«خوشی» خجالتی است. از کنار پنجره خانه رد می‌شود نگاهی به داخل می‌اندازد و منتظر است نگاهت را به نگاهش بدوزی. اگ غافل شوی می‌رود. باید بپری از در خانه بیرون و دستش را بگیری و حال و احوال کنی و او هی ناز کند تعارف کند و نیاید و تو به زور که نمک‌گیر نمی‌شوی بکشانی‌اش داخل خانه.

می‌آید روی مبل می‌نشیند و چایش را مزه مزه می‌کند. همینکه کم‌محلی کنی جور و پلاس را برمی‌دارد و می‌رود که می‌رود. باید هی این وسط بروی کنارش و یک میزبان تمام معنا برایش باشی.

برعکسِ خوشی، «غم» پررو است. در زده یا نزده به خودت می‌آیی می‌بینی وارد اتاقت شده. تعارف زده یا نزده همسفره‌ات می‌شود. همینکه دو کلام تحویلش بگیری زنگ می‌زند رفقایش الساعه از در و پنجره سراریز شوند. «بدبختی» روی مبل دسته‌دار چای می‌نوشد، «فلاکت» از شیرینی‌ها برمی‌دارد، «تنهایی» سرش را در یخچال خانه کرده و دیگر حریم خصوصی برایت نمی‌ماند. شب هم بشود، بیرون نمی‌روند و برای خودشان رختخواب پهن می‌کنند تا حالا حالاها ماندگار باشند. یکهو به خودت می‌آیی می‌بینی جایت تنگ شده و نمی‌توانی جم بخوری! آن‌وقت احتمالا کیفت را کولت میندازی و از در خانه بیرون می‌زنی. یک نگاهی به دار و دسته غم می‌کنی که «حالا که شما برو نیستید من می‌روم!»

نگران نباشید. چند وقت دیگر که غم و دوستانش چیزی نیافتند برای خوردن، خودشان خانه را ترک می‌کنند. آن‌وقت با خیال راحت برگردید به خانه. خرید کنید، جارو بکشید و در همین حین نگاهی بندازید آن‌سوی پنجره. آخر خوشی خیلی خجالتی است.

 

پانزده اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهفت