!

 

تصویر دوم:

تولد چهارده پانزده سالگی بود مامان داده بود خاله برای من یک دفترکلاسوری بخرد، به سلیقه خودش. آمدم خانه چشمم خورد بهش، نه نگاه سایز و اندازه‌اش کردم، نه نگاه به کاربردش و نیاز خودم، یک‌راست و مستقیم گفتم رنگش فاجعه است و من هرگز از این رنگ‌ها استفاده نمی‌کنم، بهتر بود کمی بیشتر وقت صرف می‌کرد تا به سلیقه من چیزی بخرد. مامان اصرار کرد که رنگش را عوض می‌کنند، نگذاشتم، لجبازی کردم.

از دفتر همان سال استفاده کردم. تمام چهارسالِ بعدی را هم. یکی از کاربردی‌ترین‌های کیف تحصیلم شد. رنگش هیچ‌وقت تمام و کمال به دلم ننشست، اما حسن‌های بیشتر از رنگ داشت.

 

تصویر سوم:

مامان یک ظرف قلم‌زنی کوچک خریده است که البته صنایع دستی نیست و ماشینی است. قیمتی ندارد. پنهانش کرده یک گوشه از هال. آمدم خاله توجهم به جعبه‌اش جلب شد اما سمتش نرفتم. مامان از روزش تعریف می‌کند که کجاها رفته و چه دیده و چکار کرده است. آخرش می‌گوید یک مغازه‌ لوازم منزل وسایلش را حراج زده و کلی وسیله با قیمت خوب آنجا دیده و مثال می‌زندکه فلان‌چیز را یادت هست اینجا به این قیمت بود. آخرش می‌پرسم چیزی نخریدی از آن‌جا؟ با ترس و لرز می‌رود سمت گوشه هال و با خنده می‌گوید دعوایم نکنی‌ها، و جعبه را باز می‌کند. خیلی آنتیک نیست، سریع قیمتش را می‌گوید تا ارزان بودنش دلم را نرم‌تر کند. می‌توانم از طرحش ایراد بگیرم که تکراری است اما برای اولین‌بار حسابی جلوی خودم را می‌گیرم. هنوز مامان در جواب سوال احتمالی من که به چه درد می‌خورد آخر (سوالی که معمولا در این مواقع پرسیدم)، کلمه‌ای نگفته سریع با ذوق می‌گویم می‌توانیم به عنوان جاکاردی کنار بشقاب‌های میوه‌خوری ازش استفاده کنیم. خیلی قشنگ است خوب کردی خریدی. مامان شوکه شده می‌گوید از صبح با خودم می‌گفتم الان مارال می‌آید کلی غر می‌زند که این دیگر چیست و دعوایم می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد.

با خودم فکر می‌کنم با همین روال نیمه خالی را زودتر از نیمه پر دیدن، با همین جمله‌های انتقادی و کوبنده را در صورت مخاطب همان اول کار کوباندن، با همین اشتباهات کوچک را به تمامی موقعیت‌ها تعمیم دادن(که تو همیشه همینطوری و همینکارها را می‌کنی) چندبار و چندجا و برای چند نفر از نزدیکانم «اعتمادبه‌نفس»شان را  آسیب رسانده‌ام؟

چند روز پیش در گروهی جمعی، جلوی خود خاله ازش تعریف کردم. گفتم این‌کارت را دوست دارم. چشم‌هایش گرد شده بود. با خنده گفت سرت به جایی خورده لابد. امروز هم دیدم مامان باز ریسک کرده و چیزی که خوشش آمده را بی‌مشورت من برای خانه خریده. وقتی نشانم داد، نگاهم کرد و گفت «چقدر صبر کنم تا تو هم باشی و بپسندی، به سلیقه خودم خریدم دیگر». گفتم خیلی خوب کردی. قشنگ است. چشمانش برق رضایت زد.