روحِ شناورِ غیرِسرگردان

آدمی با نوشتن شناور می شود گاهی

جشنواره-روز پنجم

روز پنجم، دوشنبه 3 اردی‌بهشت:

صبح سلاطین طبقه هفت همگی راس 9 چارسو هستیم. عمو سنگی (همان Oliver Stone) دارد وارد کاخ می‌شود تا کارگاه برگزار کند، برای اولین بار. فضا امنیتی شده هیچ‌ فرد متفرقه‌ای حق ورود به ورکشاپ بچه‌های دارالفنون را ندارد. ما چک می‌کنیم عبور مرور را. میلاد از بچه‌های خودمان امروز روز آف است و از صبح با 20 نفر صحبت کرده تا مجوز ورود به کارگاه را بگیرد. عمو سنگی و همسر شرقی با کلی ملازم عکاس و خبرنگار بالاخره رویت می‌شوند تا به خودمان بیاییم و ژست خوشامدگویی بگیریم، راه کج می‌کند سمت دستشویی و به زور جلوی عکاسان را می‌گیرند تا وارد مکان خصوصی نشوند:))))) 

کارگاه به هر زوری هست خلوت و مرتب برگزار و عمو سنگی با آسانسور مستقیم به هتل منتقل می‌شود. یلدا می‌پرسد:«بنظرت کارت غذای عمو سنگی چقدر روزانه شارژ می‌شود؟»

بعد از این، از دوشنبه، نمایش وحشتناک شلوغ «مارموز» را خاطرم هست و حضور مامان و بابا! قرار بود بیایند فیلم را ببینند، دیر رسیدند، بعد هم پاشنه کفش مامان در رفت! آمدم بالا دیدم نیم ساعت به اکران مانده اما صفی کیلومتری تمام طبقه را پوشانده! مامان و بابا را که نمی‌توانستند در صف بایستند آوردم جلو. فضای جلو سالن خیلی شلوغ بود! تعداد زیادی از بازیگران و سایر عوامل فیلم آن‌جا ایستاده بودند. مانده بودم چه کنم که اشاره کردم به بچه‌ها بلیت مادر و پدرم دست من است فقط چون نمی‌توانستند بایستند بیایند اینجا. عجب بلبشویی بود! جواهریان از ما می‌خواست که بلیت‌های عوامل را چک کنیم اما خودش هم می‌دانست نمی‌شود. خیلی استرس داشتم که یکهو مامان و بابا را از میان آن‌ها بیرون نکشند آبرویم برود:)))) در را باز کردیم، عوامل وارد شدند و مامان بابا هم رفتند، یه کم نفس راحت کشیدم و شروع کردیم به اسکن کارت و بلیت تماشاگران. هجوم مردم واقعا بیش از حد کنترل و توان ما داشت می‌شد! این وسط یکهو دو زن خارج از صف و همراه دو محافظ به سمت آمدند، اولی در وقابل پرسش ما سرش را از زیر چادر بیرون آور و سلامی گرم و پرانرژی کرد، «معصومه ابتکار» یکی از چند مهمان ویژه آن شب! خنده و سلامش حقیقتا انرژی‌بخش بود اما خب موجب شد سیل خبرنگاران هجوم ببرند به سمت در و ما! بعد هم بابا با آرامش و متانت خاص خودش آمده بیرون بین سرشلوغی به من می‌گوید «مارال جان بابا، می‌خوای برات صندلی نگه داریم تا بیای داخل؟ فیلم داره شروع میشه» و من که یک دستم به ویزی‌تیز است و یک دستم به کارت مردم و چشمم به بلیت‌های تحویلی و زبانم به پاسخگویی سوالات اینور و آنور:))))) این صحنه آن‌قدر کمیک و جذاب است که تا آخرین روز نقل محفل گروه ماست البته با روایت طناز شاهد عینی، تارا:دی

بالاخره ورود تمام می‌شود، اکران فیلم را آغاز می‌‌کنیم اما خب چون مهمانان سیاسی داریم نمی‌شود تمامی راهروها را پر کنیم، این می شود که عده‌ای بلیت به‌دست با چند دقیقه تاخیر می‌آیند و نمی‌توانند وارد شوند و صدایشان را بالا می‌برند چه کسی به جای ما روی صندلی است! هندل کردن وضعیت زمان‌گیر است، اما خب برای حفظ آرامش مهمانان ویژه و اکران فیلم مجبور می‌شویم مجددا وعده سانس ویژه بدهیم اینبار ساعت 1 بامداد. بهرحال شرایط به مراتب بهتر از هت‌تریک است. سینا بعد از یکساعت چانه زدن با گروه عصبانی می‌گوید:«دیر آمده‌اند بهشان لطف می‌‌کنیم سانس ویژه می‌گذاریم و آب معدنی می‌دهیم دستشان که تصویر خوبی از جشنواره بماند برایشان با اینکه قصور از ما نیست، برگشته می‌گوید حالا تا ساعت 1 شام هم باید بدهید» کارد بزنی خون سینا در نمی‌آید:)))))))

این را هم یادم رفته بود! یکساعتی از استراحت وقت ناهار  که زمان خلوتی اکران‌ها و سالن است را تخصیص می‌دهم به تماشای فیلم «به وقت شام». از همان اول فیلم ذهنم درگیر ارتفاع پروازی هواپیما و اختلاف فشار شدید داخل و خارج می‌‌شود که چطور با 150 مسافر ولی بدون درب بسته پرواز می‌کند!! باورم نمی شود حاتمی‌کیا بدیهیات را چک نکرده است!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

جشنواره-روز چهارم

روز چهارم، یکشنبه 2 اردی‌بهشت:

امروز هم ساعت 5 سالن1 فیلم هت‌تریک را دارد! می‌روم کمک فاطمه‌ها. قرار می شود هرکس فقط بلیت دارد را یک‌نفر اسکن کند و هرکس کارت و بلیت، یک نفر دیگر. بلیت‌ها را من جمع می‌کنم دسته دسته که زیاد می‌شود خانم قلم‌فرسا از پشت سرم می‌گیرد تا دستم خالی شود. باز هم تعداد زیادی به اسم عوامل وارد شده‌اند، باید بلیت وی‌آی‌پی ارائه می‌دادند که نداده‌اند. اخر سر خانم جواهریان از من و فاطمه می‌خواهد که تعداد بلیت‌های جمع‌اوری شده را بشماریم. اختلاف دارد با تعداد اسکن که نشان‌دهنده تعداد بالای گروهی موسوم به عوامل بی‌بلیت است. در مجموع این‌بار بهتر بود، روی پله‌ها هم جا می‌دهیم.

قرار می‌شود از این به بعد بلیت‌ها را جمع کنیم و نگه‌داریم تا آخر شب تحویل دهیم.

تعداد زیادی مهمان ارمنی برای اکران فیلم «آندرانیک» داریم. لوریس چکنواریان هم در بین‌شان است. مهربان و با شخصیت است. می‌رود در صف می‌ایستد مثل بقیه و در مقابل اصرار ما می‌گوید که راحت است. دوست داشتنی است، لبخند از چهره‌اش نمی‌رود و مدام به ما می‌گوید که خداقوت.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

جشنواره-روز سوم

روز سوم، شنبه 1 اردی‌بهشت:

امروز من به دانشگاه می روم و بعدازظهر خودم را به چارسو می‌رسانم. یلدا هم گفته‌است دیرتر می‌آید، می‌خواهد از محل کارش بعد سال‌ها استعفا بدهد.

از بعد از هت‌تریک هنوز همان آدم‌های سابق نشده‌ایم:))))

نشستیم از صبح خاطرات دیروز را مرور می‌کنیم و می‌خندیم. یاد عواملی که از زیر دستمان مثل صابون لیز خوردند و وارد شدند. آسیب‌شناسی جلسه کرده‌اند با ما. جواهریان آمد و پرسید و گفتیم و قرار شد حتما صف‌ها را برای اکران‌های مردمی کنترل کنیم تا بلیت در دست داشته باشند. امروز خیلی‌ها می پرسند که آیا با این کارت یا آن کارت احتیاج به تهیه بلیت داریم یا نه. با تمرکز و مفصل توضیح می‌دهیم. کم‌کم دارد جا میفتد که قوانین جشنواره و بلیت و اکران را رعایت کنند. هنوز با بخش پِرِس درگیری داریم. خانمی از منتقدها که پارسال هم یادم می‌آید با رفتار نامناسبش مشکل داشتم از صبح معترض است که چرا هیچ چیز جشنواره برنامه ندارد و ما سالهاست می‌آییم کار سینما می‌کنیم و هیچوقت اینطور نبوده که نتوانیم وارد سالن شویم. آقای میرکریمی از یکی از سالن‌ها خارج می‌شود، و این خانم که از توضیحات ما قانع نشده، رو می‌کند به سمت ایشان که این قانون عدم ورود پنج دقیقه بعد از اکران برای جشنواره خارجی است نه اینجا و ایران 20 سال است روالش این نبوده که آقای میرکریمی با لبخندی می‌گوید «خب بیست سال اشتباه می‌کردیم و حالا می‌خواهیم درستش کنیم اما شما نمی‌گذارید» و می‌رود. آن خانم هم حرصش را در چشمان گرد شده‌اش جمع می‌کند و بلیت کاغذی در دستش را مقابل صورت من و یلدا ریز ریز کرده، به سمتمان پرتاب و پشت می‌کند تا برود!

آقای سلیمانی من و تارا را می‌برد به اتاق کنترل و آپارات را از نزدیک نشانمان می‌دهد. خیلی جذاب است. با حوصله برایمان توضیح می‌دهد که یک فیلم با چه کیفیت و به چه صورتی اینجا می‌رسد، روی هارد و اکران می‌شود. دستگاه‌ها خیلی جذابند برای من، مثل همیشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

جشنواره-روز دوم


روز دوم، جمعه سی‌ویک فروردین:

می‌خواستم صبحانه را در کافه‌های طرف قرارداد بخورم و بعد بیایم. همگی بسته بودند! منهم روز گیر آوردم، جمعه! آخر سر می رویم به هتل پرشیا و بعد از گپ و گفت با رفقای fiff در کافه‌تریای آنجا به یک صبحانه ابتدایی رضایت می‌دهیم و راهی کار می‌شوم.

جلسه با خانم جواهریان. رضی و سینا محتوای جلسه را شرح می‌دهند. قرار نیست با کسی بحث کنیم. قانون عدم اجازه ورود بعد از 5 دقیقه دیروز کمی مشکل‌ساز شده. اعضای Press بیشتر از دیگران معترض این قانونند. با ما بحث می‌کنند که مگر چه خبر است و سالن خالی است. یا می‌گویند عیب ندارد پر است من یک گوشه روی پله می‌نشینم. باید سعی کنیم به خودمان مسلط باشیم. بدون گفتن این‌ها هم ما سلاطین طبقه هفتم از آن‌هایی نیستیم که بحث و جدل کنیم. سالن یک را با فاطمه‌ها اشتراکی داریم. گاهی می‌آیم به یلدا و تارا و الهام سر می‌زنم و در ساعات اکران شلوغ سالن 4 و 5 کمکشان می‌کنم. یک جابجایی در برنامه‌ها داریم. فیلم فرزاد موتمن برداشته شده و موریانه به‌جایش اکران می شود.

فاجعه روز دوم جشنواره، ساعت 9 شب رخ می‌دهد! صف طولانی فیلم «هت‌تریک»ِ رامتین لوافی تا نزدیکی‌های پله برقی کشیده شده! همزمان با سالن چهار در مقابل سالن 5 هم اکران دارد که البته خلو‌ت‌تر است. گاهی صف‌ها در هم قاتی می‌شود. میان مردم بلیت به دست می‌چرخیم و تقاضا داریم که درصف درست بایستند. هنوز بسیاری از افراد و البته بلیت‌فروش‌های باجه سینماتیکت توجیه نیستند که برای نمایش‌های مردمی بلیت برای شخص الزامی است! خانم جواهریان ناظر ایستاده است و سعی می‌کند عوامل فیلم را از صف جدا کند. با کارگردان حرف می‌زند و اصرار دارد فیلم به‌موقع شروع شود و سایر مهمانان ویژه هم به موقع وارد شوند. آقای امینی با همسر و دخترش وارد طبقه شده، به آنها می‌گوید که باید در انتهای صف بایستند. انتظار برای ورود مهمانان ویژه کاگردان دیگر دارد از تحمل مردم خارج می شود. آقای میرکریمی طناب سالن را باز می‌کند و می‌گوید قرار نیست با تاخیر اکران کنیم، عوامل تقصیر خودشان است که نیامدند. می‌آییم. اسکن کردن را شروع کنیم اما کارت به دست‌ها حاضر نیستند کنار  بایستند و به اسم سلام و علیک با عوامل وارد می شوند! سایر عوامل فیلم بالاخره مابین شلوغی سرمی رسند و به‌جای 20 بلیت ویژه که از قبل به عنوان عوامل رزرو شده دست‌کم 50 نفر وارد سالن می شوند، صف از کنترل خارج می شود، سالن پر می‌شود، و تنها 50 نفر از میا مردم اجازه ورود به سالن کوچک4 را می‌یابند! صندلی پرتابل هم جوابگوی 20 نفر بیشتر نیست و آخر سر در سالن را می‌بندیم تا فیلم اکران شود. اینور سالن غوغایی است. همه داد و فریاد می‌کنند و می‌خواهند وارد شوند. یکی از آن وسط خط و نشان می‌کشد که سالن را آتش می‌زند و چه‌کسی جای بلیت او نشسته است! رنگ و روی خانم ارسنجانی و جواهریان پریده است. خانم معتمدآریا سعی می‌کند صف را آرام کند، خودم را از زیر دست و پا نجات می‌دهم و می‌کشانم سالن 1 تا اکران اینور را سروسامان بدهم. داد و بیداد ادامه دارد. برخی از جاماندگان از «هت‌تریک» را می‌کشانم به فیلم ایتالیایی سالن 1 تا اعصابشان آرام‌تر شود. قرار می‌شود سانس ویژه بگذارند، با حرف‌های خام معتمدآریا انگار اوضاع بهتر شده. سالن6 را خالی می‌کنند و اکران‌ها جابجا می‌شود تا «هت‌تریک» به سانس فوق‌العاده‌اش برسد. خانم جواهریان می‌فرستد دنبال کارگردان تا بیاید و در سالن 6 از مردم عذرخواهی کند.

این اتفاق تا سانس بعد هم عواقب دارد، مردمی که با تاخیر به اکران می رسند و بهانه می‌کنند که بخاطر اتفاقات «هت‌تریک» بوده.

بالاخره آخرین سانس را هم راهی می‌کنیم و می‌فهمیم که نیلوفر دست‌تنها هر دو سالن 2 و 3  را هندل می‌کرده و از قضا اکران «یه‌وا» آناهید آباد هم شلوغ شده و تماشاگران عصبانی حرصشان را سر او خالی کرده‌اند و حتی کارگردان متین فیلم هم نتوانسته جلوی شلوغ‌کارها را بگیرد. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

جشنواره-روز اول

خیلی طول کشید تا فرصت شود و من بنویسم از این تجربه مهم و گرانبها. مدون کردنش بیشتر...

خیلی از جزییات متاسفانه فراموشم شده بود اما سعی کردم تا جایی که در خاطرم هست روی کاغذ بیاید. تا جایی از حوصله خارج نشود بازخوانی‌اش.

تجربه نیروی داوطلب مترجم در سی و ششمین جشنواره جهانی فیلم فجر که تقریبا ده روز به طول انجامید و من در پست‌های جداگانه هر روزش را منتشر می‌کنم:



روز اول، پنج شنبه سی فروردین:

روز اول من کمی دیر رسیدم. البته با خبر قبلی. قرار بود بروم مدرسه و بعد از ساعت 1 ظهر خودم را برسانم. از تارا خبر گرفتم با آرامشی که در صدایش هست، برایم وویس فرستاد که برنامه خاصی نیست و تازه داریم با هم هماهنگ می‌شویم. رسیدم و رضیِ سرگروه با متانت خاص خودش گفت که اگر می‌توانم بروم جلوی سالن یک بایستم. سالن1 بزرگترین سالن مجموعه چارسو با 330 نفر ظرفیت. هنوز کمی با دستگاه ویزی‌تیز مشکل دارم. هیچ‌کس نمی‌داند اول بلیت اولویت دارد برای اسکن یا کارت. هنوز تکلیف کارت‌های Guest معلوم نیست. اکران‌ها هنوز خلوت‌اند و این عدم یکپارچگی در اعمال قانون(اگر به ما ابلاغ شود) خیلی به چشم نمی‌آید. فعلا هرکس هر موقع بیاید وارد سالن می‌شود.

تا شب چندبار ابلاغیه‌ها تغییر می‌کنند. آقای مهاجرانی می‌آید طبقه هفت و برایمان توضیح می‌دهد که توضیحات قبلی را دور بریزیم و ازاین به بعد اولویت با کارت‌هاست. قرار است آدم‌هایی که به تماشای یک فیلم می‌نشینند را distinguish کنیم.

مقنعه با وجود سبکی زیادی بلند است و البته زیادی برای من تنگ! باید سرش را کمی بشکافم. قرار می‌شود پنج دقیقه پس از شروع اکران دیگر اجازه ورود به کسی را ندهیم. آقای میرکریمی تاکید می‌کند که همانند جشنواره‌های خارجی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

از من بزرگتر

«همیشه از من بزرگتر بوده». این جمله را جایی خواندم که آیدین آغداشلو در وصف شایگان فقید گفته بود.

بعدها دیدم اگر بخواهم روزی روزگاری از یک «رفیق» در زندگی‌ام بنویسم هم باید با همین جمله شروع شود. دیدم انگار تمام سالهایی که از سال 85 تا امروز گذشته را من در ذهنم با همین جمله در وصف او ثبت کرده‌ام.

همیشه از من بزرگتر بوده است. نه فقط از نظر شناسنامه، از خیلی جهات دیگر.

یادم هست سال 85 و شروع دوستی‌مان اسم هرکتابی که می‌آوردم قبل از من خوانده بود.

اگر می‌خواستم ماجرایی را با طنز تعریف کنم، او طنازتر گفته.

اگر می‌خواستم یک قطعه موسیقی را پیشنهاد کنم، پیش از من شنیده است. پیش از من تمامی سبک‌های کلاسیک و سنتی و پاپ را دوره کرده است.(مورد آخری را کمی مشکوکم احتمالا در موسیقی پاپ توانستم کمی ازش جلو بزنم:دی)

اگر می‌خواستم چیزی بنویسم او شیواتر از من نوشته است. همین وبلاگ‌نویسی! سالهاست که می‌نویسد و چه الهام‌بخش هم می‌نویسد از قضا! (چند وقت پیش متنی در ستایش «محجبه هستم و با حجاب اجباری مخالفم» نوشته بود. آنقدر خوب، که در کانال پربازدید تاجزاده منتشر شد.)

اگر می‌خواستم در انجام کاری ایده‌ای بزنم او خلاقانه‌تر وارد عمل شده. ماهرانه‌تر اطلاعات جمع ‌کرده. وسیع‌تر بحث نموده و همیشه از منظری متفاوت با سایرین به یک موضوع نگاه کرده. آن‌قدر که حسادتم را برانگیخته و باید اعتراف کنم خیلی از لحظات زندگی‌ام دلم خواسته حتی اندکی شبیه او باشم.

اگر بخواهم مثال بزنم باید بنشینم و صفحه صفحه سیاه کنم تازه به نیمی از قلم خوب او هم نرسم و آخرش هم بیاید با یک کامنت دو جمله‌ای چنان طنازی کند که دیگر کسی نگاه به متن من نکند و فقط برای دیدن کامنت او صفحه را باز کند:))))

اما امروز که بیست و هفتم اردیبهشت است، جا دارد از محفلی با نام «حلقه رمان» بگویم. محفلی که صفر تا صدش از ایده‌ها و فکرها و دغدغه‌های او نشات گرفته. دوسال پیش دقیقا در همچه روزی دانه اش را کاشت. تلاش کرد و ما را گردش جمع کرد. آن‌قدر ساعت 6 صبح به وقت تورنتو از خواب بلند شد و برایمان نقد و بحث خواند تا مسئولیت آب و خاک و آفتاب این دانه در وجودمان نهادینه شد. هرکداممان حالا یک بوته کنارش کاشته‌ایم شاید، یا حداقل برایش کود و گیاخاک فراهم کرده‌ایم که رشد کند. که بالنده شود. که در آستانه دوسالگی این محفل، هزار ایده و هدف بزرگتر را رقم بزنیم.

این دوسالگی فرزندمان را اول از همه به «راحله»، رفیق پردغدغه‌ی دوازده ساله‌ام تبریک می‌گویم، بعد به تک‌تک اعضای فعال و نیمه‌فعال‌مان که هر کدام رفیقی ارزشمند برایم هستند، رفیقانی که از هر جمله‌شان صد حرف یاد می‌گیرم و در کنارشان رشد می‌کنم.

 

بیست و هفتم اردیبهشت یکهزاروسیصدونودوهفت

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

از حالِ بد تا حالِ خوب

روزهای بد را نمی‌توان به‌طور کامل به روزهای خوب تبدیل کرد. این را از خیلی وقت پیش فهمیده‌ام. یک روزهایی از صبح که بلند می‌شوی سازت ناکوک است و حوصله نداری. یاد هزار فکر پیشِ‌رو هستی و هزار کار در مقابل و بلاتکلیفی شرایط و هزار چه‌کنم و چه نکنم دیگر و دست و دلت به هیچ‌کاری نمی‌رود و پایت هم اینرسی دارد به تکان دادن بدنت. اینترنت سِرفینگ چوابگو نیست. فقط وقتت را تلف می‌کند. شاید یک داستان کوتاه حالت را بهتر کند. اما بازهم تماما جواب نیست.

چاره‌اش بیشتر در کار «یدی» است. چند ساعتی را بدون اینکه نشسته باشی مشغول شوی. مثلا  ظرف‌ها را بشوری. اتاق را مرتب کنی. طبقه‌بندی را عوض کنی.

امروز خیلی چیزها با من سر ناسازگاری گذاشت. کیف را برداشتم که بروم مدرسه و مثلا با کمک شاگردها غرفه نمایشگاه را آماده کنیم. تاکسی‌یاب اینترنتی انگار که دستش آمده بود حوصله ندارم بازی درآورد و آخرش بعد از چهل دقیقه تلاش وادارم کرد از جای دیگری با پرداخت دوبرابر هزینه ماشین بگیرم. توی تاکسی راننده کاری خلاف قانون از من خواست و توجیه آورد که آن‌ها هم به تعهداتشان پایبند نیستند که در حوصله‌ام نمی‌گنجید با او بحث کنم اگر قوانین بازی‌شان راقبول نداری خب اعتراض قانونی کن، یا اصلا از بازی‌شان خارج شو نه اینکه هم از آخور بخور هم از توبره!

رسیدم و متوجه شدم هیچ خوراکی همراه ندارم و سردرد ول‌کن نیست. در آن آشفته‌بازار هیچ‌کدام از دخترهای محصل نمانده‌اند برای کارگاه و باید یک تنه بشینم و هزارتو بسازم! میز دکور جابجا می‌کردم و از حرص و بی‌اعصابی اخم‌هایم در هم بود که یکی از شاگردها ناجی ام شد. گفت می‌آید کمک. نقشه دست گرفت و از انبار تکه‌های چوب را حمل کرد و آورد بالا و با آرامش دانه دانه روی زمین طرح چید و ساخت. آن‌قدر در کارش آرامش داشت که از مقام ناظر کیفی انصراف دادم و مثل یک بچه نشستم به چیدن قطعات چوبی طبق نقشه تا هزارتو را پیاده کنیم. این وسط چند دانش‌اموز دیگر آمدند و رفتند و خود آن ناجی هم به کارگاه دیگرش سر می‌زد و می‌آمد اما من سرگرم شده بودم. کار «یدی»ام را یافته بودم. آن چند ساعت به دلار و اقتصاد و کار و سیستم و شبیه سازی و دفاع فکر ‌نمی‌کردم. آخرهای ساخت هزارتو، نشستم روی صندلی و به پیشرفت کار نگاه می‌کردم و رفع خستگی می‌کردم که یکهو با یک سوال خودم را پرتاب کردم به بحثی جذاب درباره حقوق و قانون با یک وکیل خوش‌صحبت که تمام این مدت کارگاه کنار من بود و من مغروق در افکار حالی‌ام نبود. بحث سرحال‌ترم آورد. بهش گفتم چقدر خوب است که کودکان دوازده سیزده ساله را از الان با قانون آشنا کنیم تا به حقوق خود آگاه باشند. تا مطالبه‌گر بار بیایند، پیگیر بزرگ شوند و نه طلبکار از عالم و آدم. گفت همه باید در همه سنی از حقوق خودمان آگاه باشیم. کتاب حقوق مدنی را پیشنهاد کرد بخوانم.

یکساعت بعدترش هزارتو تمام شده بود، داشتم با تلفن حرف می‌زدم و قاه قاه می‌خندیدم که صدایش را با نمک منحصربه‌فردش می‌شنوم، جارو به دستم بود و کارگاه را تمیز می‌کردم تا آماده رفتن به خانه شوم. ساعت هفت از مدرسه خارج شدم، با نمی از باران، لبخندی گشاد برلب و دلی سبک. پایم به اتوبان رسید، تاکسی برایم ایستاد. ترافیک هل خورد، راه باز شد. میدان ونک و ایستگاه تاکسی شلوغ‌پلوغش تنها یک صف خلوت داشت، شهران. راننده گفت از همت می‌رود، چهار مسافر جلوی من کنار رفتند، راه برای من باز شد، تاکسی حرکت کرد. زودتر ازتصورم سر خیابان پیاده شدم. بستنی سنتی خریدم و رفتم خانه.

روزهای بد کاملا به روزهای خوب تبدیل نمی‌شوند، اما بهتر می شوند. دو ساعت پیش ترامپ اعلام کرد که از توافق برجام خارج می شود. دارم این یادداشت را می‌نویسم و علی‌رغم حال متشنج سیاسی و اقتصادی و اجتماعی اطراف، کمی آرام‌ترم.

هجده اردی‌بهشت یکهزاروسیصدونودوهفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

کنترلگر نباشیم

 - اون کتاب انگلیسی‌ رو هنوز داری؟

 + اره چطور؟

-  فلانی خواسته. ببر براش.

 + تو که می‌دونی من کلا کتاب به کسی نمیدم. تو که میدونی کتابهام از بچه واسم عزیزترن که همیشه سالم و مرتب نگهشون می‌دارم.

- یادت رفته چکارایی برات کرده؟ اینهمه زحمت یادت رفته؟ خیلی بی‌چشم و رویی!

+ ... (با خودم: مگه وقتی اون زحمت‌ها رو می‌کشید منتظر جبران من بود؟ از کجا می‌دونستم می‌خواد به این کتاب برسه آخه؟)

***

 - بیا بریم‌ بیرون بگردیم

 + هممم، .... باشه.... بریم...

- فردا ناهار بریم، خوبه؟

 + اخه فردا ناهار دعوتیم ما...

- عهه کجااا؟؟

+ چیزه... خونه عموم:/

- عههه کدومشون خب؟؟

+ :/ اخه تو نمی‌شناسی گمونم...

- خب تو نرو! فقط مامان بابات برن!

+ نمیشه آخه، ناراحت میشن... (توی دلم: دروغ میگم، بیشتر‌ خودم ناراحت می‌شم! خودم دوست دارم برم! چرا اصرار می‌کنی برنامه‌ منو عوض کنی!!)

- ای بابا نرو حالا، میخوای من باهاشون حرف بزنم؟ به مامانت بگم اجازه‌ت رو بگیرم؟ ها؟؟

+ (نه نه نه نه! اجازه‌م دست کسی نیست!! اینقدر مهربون نباش لطفا حالم رو داری از خودم بهم می‌زنی که نمی‌تونم ناهار رو با تو باشم!)

 

***

 

- عصر بیاید خونمون تا صبح. شب هم بمونید. همگی.

+ من نمیتونم شب بمونم، آخرشب می‌رم با اجازه.

- آخه چرا یعنی چی؟؟ همه دختریم این‌جا تا صبحم داریم حرف می زنیم خوش می‌گذره! چرا نمی‌تونی بیای؟ بیا دیگه خوش می‌گذره!

+ مامانم گمون نکنم اجازه بده ( دروغ گفتم خودم راحت نیستم! شب نمی‌تونم جایی دیگه‌ای بخوابم به اتاق خودم عادت دارم!)

- بذار من با مامانت حرف بزنم خب. منو که می‌شناسه همه‌مون رو می‌شناسه!

+ اخلاقشه دیگه ولش کن درست نمیشه باحرف می‌شناسمش. خودمم کلی کار دارم البته( تا آخر شب می‌مونم که چرا به شب موندن گیر می‌دی!)

- چه‌کار داری مگه بیار اینجا انجام بده. فردا انجام بده یه روز دیگه اصن انجام بده. اصن بیار ما کمک کنیم بهت اینجا.

+ (چرا باید توضیح بدم چه‌کارهایی دارم؟ چرا فکر می‌کنید می‌تونید کارهای من رو انجام بدین؟) نه آخه یه سری برنامه است برای ددلاین باید کد رو آماده کنم فرداش باید برم حتما جایی، لازمه برم خونه آماده شم، کلاسم دارم...

- خب وسایلت بیار اینجا. از همین‌جا آماده شو برو. کلاست رو نرو بپیچون یه جلسه! کلاست که درس اصلی نیست مهم نیست، حضورغیابم نداره حتما! ددلاین اگه فردا نیست بی‌خیالش شو وقت داری که حالا، پنج‌شنبه کلی وقت هست.

+ چی بگم... (همه کلاس‌ها برای من مهم هستن! چرا فکر می‌کنی از حجم کار من خبر داری، چرا فکر می‌کنی پنج‌شنبه کار دیگه و برنامه دیگه‌ای ندارم؟)

***

- پاشو آمده شو دیگه، بیا این‌دفعه رو. از فردا ادامه بده کارهات رو.

+ نمی‌تونم الان، گفتم که قبلا هم...

- خب بخاطر من... من باهات اومدن فلان‌جا. آخرین بار هم به پیشنهاد تو حاضر شدم بیام اون‌جا. این‌کارم بخاطر تو انجام دادم یادت رفته؟ اصلا آخرین باری که با من جایی اومدی کی بوده اسم ببر! بخاطر من کی از کارت گذشتی، یه بارش بگو الان! اصلا دفعه دیگه منم نمیام جایی!

+ ... ( خاطر خودت رو وسط نیار آخه چه ربطی داره!! واقعا باید کار رو نصفه ول کنم وسطش؟؟)

***

با اصرار کردن خودمون رو محق ندونیم که طرف مقابل رو در معذوریت بذاریم تا کاری که رو که مدنظر ماست انجام بده. اونوقت حس نکنیم اونو به رستگاری رسوندیم غافل از اینکه چقدر بی‌خبر از تصمیم ذهنی‌ش دورش کردیم! از توانایی شخصی‌ش برای اداره زندگی خودش، وادارش نکنیم چشم‌پوشی کنه!

وقتی به کسی محبتی می‌کنیم اونو از روی علاقه شخصی‌مون انجام بدیم نه به انتظار پاداش! لطف و «محبت» رو صرفا برای خود «محبت» انجام بدیم، برای دل خودمون انجام بدیم، نه برای فهرست کردن توی ذهنمون و کنتور انداختن و آخر سر طلبکار شدن و به‌رخ کشیدن و منت گذاشتن و اهرم فشار کردن!

این حق رو قایل بشیم که طرف مقابل همه جزییات تصمیمش رو برای ما روی دایره نریزه! به «نمی‌تونم» قانع باشیم و با اصرار دلیل و اما و اگر رو از ذهنش کنکاش نکنیم! وادارش نکنیم بهمون دروغ بگه، چون تمام «privacy»ش رو ازش سلب کردیم. حس ناامنی بهش القا نکنیم و در نهایت با حس عمیق عذاب وجدان تنهاش نذاریم.

وقتی برنامه‌ای در ذهنمون داریم انتظار نداشته باشیم همه طبق ذهن ما فکر کنند و تصمیم بگیرند و از شنیدن اینهمه تفاوت درفکر و نتیجه‌گیری و تصمیم‌گیری آشفته نشیم.

میشه واقعا؟ می‌تونیم؟ می‌تونم؟ ما آدم‌هایی بدی نیستیم، نذاریم کسی این حس رو بهمون القا کنه!

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

خُلقِ بد

تصویر اول:

با خاله کل‌کل زیاد می‌کنیم. مختص حالا یا دیروز نیست. از همان کودکی و بعد هم نوجوانی‌ام اختلاف سلیقه‌های فاحش داشتیم. بعضی‌ اوقات به دعوا و دلخوری هم کشیده. خیلی از رفتارها و اخلاق‌هایش را قبول ندارم. همین منشا بسیاری از این بحث‌ها بوده. اما خب ویژگی‌هایی هم دارد که از ته دل تحسین می‌کنم. ویژگی‌هایی که عمیقا دلم می‌خواهد لااقل درصدی از آن‌ها را تمرین کنم و داشته باشم. حالا اشکال کار کجاست؟ اینکه هیچ‌وقت خوبی‌های همدیگر را نمی‌گوییم. همیشه فضا شوخی و مسخره‌بازی بوده که با تیکه‌انداختن نقاط ضعف را به‌روی هم بیاوریم و بخندیم به رنجیدن و حاضرجوابی ظاهری همدیگر.

یک‌بار یکی‌دیگر از خاله‌ها شاکی بود از نحوه تربیت و رفتار با بچه‌ها و تعمیمش داد به این خاله که من پشتش درآمدم. خودش آن‌جا نبود. مامان تعجب کرده بود که تو روبرویش اینهمه میکوبی همه‌چیزش را حالا یکهو در موضع دفاع از او، چطور ممکن است. نشستم صاف و رک از خوبی‌اش گفتم، نقدها و هجمه‌های بی‌مورد علیه او را رد کردم و به قولی تمام قد از خاله غایب دفاع کردم.

یک‌بار هم نشسته بودیم و گپ می‌زدیم با مامانجون. نمی‌دانم موضوع حرف چه بود و اصلا چطور به اینجا رسید اما یادم هست آخرش مامانجون تاکید کرد که نمی‌دانم برای خاله‌ات چکار کرده‌ای که پیش من تعریفت را کرده و گفته مارال زبانش تند است اما خیلی مهربان‌تر از بقیه است. شاخ درآورده بودم از شنیدنش و چندین بار از مامانجون پرسیدم مطمئنید درباره من می‌‌گفت و واقعا از من تعریف کرد؟!

 

تصویر دوم:

تولد چهارده پانزده سالگی بود مامان داده بود خاله برای من یک دفترکلاسوری بخرد، به سلیقه خودش. آمدم خانه چشمم خورد بهش، نه نگاه سایز و اندازه‌اش کردم، نه نگاه به کاربردش و نیاز خودم، یک‌راست و مستقیم گفتم رنگش فاجعه است و من هرگز از این رنگ‌ها استفاده نمی‌کنم، بهتر بود کمی بیشتر وقت صرف می‌کرد تا به سلیقه من چیزی بخرد. مامان اصرار کرد که رنگش را عوض می‌کنند، نگذاشتم، لجبازی کردم.

از دفتر همان سال استفاده کردم. تمام چهارسالِ بعدی را هم. یکی از کاربردی‌ترین‌های کیف تحصیلم شد. رنگش هیچ‌وقت تمام و کمال به دلم ننشست، اما حسن‌های بیشتر از رنگ داشت.

 

تصویر سوم:

مامان یک ظرف قلم‌زنی کوچک خریده است که البته صنایع دستی نیست و ماشینی است. قیمتی ندارد. پنهانش کرده یک گوشه از هال. آمدم خاله توجهم به جعبه‌اش جلب شد اما سمتش نرفتم. مامان از روزش تعریف می‌کند که کجاها رفته و چه دیده و چکار کرده است. آخرش می‌گوید یک مغازه‌ لوازم منزل وسایلش را حراج زده و کلی وسیله با قیمت خوب آنجا دیده و مثال می‌زندکه فلان‌چیز را یادت هست اینجا به این قیمت بود. آخرش می‌پرسم چیزی نخریدی از آن‌جا؟ با ترس و لرز می‌رود سمت گوشه هال و با خنده می‌گوید دعوایم نکنی‌ها، و جعبه را باز می‌کند. خیلی آنتیک نیست، سریع قیمتش را می‌گوید تا ارزان بودنش دلم را نرم‌تر کند. می‌توانم از طرحش ایراد بگیرم که تکراری است اما برای اولین‌بار حسابی جلوی خودم را می‌گیرم. هنوز مامان در جواب سوال احتمالی من که به چه درد می‌خورد آخر (سوالی که معمولا در این مواقع پرسیدم)، کلمه‌ای نگفته سریع با ذوق می‌گویم می‌توانیم به عنوان جاکاردی کنار بشقاب‌های میوه‌خوری ازش استفاده کنیم. خیلی قشنگ است خوب کردی خریدی. مامان شوکه شده می‌گوید از صبح با خودم می‌گفتم الان مارال می‌آید کلی غر می‌زند که این دیگر چیست و دعوایم می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد.

با خودم فکر می‌کنم با همین روال نیمه خالی را زودتر از نیمه پر دیدن، با همین جمله‌های انتقادی و کوبنده را در صورت مخاطب همان اول کار کوباندن، با همین اشتباهات کوچک را به تمامی موقعیت‌ها تعمیم دادن(که تو همیشه همینطوری و همینکارها را می‌کنی) چندبار و چندجا و برای چند نفر از نزدیکانم «اعتمادبه‌نفس»شان را  آسیب رسانده‌ام؟

چند روز پیش در گروهی جمعی، جلوی خود خاله ازش تعریف کردم. گفتم این‌کارت را دوست دارم. چشم‌هایش گرد شده بود. با خنده گفت سرت به جایی خورده لابد. امروز هم دیدم مامان باز ریسک کرده و چیزی که خوشش آمده را بی‌مشورت من برای خانه خریده. وقتی نشانم داد، نگاهم کرد و گفت «چقدر صبر کنم تا تو هم باشی و بپسندی، به سلیقه خودم خریدم دیگر». گفتم خیلی خوب کردی. قشنگ است. چشمانش برق رضایت زد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand

ماهِ دوری

امشب به ماه نگاه می‌کردم.

تهران که از تو خدافظی کردم، ماه نو بود، داسِ مهِ نو، همانجوری‌ که من دوستش دارم...

دارد کامل می‌شود کم کم، همانجوری که تو دوستش داری...

 اما من کنارت نیستم!

 

 

«اگر ازت دور نباشم

چه‌جوری برایت دلتنگی کنم؟

گلِ قشنگم!

اگر کنارت نباشم

بوی گل و طعم بوسه‌هات

یادم می‌رود

بودن یا نبودن

پلک زندگی ماست

در یکی تاب می‌خوریم

در یکی بی‌تاب می‌شویم

و من

در هر پلکی

یکبار دیدنت را می‌بازم»

#عباس_معروفی

 

هشتم فروردین‌ماه یکهزاروسیصدونودوهفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
maral nourimand