روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

اولین مقاومت

اولین بار که در مقابل حرف‌ مامان روی حرف خودم پافشاری کردم گمانم هشت سالم بود. برای همین مداد رنگی سی و شش رنگ استدلر. این اولین چیزی است که یادم می‌آید. شاید قبل‌ترش هم بوده اما خاطرم نیست. مثلا یادم هست، پیراهنی داشتم که از مدل، یقه، رنگ و پارچه‌اش متنفر بودم. هنوز هم معتقدم چیز بدقواره‌ای بود. اما هیچوقت حریف مامان نشدم که آن را تنم نکند. تا همان حدودهای هشت سالگی می‌پوشاند تنم.

ردیف سی و شش رنگه استدلر از پشت ویترین خیلی جذاب بود. آن موقع کلاس نقاشی می‌رفتم، با مدادرنگی و گاهی هم آبرنگ و پاستل آموزش می‌دادند. چندماهی از جلویش رد می‌شدم و اصرار می‌کردم که برایم یکی از این‌ها را بخرد. بنظر مامان چیز بی‌خودی بود. سی و شش اضافه و به‌دردنخور آن هم برای منی که در کلاس نقاشی به‌اندازه یک دختر هشت ساله رنگ از مدادهای رنگی داشتم. مخالف مصرف‌گرایی ما بود. اما من هربار از جلوی مغازه رد می‌شدیم تا به کلاس برسیم نگاهش می‌کردم تا مطمئن شوم فروش نرفته است. چندماهی گذشت تا اینکه دستم آمد باید از راه دیگری وارد شوم. نرم کردن دل بابا! شروع کردم به جویدن مخ بابا که مدادرنگی‌های من کافی نیستند و من همین را می‌خواهم و لازمش دارم و اینها. بابا کوتاه نمی‌آمد. می‌گفت صبر کن وقتی با مادرت آمدی بخر، صبر کن به او هم بگوییم، صبر کن شاید لازمش نداشتی و ... . اما من اهل بیخیال شدن نبودم. یک‌شبه ندیه بودمش که، چند ماهی بود دل به دل رنگینش داده بودم. با کمی مویه و بغض راضی‌اش کردم آن شب پول زیادی خرج مدادرنگی‌ها کند. آوردیمش خانه، قشقرقی به پا شد. که سرخود چرا خریدید، با من چرا مشورت نکردید، هرچه بچه گفت که نباید گوش بدهی و الخ.

عاشقش شده بودم! هر روز با وسواس سی و شش رنگ را مرتب می‌کردم در جعبه فلزی و سایه روشن رنگ‌ها را می‌چیدم کنار هم. یک اصرار خاصی هم داشتم که رنگ سفیدش را استفاده کنم. مدام روی این کاغذ آن کاغذ می‌کشیدم ببینم کجا می‌کشد! بهترین نقاشی‌های مدادرنگی‌ام را با همان‌ها کشیدم. یکی دوتاشان را قاب کردیم. چند وقت بعد نقاشی با مداد رنگی را بوسیدم و کنار گذاشتم، رفتم سراغ پاستل و بعدتر هم رنگ روغن و بوم‌. اما همان چندماه کوتاه برایم یک‌جور دیگر شد. هنوز مزه نقاشی کردن با آن‌همه رنگ را به‌خاطر دارم. یادم هست اوایل دلم نمی‌آمد جعبه فلزی را تا کلاس نقاشی ببرم، مبادا کسی از من یک رنگش را طلب کند. این را هم یادم می‌آید که بعضی رنگ‌هایش به‌قول مامان «بی‌خود» بود و هیچ‌وقت به‌کار نقاشی نیامد. اما برای من همه‌شان عزیز بودند. حتی آن سفید بدقلق که هرگز نفهمیدم چرا در طیف مدادهای رنگی قرار می‌گیرد وقتی که حتی روی مقواهای مشکی هم رنگی از خودش به‌جا نمی‌گذارد.

دیشب، بعد از گذشت حدود هجده سال باز هم نشستم و با وسواس مرتبش کردم از طیف روشن تا طیف تیره. یک‌جورهایی برایم نماد اصرار و مقاومت است. نماد چیزی که می‌خواستم و آخرش هم شد. با اینکه مدادها حتی تا نصفه هم تراشیده نشده‌اند اما از خریدشان پشیمان نیستم. با همان عشقی نگاهشان می‌کنم که هجده سال پیش پشت ویترین نگاه می‌کردم. دوتا رنگش گم شده انگار. سفید اما، نتراشیده و استوار همان‌جا نشسته که هجده سال پیش بود.


بیست و هفتم اسفندماه یکهزاروسیصدونودوشش


جعبه مداد رنگی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

ورود به بیست و هفت سالگی

گمان می‌کنم دیگر بیست و شش سال کافی است برای آنکه تغییری در تفکرم نسبت به تولدهایم بدهم. باید به سیاق آدم‌خوب‌ها بنویسم که در سال گذشته چه چیزهایی راضی‌ام کرده، از چه ناراضی بودم، برای سال آینده چه برنامه‌ای دارم و اهداف بلندمدت‌ترم چه خواهد بود. حالا که چند تار موی سفید دارند به من چشمک می‌زنند و یادم می‌آورند در انتهای دهه سوم زندگانی، عمر سپری می‌کنم. حالا که خواهرم کیلومترها دورتر از من است(گرچه برای تولدم زنگ در را زد و غافلگیرم کرد که اینهمه راه را آمده)، مفهوم خانواده برایم متفاوت‌تر شده و نگاهم به مسئولیت و مسئولیت‌پذیر تغییر کرده است. حالا دقیقا وقتش است.

اول از همه باید بگویم که خوشحالم در  سالی که گذشت، کم‌تر سخت گرفتم. بیشتر ابراز احساسات کردم، بیشتر در لحظه زندگی کردم، کم‌تر نگران عواقب کارها و بازخورد عرف و جامعه بودم یا در یک جمله خلاصه کنم بیشتر برای «مارال» بودم.

خوشحالم در سالی که گذشت یادگرفتن زبان آلمانی را از سر گرفتم. با اینکه هنوز به دوران اوج خودم نرسیده‌ام و هنوز بسیار جا دارد تا تمرین کنم اما لااقل از حالتی که داشت گوشه ذهنم خاک می‌خورد و فراموش می‌شد جدایش کردم.

خوشحالم که با آدم‌های جدیدتری آشنا شدم، دایره دوستی‌هایم را گسترده‌تر کردم، اینرسی‌ام نسبت به صمیمی شدن با انسان‌ها را کم‌تر کردم.

خوشحالم کاری را انجام دادم که اگرچه در مدتی محدود بود اما موجبات وسیع‌تر شدن نگاهم به آینده شغلی را فراهم آورد. حضور در کادر تشریفات و ترجمه جشنواره بین‌المللی فیلم فجر، آشنایی و تعامل با مهمانان خارجی از سرتاسر جهان، علاقه من به دو مقوله سینما و فرهنگ و زبان ملل را با هم پیوند داد و تجربیاتم را بالا برد.  

خوشحالم که ورزش و مراقبت از بدنم را بالاخره شروع کردم و این تنبلی چندین ساله را بالاخره به اصرارهای «او» کنار گذاشتم. حواسم بیشتر به تغذیه‌ام بود تا بدنم را روی فرم نگه‌دارم و برای سال‌های بعد یک‌جورهایی بیمه‌اش کنم.

یکی از مهم‌ترین‌هایش شاید همین وبلاگ‌نویسی باشد. کاری را که سال‌ها پشت گوش می‌انداختم را بالاخره امسال انجامش دادم و چی از این حس بهتر که یکی از بزرگ‌ترین علایقم را که شاید بعدها در زندگی حرفه‌ام نقش بسیاری ایفا کند را لااقل شروع کرده‌ام. فقط باید فکری به‌حال سفرنامه‌نویسی کنم که امسال خوب پیش نرفت. سال بعد سال تلاش می‌کنم هم سفرِ خوب بروم و هم خوب از سفر بنویسم.

از یک‌چیزهایی هم راضی نبودم وباید در بیست و هفت سالگی با همتی بالاتر دنبالش بروم.

اولی همین «تنبلی» است. پیگیری و پشتکار من تعریفی ندارد، باید این تلاشگر بودن را در خودم نهادینه کنم.

بعد از آن «خواب‌آلودگی» است. گرچه بخش اعظمی به کمبود و ضعف ویتامین D و آهن خونم مربوط می‌شد اما حالا که مشکل را فهمیده‌ام برای حل شدنش اقدام خواهم کرد و امسال صبح‌ها سحرخیزتر خواهم بود. چیزی را که از کودکی در آرزویش بودم و همیشه انسان‌های سحرخیز را تحسین کرده‌ام:)

امسال باید تز ارشد را به‌خوبی و نیکی پایان ببرم و پرونده‌اش را ببندم. بعد نوبت مدرک زبان آلمانی است. دیگر وقتش رسیده که این مهارت را سروسامانی بدهم . مرتب‌تر و مدون‌ترش کنم. هدف بعدی کاری و مالی است. باید جدی‌تر به‌دنبال کار باشم و لااقل نوع کار دلخواهم را امسال جزئی‌تر مشخص کنم. به بیانی دیگر تجربیات کاری‌ام را بسط دهم و تنها به تجربه معلمی بسنده نکنم.

یک سری ضعف‌هایی اخلاقی هم هست که اینجا ثبت‌شان نمی‌کنم اما در ذهنم می‌ماند تا سال بعد که آمدم سر زدم به این خط و نشان برایم یادآوری گردد و بتوانم مقایسه‌شان کنم . نمره بدهم:دی

آخری هم هدف دیگری است که می‌تواند مرجع تاریخی یا نقطه عطفی بشود، اگر خوب پیش برود. خوشم می‌آید برای خودم هم رمزی می‌نویسم اینجا:))))))

 

پ.ن: خوبی متولد اسفند بودن این است که حسابی به تحویل سال نو نزدیکی و اهداف تولدت می‌تواند اهداف سال نو هم محسوب بشود. این‌ها را هم از «او» یاد گرفتم:دی

یکم اسفندماه یکهزاروسیصدونودوشش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

پرتلاطم یا شاکی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
maral nourimand

سالِ حرف


چرا همان 28ام درباره‌اش ننوشتم؟

وقت نمی‌شد؟ خب چرا 27ام ننوشتم؟ چرا دو روز قبل‌ترش، بعدترش، نمی‌دانم هر روز دیگری تا امروز؟

بحث وقت و فرصت و این چیزها نیست. کلمه نداشتم. جمله‌بندی می‌کردم در ذهنم، بعد می‌دیدم که نه خوب نشده آن‌قدر که روی کاغذ ثبت شود. بعدترش می‌گفتم نکند یکهو کلمه‌های بهتر و قشنگ‌تری بیایند و بفهمم جملات قبلی مهمل و بی‌معنا بوده‌اند. نکند اصل حرفم را نتوانند بیان کنند، نکند عقیم باشند از مفهوم؟...

در این یکسال درباره خودمان این فکر را نکرده‌ام؟ شک نکرده‌ام؟ باید یک‌بار جداگانه بنویسم درباره‌اش. کامل‌تر.

اما الان باید با همین جملاتی که در مغزم می‌گذرند بگویم. همین‌ها اگرچه کامل و بی نقص نیستند اما «من»اند. تمام «من»، آینه‌ای از درون من با عیب با نقص با حفره‌ها و کمبودها. از خودم در این یکسال فرار نکرده‌ای، پس چرا از کلماتم فرار کنی؟

اصلا حالا که بیش‌تر فکر می‌کنم می‌بینم تو را هم دوست دارم به‌خاطر نقص‌هایت.

می‌خواستم بنویسم، بخاطر این‌که کامل نیستی، اما این را می‌دانی و برای خوب‌تر شدن هرلحظه تلاش می‌کنی. بخاطر این‌که مثل همه انسان‌ها هستی و مثل هیچ‌کس نیستی.

می‌خواستم بنویسم، تو را دوست دارم به این خاطر که می‌توان روی تو حساب کرد.

می‌خواستم بنویسم تو را دوست دارم چون اراده و تصمیم داری، چون اهل تسلیم نیستی.

می‌خواستم بنویسم دوستت دارم چون عجولی، چون از زمان و وقت مقتضی خوب می‌دانی اما باز هم بی‌طاقت می‌شوی. می‌خواستم بنویسم همین بی‌طاقتی‌ات را دوست دارم.

این‌ها همه شاید باشد، اما این «همه» نیست.

«همه» برای من «حرف زدن» است. روی خیلی‌ها می‌شود حساب کرد، آدم‌های بااراده هم کم ندیده‌ام. مهربان و خوش‌خنده و خوش مشرب هم آن‌قدرها درّ نایابی نیست. اما با همه نمی‌شود حرف زد. با همه نمی‌شود ساعت‌ها گفتگو کرد آنقدر که ساعت از دستت دربرود. با همه نمی‌شود دعوا کرد آن‌طور که بعد از دعوا دیدگاهت به زندگی‌ بازتر شده باشد. با همه نمی‌شود از همه‌کس سخن گفت و شنید. با همه نمی‌شود هر روز قدر یکسال حرف داشته باشی آنقدر که فکر کنی زمان کم می‌آید. با همه نمی شود از رویاها گفت و بافت و ساخت و پاخت و... .

پس تمدیدش می‌کنم. تا آن سالی که بتوانم کلمه بگویم. گفتن کلمات فقط با زبان نیست. با چشم‌ها، با دست‌ها، با گوش‌ها، با قلم، ... با همه این‌ها با تو حرف می‌زنم.

پس به‌سلامتی کلمه. به سلامتی حرف، این ضامن بقای انسان و انسانیت، یک‌سالگی‌مان مبارک:)

زیباترین دریا را

هنوز نپیموده اند

زیباترین کودک

هنوز بزرگ نشده است

زیباترین روزهایمان را

هنوز ندیده ایم

و زیباترین واژه ها را

هنوز برایت نگفته ام

#ناظم_حکمت

 

برای بیست وهشتم بهمن‌ماه یکهزار و سیصدونودوشش

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

بنویس

پرسید نگرانی‌ات در چه مواردی است.

این پا و آن پا کردم جواب دهم. گفت تعارف نکن، صریح باش. گفتم آن بخش‌هایی که به علاقه‌مندی‌هایم مربوط می‌شود. آن‌جاهایی که من ذوق می‌کنم مثلا. انگار برایش اصلا اهمیت ندارد. انگار یک جور بازی بچه‌گانه است برایش، انگار که جدی‌شان نمی‌شمرد و حتی تحقیرشان می‌کند در دلش.

موتورم روشن شده بود به گلایه. پرسید مثلا کجا. باید مثال می‌زدم. گفتم مثلا همین وبلاگ‌نویسی. از اولین افراد بود که گفتمش اما نگاه نکرد، تحویل نگرفت. آن لحظه وقتش را نداشت، مطمئنم بعدترش هم برنگشته نگاهش کند. اصلا دغدغه‌اش نیست این چیزهایی که دغدغه من است.

یکهو گفت "من خواندم، همه‌شان را" انگار فهمید که میخواهیم مچ‌گیری کنیم، اسم مطالب را آورد. با تاریخ و مناسبت. گفت آخری هم درباره عملیات کربلای4 بود. دقیق و درست می‌گفت. خوانده بود. همه را. چندین بار "پرسیدم واقعا خوانده‌ای؟" تا آخرش قبول کردم. شوکه شده بودم. هیچ‌وقت در این مدت که کم هم نبود فیدبک با اشاره‌ای نکرده‌ای بود. می‌گفت فرصت صحبت درباره‌شان پیش نیامده. می‌گفت نپرسیدی.

یک حالی بود فضا. خوشم آمده بود که بدون گفتن من خودش پیگیری می‌کرده.

دیشب قبل رفتن چیزی گفت. گفت راستی چند وقتی است نمی‌نویسی. وبلاگ خالی است. گفت تا برمی‌گردم بنویس.

دست و دلم این چند وقت چش شده بود که نمی‌نوشت؟ نمی‌دانم. ولی باید این هفته خوب بشود. همین ساعت که منتظر است باید خوب بشود.

می‌نویسم. برای تو :)


سیزده بهمن‌ماه یکهزاروسیصدونودوشش  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

غواصهای پرنده

امروز 4دیماه سالگرد عملیات کربلای چهار بود. عملیاتی که هنوز رازهای سربه مهر فراوانی دارد. یکی از بزرگترین لو رفته های جنگی ایران محسوب میشود و از پرتلفات ترینشان. یادم هست پس از بازگشت 175 غواص دست بسته به وطن، فایلی منتشر شد از شهید باقری. جمله ای بود در آن سخت متاثر کننده، آنجا که محکم و با تاسف میگفت چطور میخواهیم جوابگوی هزاران خون بی دلیل و بیگناه ریخته شده باشیم که میتوانستیم جلویشان را بگیریم؟!

 

خرداد 94 برای اولین بار در تشییع شهدا شرکت کردم. آن روزها حکایت 175 غواص دست بسته و شجاع کربلای 4 حسابی تحت تاثیر قرارم داده بود. هنوز هم کافی است ثانیه ای به یادشان بیفتم، بی درنگ اشکهایم جاری میشود. این متن را همان روزها نوشتم. بعد از بازگشت از مراسم باشکوه تشییع؛

 

یک. از ایستگاه صادقیه شلوغی بیش از حد در چشم میزند. خانم میپرسد امروز خبر خاصی هست؟ لبخند میزنم. قبل ازینکه جواب دهم خودش اضافه میکند همه چادر مشکی به سرند معلوم مناسبتی درکار است و میرود. نگاه خودم میکنم نه چادر مشکی دارم نه حتی لباسهایم مشکی است.

 

دو. خیلی بیشتر از آنچه تصور میکردم گروه گروه سوار مترو میشوند. در همان ایستگاه اول تمام واگن پر شده. جای سوزن انداختن نیست. تعدادی از زنهای چادری که پشتم ایستاده اند از ضرورت امر به معروف و تذکر لسانی سخن میگویند. صدایشان بلند است و در این وانفسای هل دادن و ازدحام بدجور روی اعصابم است. میخواهم برگردم و بگویم بجای بحث کردن کمی وسایلشان را جابجا کنند ک دونفر دیگر هم سوار شوند، بیخیالش میشوم. قرار نیست امروز حس دیگری داشته باشم.

 

سه. بالاخره به ایستگاه بهارستان میرسیم. هزاربرابر روزهای عادی جمعیت ایستاده. بی برنامگی مسیولین مترو شدیدا توی ذوق میزند. مسافران بیش از سه مترو پیاده شده اند اما حتی یک میلیمتر هم نتوانسته اند از سکو جابجا شوند. نمیشود جمعیت را کنترل کرد. تهویه جواب نمیدهد. وحشت مردم را برداشته. بچه ها ترسیده اند و مدام جیغ میزنند. مسن ترها در شرف از حال رفتن اند. گرم است و بنظر میرسد قسمتی از برق سکوها قطع شده. تهویه هم دیگر نیست. یکی در این میان کمبود اکسیژن، شروع کرده شعار "مرگ بر ضد ولایت فقیه" سر دادن. بقیه که غالبا از یک طیف فکری خاص اند هم جواب میدهند. احساس غریبی میکنم. نمیدانم این کارش چه ربطی به امروز دارد فقط میدانم که باعث میشود اندک اکسیژن باقی مانده هم به دی اکسید کربن تبدیل شود. بیست دقیقه است که فقط 1متر جابجا شده ام. جمعیت هراسان حرکت موجی با چاشنی هول دادن را شروع کرده. فشار غیرقابل تحمل شده...

 

چهار. در میان شلوغی و ازدحام و فشار جمعیت، چند ثانیه حس کردم نزدیک است نفسم بند آید. فقط چند ثانیه بود. نه دستهایم بسته بود و نه طعم خاک در دهانم پیچیده بود. اشک در چشمانم جمع شد، دیگر چیزی نگفتم فقط از خدا خواستم یکبار دیگر نور را ببینم...

 

پنج. پس از تلاشی طولانی از پله ها بالا میرویم. رسیده ایم به سالن اصلی مترو. هنوز درب خروجی کفاف جمعیت را نمیدهد. درب اضطرار را باز میکنند. مردها طلایه دارند و زودتر ان خروجی را هم پر میکنند. یکی از آن میان میگوید آقایان همگی بروند سمت چپ تا خانومها زودتر از سمت راست خارج شوند. مردها گوش میکنند. چون ازدحام زیاد است خودشان را از راه پله ها کنار میکشند با دستشان بین جمعیت و دیوار پل میسازند تا خانومها از زیرش رد شوند. من مکانهای شلوغ زیاد رفته ام. بدترینشان هم نمایشگاه کتاب. چیزی که همیشه بیش از همه در اینجور جاها آزارم میدهد، سواستفاده جنس مخالف برای چسباندن خود به خانم هاست. دستشان، بدنشان،... . اما برای اولین بار احساس میکنم در میان این جمعیت هیچکدام این وقایع رخ نمیدهد. به راحتی از میان تونلی که آقایان ساخته اند رد میشوم. پس از مشقتهای فراوان از این حرکت کمی لبخند به لبم مینشیند. میرسم به نور! افتاب میزند بر چشمم...

 

شش. تا چشم کار میکند جمعیت ایستاده. اکثر قریب به اتفاق مشکی پوش اند و چادری. انتظار داشتم تعداد بیشتری از مردم معمولی مثل خودم ببینم. اتوبوسهای سازمانی در کناره ها پارک کرده اند. باز هم ترافیک جمعیتی در خیابان است. مردم دسته دسته دارند می آیند. کسی پشت بلندگو التماس میکند که جلوی مجلس را خلوت کنند وگرنه تا صبح هم شهدا را نمیاورند. دلم یکجوری می شود. اولین بار است که آمده ام مراسم تشییع شهدا. یاد حرف مامانجون می افتم که در محضرشان دعا کنم. همینکه میخواهم چشمهایم را ببندم، یک دختر جوان و کم سن و سال با چادر ملی دست میگذارد رو ی شانه ام. برمیگردم سمتش دارد به زور لبخند میزند. میگوید به احترام شهدا حجابت را حفظ کن عزیزم. مصنوعی بودن لبخندش توی ذوقم میزند. هنوز کوفتکی فشار جمعیت در بدنم است. دلم میخواهد با کفش بزنم توی سرش. هزارتا اصل توی ذهنم میاید که با آنها توجیهش کنم و بگویم این کارش نه تنها امر به معروف نیست بلکه سلب آشکار آسایش من و حقوق اولیه ام است و اصلا از کجا میداند جایگاهش برتر از من است که به خود اجازه میدهد از بالا مرا نصیحت کند. بجایش فقط میگویم:" عزیزم شما احترام خودت رو حفظ کن." سریع پاسخ میدهد که حفظ کرده و رو میپیچاند. بهش برخورده اما بیخیال نمیشود، دو دختر دیگر را گیر آورده و به آنها تذکر میدهد. با خودم میگویم یعنی این خانم فقط برای همین یک رسالت اینهمه راه را آمده. و حرصم میگیرد.

میخواهم دوباره تمرکز کنم اما نمیشود. رشته افکارم را پاره کرده و مرا از حس قبلی ام جدا. کمی کنار جمعیت راه میروم.

 

هفت. هنوز نتوانسته اند شهدا را بیاورند. کنترل این جمعیت کار راحتی نیست. مردم دارند از سمت پل چوپی پیاده می آیند. اکثرا متعلق به تفکری خاص هستند. این را میشود از پلاکاردهایی که در دست دارند فهمید. از نظرشان مذاکره با امریکا خیانت است و این جنایتها کار امریکاست نه عراق. درمیان جمعیت چشمم به زوجهای جوان معمولی که میخورد خوشحال میشوم.

 

هشت. هنوز شهدا را نیاورده اند و من باید بروم. امتحان دارم و با این ترافیک ممکن نیست به موقع برسم. پیاده راه میفتم. نشریه ای در دست مردم به چشم میخورد. مربوط به بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق است. یکی را برمیدارم. پر از شعرهای طنز درباره توافق هسته ای و دولت. قدمهایم را تندتر میکنم. باید به امتحان برسم. توی راه به حال خط شکنهای غواص فکر میکنم. وقتی به امید باز کردن راه همرزمها در عملیات به آنسوی اروند میروند و میبینند عملیات لو رفته. حس خیانت دیدن. یکی نوشته بود، اینکه آنجا ترسیده اند، منکر شده اند و یا حتی خللی در ایمانشان ایجاد نشده دیگر فرقی نمیکند. تا انسوی اروند رفتن هم دل میخواست که آن قهرمانها داشتند.

 

بیست وشش خرداد نود و چهار

 

پ.ن: توصیه میکنم فیلم "اروند" از پوریا آذربایجانی را ببینید. اگرچه ضعفهایی دارد اما پرداخت سیال ذهن فیلمنامه و چند سکانس رویایی از غواصها، میرزد که ضعفهایش را تحمل کنید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

خاطره، یلدا، فیس بوک و دیگر هیچ

امروز هوس کردم سر بزنم به فیس‌بوک بعد از حدود سه سال. چرخ میزدم در صفحه‌ام که سه سال است هیچ تغییری در آن رخ نداده و نگاه می‌کردم به پست‌های قدیمی و نوشته‌هایم. به عکس‌هایی که چروک زیر چشم نداشتند و متنهایی که انصافا اغلب پرحس و شورتر از اکنونم بودند. 

میان آن ها چشمم خورد به پستی از یلدای سال 92. یعنی درست چهارسال پیش. غم فقدان عمیقی داشت.

خیلی چیزها از آن سال تا حالا تغییر کرده، خیلی آدمها رفته‌اند و آمده‌اند و من بزرگ شده‌ام اگر نگویم پیر، ولی این غم فقدان...

حس متن برایم تازه است هم‌چنان. شاید چون یلدای امسال به "نبودن"های قبلی اضافه شده است. آنکه در گذشته بود و آنکه باید در آینده باشد.

متن را اینجا میگذارم برای خاطره بازی. باید باور کنم یلداها تغییر می‌کنند، آدم‌هایی که برگزارش می‌کنند هم.

 

امروز همینطور که داشتم آجیل‌های شب یلدا را ظرف می‌کردم یاد «باباجون» افتادم. یاد شب یلدای بچگی‌هایم که همه خانه‌ی باباجون جمع می‌شدیم. یاد همان سالی افتادم که برق منطقه‌ای درست شب یلدا قطع شد و همگی زیر نور چراغ گازی نشستیم و انار خوردیم. همان چراغ گازی خوشگل توی هال که بعد از آن هر سال خدا خدا می‌کردم دوباره شب یلدا برق برود و باباجون مجبور شود آن را روشن کند.

شبهای یلدا «باباجون» ساعتها کنار بخاری مشغول بود تا به قول خودش از ارده و شیره‌ی خرما و انگور معجون شب یلدا بسازد. معجونی که پس از آماده شدنش به همه یکی یک لقمه می‌داد اما هرچه به من اصرار می‌کرد من بیشتر انکار می‌کردم. نمی‌دانم من که سلیقه‌ی غذایی‌ام هر چند سال یکبار به کل دچار دگردیسی می‌شود چطور پس از این همه سال همچنان از ارده و شیره‌ی انگور بدم می‌آید. شاید «نرودا» راست می‌گفت که پس از تو «تمام انگورهای سیاه صحرا طمع بدوی اشک را دارند

 

شب یلدای 1392

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

صدا

حدود ساعت نه ونیم صبح است که بیدار می‌شوم. نای بلند شدن ندارم، از این پهلو به آن پهلو میروم و یکساعت مداوم در رختخواب internet surfing  می‌کنم. از فکر اینکه صبحانه چی بخورم که حالم را بهتر کند و کمی از انرژی رفته‌ام را بازگرداند، هم‌چنان به تخت چسبیده‌ام. بالاخره ده و چهل دقیقه رضایت می‌دهم، بلند می‌شوم، لخ لخ کنان خودم را تا دستشویی می‌کشانم و در راه سری به آشپزخانه می‌زنم تا زیر کتری را برای معجون آب گرم، لیمو و عسل روشن کنم

قبل از آنکه تخم مرغ عسلی را بشکنم برای بار شصت و پنجم از امروز صبح تلگرام را آپدیت می‌کنم مبادا در همین چند ثانیه پیامی داده باشد و من ندیده باشم. مطمئن که می‌شوم خبری نیست، می‌نشینم پشت میز و تلویزون را بر حسب عادت روشن می‌کنم و برای باز هزارم به هشدار برای کبرا11 زل می‌زنم. هم‌چنان دستم به آپدیت تلگرام می‌رود و برمی‌گرد که ناگهان می‌بینم پیام می‌دهد، "سلام". seen نمی‌کنم، می‌گذارم is typing بودنش تمام شود و جلوتر برود. خوب است بعد از دو روز یادش هست من سرماخورده‌ام و این دو روز به همین دلیل خانه نشین شده‌ام. انگار دار احوالپرسی می‌کند. حواسم از کتری در حال جوش و تخم مرغ عسلی نصفه پوست کنده و پلیس بزرگراه پرسروصدا پرتِ پرت است که یک آن می‌بینم می‌نویسد "گرفتگی صدات بهتر شده؟". می‌خواهم بردارم seen کنم و جواب بدهم که یخ می‌زنم. از کجا بدانم گرفتگی صدایم بهتر شده. دو روز است که با هیچ‌کس تلفنی صحبت نکرده ام، به کسی صبح بخیر یا شب بخیر نگفته‌ام، یا برای کسی وویس نفرستاده‌ام، حتی با خودم هم هیچ کلامی ردوبدل نکرده‌ام!

می‌آیم دهان باز کنم و چیزی به خودم بگویم بلکه تون صدایم یادم نرود، پشیمان می‌شوم. از کجا بدانم! دیگر چه اهمیتی دارد که گرفتگی صدایم بهتر شده یا بدتر. به پوست کندن تخم مرغ ادامه می‌دهم و حواسم را جمع کبرا11 می‌کنم

 

#داستانک

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

چه رنج ها...

"از خودتان بپرسید: در زندگی چه رنج‌هایی را به جان می‌خرم؟"

چند  وقت پیش بود که این سوال را در مطلبی از سایت ترجمان دیدم. مقاله با این سوال کوبنده شروع می‌شد که معمولا به خودمان می‌گوییم در زندگی به دنبال چه هستیم و"چه می‌خواهیم" درحالی که درست تر است بگوییم در زندگی برای چه چیزهایی حاضریم رنج و سختی بکشیم، برای چه خواسته هایی حاضریم تلاش‌های طاقت فرسا نماییم.

دیروز برای بار پنجاه و ششم، تلاش ممتدم در اجرای کدی که نوشته بودم به شکست خورد، آن هم نه یکبار و نه دوبار و تا خود ساعت هفت شب میان سیستم های مختلف با قدرت های متفاوت، بیشتر از ده بار! مدام با خودم و کد و لپ تاپ و رم کلنجار رفتم و اینور و آنورش را تغییر دادم که به جواب برسم. در آخر در حالی که یک قدمی پاسخ نهایی رسیده بودم و داشتم ذوق میکردم که بالاخره مشکل را رفع کرده ام و این نرم افزار دیگر بازی درنمیاورد که آرایه هایت حجیم است و دیگر نمیتوانم متغیر جدیدتری بگیرم، به بن بست خوردم. فقط چند قدم با گرفتن پاسخ نهایی فاصله بود و نشد! حرص میخوردم که آخر باید همانکار را کنم که یک هفته پیش بدون تمام این دردسرها هم میشد انجامش داد، یعنی به عکس اجراهای قبلی بسنده کنم و جای نتایج خودم را خالی بگذارم. تمام هفته درگیر این بودم و برایم خیلی عجیب بود که چرا همچه شد و مگر نه اینکه تلاش نتیجه میدهد و الخ. بیشتر حسرت وقت از دست رفته میخوردم و حرص راحتی آنهایی که این راه ها را نرفته فهمیده بودند جواب نمیدهد همچه کدی با این حجم دیتا.

اما خوب تر که فکر کردم یاد همان سوال اول مقاله و همان مطلب افتادم و انگار آرامتر شدم. اگر نمی رفتم همه این راه ها را، به خودم انگار یک چیزهایی بدهکار میشدم. من باید رنج و سختی به ظاهر بی نتیجه را می‌کشیدم تا بعدتر انگار به آنچه می‌خواهم نزدیکتر شوم. نه اینکه این کد خیلی به چیزهایی که دنبالش هستم ربط دارد و نه اینکه ابداع و پتنت خاصی باشد، نه اصلا. ولی برای من یک قدم بود. قدمی که جلو نرفت، اما خب درجا که زد. هرچه باشد از ایستادن و یخ زدن که بهتر است:)

 

سیزدهم آذرماه یکهزاروسیصدونودوشش

 

لینک مقاله را میگذارم اینجا. برای خودم که بدانم از چه حرف می‌زدم بعدها:)))

http://tarjomaan.com/vdcg.q97rak9uypr4a.html

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

شعرگونه(1)

هر لذتی که می‌پوشم

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گشاد!

هر غمی که می‌پوشم

دقیق انگار برای من بافته شده

هرکجا که باشم...

 

#شیرکوه_بیکس

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand