دیشب خواب تو را دیدم. بعدِ سال‌ها.

اولش نفهمیدم که خواب است. مثل بیداری بود. واضح و زیبا. اما همان‌جا هم بغض تمام سال‌هایی که به خوابم نیامده بودی داشتم.

آمدی با لبخند ملیحت در آغوشم گرفتی. گمانم فشار و استرس تمام این چند ماه را در چشمانم دیدی و می‌خواستی دلداری‌ام بدهی. شاید هم در چشمانم دیدی که دارم کم می‌آورم.

بغض داشت چشم‌هایم را نم می‌کرد. انگار کم‌کم داشتم می فهمیدم که خواب است و تو واقعی نیستی. تصویرت رفته‌رفته محو و تار می‌شد. پلک‌هایم را محکم به هم فشار می‌دادم. تلاشی نافرجام می‌کردم برای اینکه خوابم عمیق‌تر شود. برای اینکه چهره‌ات شبیه همانی شود که آخرین بار دیدم.

دیگر هیچ‌چیز از خواب یادم نمی‌آید. حتی نمی‌دانم با من حرف زدی یا نه. بیدار که شدم صورتم خیس اشک بود. دلتنگ‌ترت بودم و به خواب دیدنت محتاج‌تر.